⭕️بنا به درخواست شرکت کننده ها مهلت ارسال اثار تا 10 ام تمدید شد⭕️
موفق باشید
باد میوزید ؛بادی سرد که دانه های کوچک برف را با خود همراه میکرد .
هوای زمستان و برف تازه محیط مملو از استرس مدرسه را قابل تحملتر کرده بود .
پا هایش را آرام تکان میداد و قدم زنان با لبخند در میان دانش آموزان قدم میزد و از تماشای منظره و برج های بلند مدرسه لذت میبرد دانه های برف در میان موهای سفید و چهره رنگ پریده اش گم میشدند اما لبخندش همچنان به آن چهره بی روح نقش زیبایی میداد .
با آرامش به جمعیت دانش آموزان نگاه میکرد و در خیالات خود غرق بود که ناگهان شخصی او را صدا زد: مدیر سنتا مدیر سنتا یه مشکلی پیش اومده جام مقدس جام مقدس_
سنتا با تعجب و وحشت به او خیر شد که ناگهان نور عظیمی از برج میانی تمام محیط مدرسه را در بر گرفت و باد و برف از حرکت ایستادند انگار که زمان متوقف شده باشد
سنتا با لبخندی وحشت زده زیر لب گفت اما ...هنوز خیلی زوده ... این .... این..... چطور ممکنه!!؟