فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بد نیست یکبار دیگه لودری که در وسط شبکه منوتو رفت روی این شبکه و اونو له کرد ببینید و حالشو ببرید😜
سلام به همه اعضای کانال
از امشب داستان دنباله داری دیگری را در کانال قرارگاه شهید همت قرار میدم
امیدوارم مورد توجه قرار بگیرد
هر گونه نظر و پیشنهادی بود در خدمتم به آیدی مدیر کانال پیام دهید
قرارگاه شهید همت احمدآباد
╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮
@Hemmat_Ahmadabad
╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
داستان واقعی " امیر حسین "
⬅️این داستان 🌺امیر حسین🌺 که در کانال می خوانید متعلق به آزاده سرافراز کشورمان (امیرحسین صادقی) هست
✅داستان 🌺امیر حسین🌺
💠( قسمت اول: با من ازدواج می کنید؟ )
.
توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .
.
توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... .
.
کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .
.
بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... .
پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... .
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .
.
همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
↙️ به ما بپیوندید ↙️
╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮
@Hemmat_Ahmadabad
╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
✅داستان 🌺امیر حسین🌺
💠( قسمت دوم: تا لحظه مرگ )
.
.
تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .
.
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... .
.
اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .
.
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... .
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .
.
خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .
اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .
.
باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... .
.
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
↙️ به ما بپیوندید ↙️
╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮
@Hemmat_Ahmadabad
╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
⭕️طنز جبهه: پلنگ صورتی!!
🔻شب عملیات بود!
🌱حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:
برو ببین تیربارچی چه ذکری داره میگه که اینطور استوار جلویِ تیر و ترکش ایستاده و اصلاً ترسی به دلش راه نمیده!!؟
نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه:
دِرن، دِرن، دِرن، دِرن...
(آهنگ پلنگ صورتی!) 😅🤣
#طنز_جبهه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زن، زندگی، آزادی
به روایت تصویر
▪️توضیح: شعارهای زیبایی که به ما القا کرده و نشان می دهند مثل این فیلم تا حقیقت فاصله زیادی دارد و فریبی بیش نیست. آمریکا به فکر آزادی ما نیست بلکه دنبال سلطه مجدد و نفت و غارت و چپاول سرمایه های ماست...
▪️حتما ببینید/زن،زندگی،آگاهی...
✅ انتشار لازم
بنویسید که شیخ محمد مویدی
برای دفاع از جان و مال و ناموس این مملکت سوریه رفت در مقابل داعش جنگید و شهید نشد ، به مناطق مرزی رفت و با گروهک های تکفیری جنگید و شهید نشد
اما در کشور خودمون به دست داعشی صفت های داخلی شهید شد😭 *به وقت 24 آبان ماه* 😭 #شهید_شیراز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛﷽
🟣 آقای مجتبی رضاخواه، نماینده محترم مجلس شورای اسلامی، شیر مادرت حلالت!
اونی که مدام میگه احسنت هم خدایی دمش گرم 👏👏👏👏
🔴مطلبی که سانسور شد!!!
🔶محرمانه نگه میدارند، چون مسئولپرستی و نهادسالاری در بدنه انقلابی پذیرفته شده و مطالبه جدی وجود ندارد!!!
🔷 حضرت نائب الامام مورخ ۳شهریور ۱۳۹۷ در دیداری خصوصی با مسئول و مدیران صدا و سیما مطالبی فرمودند که هنوز سانسور شده است!
🔸 ایشان در بحث چهرهها (سلبریتیها) میفرمایند
«بحث سوم، چهره سازی است. برای چهرهها از کلمه سلبریتی استفاده نکنید... این یک واژه انگلیسی دارد وارد ادبیات ما میشود ... خب شما که میخواهید یک چهره را به تلویزیون دعوت کنید، خوب هایش را بیاورید. چرا کسانی که علیه جمهوری اسلامی صحبت میکنند یا مسأله دارند یا با نظام زاویه دارند، به تلویزیون میآورید و تریبون در اختیارشان میگذارید؟ از آن طرف، آن ها کسانی ... که کارهای خوب و ارزشی انجام داده... هم خودشان و هم همکارانشان را تحریم میکنند! ما رحم میکنیم اما آنها رحم نمیکنند، شما هم بیرحمی کنید و مراقب باشید و اینها را نیاورید ...»
🔸 ایشان در بحث #مجری_سالاری فرمودند «نکته پنجم، مجری سالاری است. مجری که اساساً در تلویزیون رشد کرده و چیزی نبوده اما اینجا توسط شما اعتبار پیدا کرده، حالا بالاتر از گل نمیشود به او گفت چون قهر میکند و میگوید از اینجا میروم! بعد هم آقایان میگویند ما نگرانیم برود خارج در شبکه من و تو. برود، ثم ما ذا؟ چه میشود؟! ... وقتی شما نگران اینجور مسائلید، باید هنر داشته باشید که نسبت به این مسائل، واقعیت را تبیین کنید.
🔷در داستان امام حسن علیه السلام وقتی عبیدالله بن عباس فرار کرد و رفت سمت معاویه، جانشین او قیس آمد صحبت کرد. در تاریخ هست طوری صحبت کرد که سپاهیان این طرف گفتند خوب شد رفت! یعنی صحنه را در واقع به نفع سپاه اسلام تغییر داد. شما هم باید نوعی رفتار کنید که کسی رفت بیرون، برای نظام آسیب و چالش نشود. نگران این نباشید که بروند بی بی سی و من و تو؛ بروند هر غلطی میتوانند بکنند، شما هم در دهان آنها بزنید...»
https://eitaa.com/roshana_ir
https://rubika.ir/roshana_ir
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حتما حتما خوب و با دقت بخوانید
چرا هشدار رهبری رو جدی نگرفتند؟؟؟؟!!!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان هفته پیش جان بولتن:
🔹معترضان ایرانی مسلح هستند.
