#حرف_دل 🙂
شهدا با معرفتند!😌
نشان به آن نشانه که اول آنها دست رفاقت به سویت دراز کردند...
هی رها کردی و به موازاتش باز دستت را گرفتند...
شهدا با معرفتند!🙃
نشان به آن نشانه که هربار سمت گناهی فقط نیم نگاهی کردی، خودی نشان دادند...☝️🏻
شهدا با معرفتند!😇
نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی...
بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا...
شهدا با معرفتند!
پا که در مقتلشان گذاشتی، قسمشان دادی به رفاقتشان...😍
یقین داشته باش، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری...
شهدا رفیق بازند!😉
باور کن!!...
#از_شهدا_بخواه_دستت_را_بگیرند ..
#دلت_را_به_دلشان_بسپار❤️
🆔❣ @hemmat_channel ❣
به بهانه ی 17 اسفند سال 1397 که مصادف شده با اول ماه رجب و ولادت امام محمد باقر (ع)...سالگرد شهادت حاج ابراهیم همت و سالگرد جانباز شدن شهید سید نورخدا موسوی....
آسمانیان آماده برپایی جشنی عظیم شده اند.. قطعا آنجا شهادت در راه خدا بسان ولادت است! و تبریک و تهنیت ها بسیار...
25 سال قبل حاج همت داستان ما همانند سرور و سالار شهیدان سر از بدن مبارکش جدا شد و مانند سقای دشت کربلا بی دست... نورخدای داستان ما نیز 10 سال قبل در چنین روزی همانند جد بزرگوارش علی بن ابی طالب فرقش شکافته شد😭
مگر میشود نشست و نظاره گر بود؟ مگر میشود به گوش همگان نرسانی که ائمه در یک روز مشابه دو میهمان ناب را میزبان گشته اند؟!
🌺دو جوان زیبا و رشید.. دو فرمانده... چشمان نافذ ... چهره ی بشاش و خندان ...🌺
آری به راستی که خدا خوبان را گلچین میکند...
خوشا به حالتان که همنشینی با برترین های دو عالم روزی تان گشته... و بدا به حال ما جاماندگان و غافلان... 😭😭
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند...
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند...😭😭
سلام منه گنهکار را به بی بی دو عالم برسانید..😭😭
#در_حسرت_همیشگی_دیدار_عمو_سید😭😭😭
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل دوم قسمت 5⃣4⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 6⃣4⃣
ابراهیم گفت:ازت خواهش میکنم مثل همیشه قرص و محکم باش صبور ومقاوم
صبور وچشم به راه😥😥
ابراهیم گفت:چشم به راه حرف قشنگتری است .چون حرف دل من هم هست.وقتی توی سنگرم و سال تحویل میشود ،فقط تو جلونظرمنی😥😥
تلفن قطع شد و دوباره ابراهیم رفت،رفت و خیال ژیلا راهم با خود برد.به هرجایی که خودش بود.به هرجایی که خودش
می خواست.😥😥
ابراهیم می امد.مثل پرنده ای روی بام خیال وزندگی ژیلا می نشست.بر شاخ و برگ او نوک
می زدومی گذشت😥😥😥
گاهی هرچند ماه یک بار،گاهی هر چندهفته یک بار،تلفن اما در هرفرصتی که پیش می امد،می کرد و احوال همسرش را
می پرسید😥😥
احوال پدرو مادرش را،احوال خانواده و خواهران و برادرانش را.ابراهیم هیچ کدام را فراموش نمی کرد.همیشه ،همه را در پیش چشم ودر اینه ی دل😥😥
☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 6⃣4⃣
ابراهیم گفت:ازت خواهش میکنم مثل همیشه قرص و محکم باش صبور ومقاوم
صبور وچشم به راه😥😥
ابراهیم گفت:چشم به راه حرف قشنگتری است .چون حرف دل من هم هست.وقتی توی سنگرم و سال تحویل میشود ،فقط تو جلونظرمنی😥😥
تلفن قطع شد و دوباره ابراهیم رفت،رفت و خیال ژیلا راهم با خود برد.به هرجایی که خودش بود.به هرجایی که خودش
می خواست.😥😥
ابراهیم می امد.مثل پرنده ای روی بام خیال وزندگی ژیلا می نشست.بر شاخ و برگ او نوک
می زدومی گذشت😥😥😥
گاهی هرچند ماه یک بار،گاهی هر چندهفته یک بار،تلفن اما در هرفرصتی که پیش می امد،می کرد و احوال همسرش را
می پرسید😥😥
احوال پدرو مادرش را،احوال خانواده و خواهران و برادرانش را.ابراهیم هیچ کدام را فراموش نمی کرد.همیشه ،همه را در پیش چشم ودر اینه ی دل😥😥
☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 6⃣4⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 7⃣4⃣
حاج همت وضو گرفته و به سمت سوله برای نماز رفت .دوسه نفر دوروبرش جمع شده بودند.برادرش حبیب الله هم همراه اوبود .😊
پس از نماز و دعا وقتی به سنگر برمی گشتند،حبیب الله به برادرش گفت که خودت را آماده کن!😊
حاج همت پرسید برای چه چیزی باید خودم را آماده کنم؟؟
برادرش گفت :مردم از تو
خواسته اند که بیایی و کاندید نمایندگی مجلس بشوی .پس خودت را آماده کن تا برگردیم شهرضا و کار را به امید خدا شروع کنیم😊😊
ابراهیم پس از کمی تأمل پاسخ منفی داد و تأکید کرد که:من اون لحظه ای که بسیجی ها با
پیشونی بندهاشون میان واسه رفتن به خط از من خداحافظی
می کنن را با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه ی اخر هم در کنار همین بسیجی ها
می مونم😥😥😞
شانزدهم فروردین ۱۳۶۱ به اصفهان آمد .بعد از فتح المبین یکی دو روز ماند.تهدیدها و طعنه ها را شنید ،لبخندی تلخ زد و رفت😏
ابراهیم که رفت ،ژیلا سعی کرد دوباره خودش را به درس خواندن و درس سرگرم کند.هم گاهی به دانشگاه می رفت و هم گاهی درس می داد.می خواست خودش را در کار غرق کند.😞😞
می خواست گذشت شب ها و روزهارا کمتر احساس کند.
می خواست به ابراهیم کمتر فکر کند،اما نمی شد.فکر کردن یا نکردن دست خودش نبود.😥😥
به هر حال نبودن او را در کنار خویش احساس می کرد به ویژه حالا که می دید موجودی در وجود او دارد رشد می کند.😥😥
ژیلا این را که فهمید ناگاه موجی از شادی و امید اورا،تمام او را پرکرد و دیگر از اصفهان تکان نخورد.مادرش هم دیگر به او اجازه نداد که او از منطقه حرف بزند یعنی سعی کرد او را از فکررفتن به جبهه دور کند.😥😥
و او هم پذیرفت و تا آمدن مسافری که در راه داشت در اصفهان ماند.😥😞
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
ادامه این داستان فردا در کانال تخضی شهید همت
@Hemmat_channel
سلام دوستان روزتون شهدایی😊
طاعات و عباداتتون قبول
جزءهاے تلاوت نشده به شرح زیر
است ڪہ تمامے این جزء هابه نیت
🌹🌹سردار خیبرشــــــــــہید حاج محمدابراهیم همت🌹🌹
هست کہ
نسخه ای از ثواب این ختم به روح پاک مرحوم محمد جواد میرزابیگی خادم الرضا_
خادم الشهدا بانی و متولی طرح دوست شهید من اهدامی شود ان شآلله😥😥
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
.۴.۸.۹.۱۰.
۱۱.۱۲.۱۳.۱۵.۱۶.
۱۸.۱۹.۲۱.۲۲.۲۴.