🔹اسلحه از طریق کردستان عراق در اختیار معترضان قرار می گیرد.
🔹معترضان به دنبال استفاده از زور و سلاح هستند.
✅ادامه داستان 🌺امیر حسین🌺
💠( قسمت سوم: آتش انتقام )
.
.
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .
.
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .
.
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .
.
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
✅ادامه داستان 🌺امیر حسین🌺
💠( قسمت چهارم: من جذاب ترم یا... )
.
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .
.
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...
.
.
رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... .
.
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .
.
حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .
.
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .
.
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... .
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .
.🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠( قسمت پنجم: مرگ یا غرور... )
.
.
غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... .
تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .
.
رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... .
.
رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .
.
عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
امروز مصادف است با سالروز شهادت دو تن از بهترین رزمندگان دوران دفاع مقدس سردار رشید اسلام شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) و سردار رشید اسلام شهید مجید زین الدین مسول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی بن ابیطالب(ع) این دو برادر به همراه هم در منطقه شناسایی که از کرمانشاه به سوی سردشت در حال ماموریت شناسایی با گروه های مسلح جدایی طلب درگیر شده و به فیض شهادت نائل شدند.
تاریخ شهادت:1363/08/27
شهید مهدی زین الدین می فرمایند:
یکی از ویژگی های پاسداری اسلام این است که در قلب انسان محبتی به جز محبت خداوند وجود نداشته باشد.
شادی روح پرفتوح این شهیدان والامقام فاتحه مع الصلوات.🌹
قرارگاه شهید همت احمدآباد
╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮
@Hemmat_Ahmadabad
╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افسر پیشین اطلاعات ارتش رژیم صهیونیستی:
درست است که بعضی به شبکه ایران اینترنشنال پول میدهند اما کار خیلی راحتتر از این حرفها است/فقط با قاچاقچی سلاح تماس بگیرید و بگویید به اینجا و آنجا در ایران سلاح ببرد/کاملا موافق فروپاشی و تجزیه ایران هستم/اگر این اتفاق بیافتد، اسرائیل آینده خیلی خیلی بهتری خواهد داشت...
قرارگاه شهید همت احمدآباد
╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮
@Hemmat_Ahmadabad
╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
💠 هرچه میتوانید راجع به شهدا بنویسید و کار هنری کنید...
⚪️ رهبر انقلاب:
🔹 هرچه میتوانید از یاد این شهیدان استفاده کنید، هرچه میتوانید راجع به اینها بنویسید، ثبت کنید، ضبط کنید، کار هنری انجام دهید. هیچ لزومی ندارد که مبالغه و اغراق گویی درباره اینها بشود ...
قرارگاه شهید همت احمدآباد
╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮
@Hemmat_Ahmadabad
╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
جنگ ترکیبی.mp3
6M
‼️با کمتر از یک ربع وقت گذاشتن، میتونید جلوی یه بیتقوایی بزرگ رو بگیرید.
📣📣حتماً گوش کنید و نشر بدید:
✅کسانی که نمیدانید جنگ ترکیبی چیست، ساکت!
✅ بدون فهم دقیق از جنگ ترکیبی و توجه به آن، تحلیل کردن ممنوع!
✅ جنگ ترکیبی از طرف دشمن، یعنی درگیر کردن همزمان ما در میدانهای مختلف: مجازی، خیابانی، مرزی، بین المللی، فرهنگی، نظامی، اقتصادی، شناختی، سیاسی و ...
✅ قضاوت دربارۀ نهادهای مختلف؛ بدون توجه به واقعیت جنگ ترکیبی، بیتقوایی است.
✅ با بیتقوایی، بدبینی و ناامیدی را ترویج نکنیم.
✅ رزمندۀ جنگ ترکیبی باید حواسش به همۀ میدانهایی که جنگ در آنها اتفاق افتاده باشد.
✅ ممکن است بدون در نظر گرفتن میدانهای دیگر، کار یا تصمیمی در یک میدان درست باشد، اما نتیجهاش در میدانهای دیگر و در کل جنگ به ضرر ما تمام شود.
✅ شک نکنید که سیر کنونی جامعۀ ما به سمتی است که به خیر جامعه منتهی میشود.
#جنگ_ترکیبی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایذه #جهاد_تبیین
#محسن_عباسی_ولدی
قرارگاه شهید همت احمدآباد
╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮
@Hemmat_Ahmadabad
╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعتراض ساده فوتبالیست هایی که جان 600هزار نفر را گرفت!
🔺این 5 دقیقه را از دست ندهید...
╭═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╮
@Hemmat_Ahmadabad
╰═⊰🍃🌺🌸🌸🌺🍃⊱━╯
✅ادامه داستان 🌺امیر حسین🌺
💠( قسمت ششم: معامله... )
.
خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .
.
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .
.
تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .
.
سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... .
.
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .
خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... .
.
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠( قسمت هفتم : زندگی مشترک )
.
.
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .
.
اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
.
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... .
.
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
.
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...
.
چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... .
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_ولایت_اول_صبح
اول صبح شنبه ای
یکمی نور و قوت و آرامش بگیریم.
🌹💖جان منست او 💖🌹
#امید_آفرینی
#ایران_قوی