۲۵.۲۸.۲۹
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀
کسانی که مایلند به ایدی زیر
مراجعه کنند
@Deltange_hemmat68
مهلت تلاوت تا۱۷اسفند👌👌
اجرتون باشهدا😊
شهادت روزیتون ان شآلله🙏
التماس دعا🙏🙏
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
@Hemmat_channel
#حاجهمت_شهادتت_مبارک💔
اي شکسته تن شهيدِ من😔
شهيد شهر قصه ها
روي شوُنه ميــبرن تن شکستَــتو فرشته ها🕊🕊🕊
اي برادر شهيد من ،شهيد برگ گل کفن
بي تو لا له ها چه پَرپَرن پرنده ها چه بي صدا💔
بوُي تو بوُي خون بودُ فرياد
خاک تو پاکِ مرگ تو ميلاد
اي رفته با برگهاي زرد
تا مرز باد تا خاک سرد
بي تو بايد خون گريه کرد😭
بي تو بايد خون گريه کرد😔
شهر من شهامتُ از تو باوَر کرد✌️
قلب من در سوُگ تو مرثيه سَر کرد
اي به غربت هميشگي سپُرده همزبون تو
روي کوُمه ها شقايقي شکفته رنگ خون تو💔
اينجا پرنده بايد بميره😔
پرواز تلخت يادم نميره😭
تو قبله گاه هرچه روحِ آزاد
تو سر پناه عشقو ،چَترفرياد
با خون نوشته آخرين پيامو،☝️
به روي خاکو پَر کشيده با باد🕊
#حاج_همت شهادتت_مبارک💔
به خون تپـيده هجرتت مبارک🕊
@hemmat_channel
شـــــهید شیر محمد رستمیان
شهادت ۱۷اسفنـــــد۶۲ مصادف
با سالگرد شهادت حاج همت
محل شهادت جزیره مجنون عملیات خیبر😭😭
روحشون شاد ویادشون گرامی😭
@hemmat_channel
#همســرانه
#حاج_همت دفترچه کوچکی داشت📝 که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود🍃 یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود💔 اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید💔 شده بود یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلامآباد این دفترچه را دیدم🙂 نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود🙁 پرسیدم «این چهاردهمی کیه؟😕 چرا ننوشتهای؟» گفت «این را دیگر تو باید دعا کنی »☺️😞
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت❤️
@hemmat_channel
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #وقتی_جنازه_حاجی_گم_شد 🍃
روایتی از #حاج_همت به زبان همرزم باوفایش #سردار_حاج_عباس_برقی :
«وقتی #همت #شهید شد😭، صدام سه روز جشن عمومی در عراق اعلام کرد. پدافندهایشان به علت خوشحالی تا صبح می کوبیدند و فردایش در اخبارشان اعلام کردند که #فرمانده_لشکر_۲۷ ...»
🌺
🌺
#سیدالشهدای_دفاع_مقدس
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#سردار_عاشورایی_خیبر
#سردار_خیبر
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 7⃣4⃣ حاج ه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 8⃣4⃣
خداروشکر.ابرایم همین را گفت و دلش لرزید .گلویش سوخت.بغض کرد و اشک از چشم هایش جوشید و خنده بر لب هایش شکفت:😥😥
باید خودت را تقویت کنی ژیلا.😞
حالا مگر..😥😥
باید مراقب خودت باشی و مراقب آن امانت الهے که داری حمل اش میکنی.😥😥
چشم آقا،چشم خیالت آسوده باشد.😊
ژیلا این را گفت و افزود:از حالا به بعد شما هم بیشتر باید مواظب خودت باشی.حالا فقط ژیلا نیست که چشم انتظارشماست.!😥😥
البته😊😊
ابراهیم دیگر نتوانست حرفی بزند،دوباره همان موج ناشناخته بود که بر ساحل جانش وزید.دوباره همان کنده شدن از خود بود که بر او هجوم آورد.😥
همان گرمای نشاط آور اندوه.اندوه بزرگ شدن ،بزرگ تر شدن،پدر شدن!😭😥
ابراهیم داشت پدر می شد.پدر!چه حس غریبی!شادی،غرور،ترس و تردید.همه ی حس های تازه و ناشناخته در او بیدار شده بودند.😥
ابراهیم بزرگ تر شده بود.ژیلا هم،باران روی بام خانه ی آن ها باریده بود.روی بام خانه ی آقای بدیهیان در اصفهان و کربلایی
علی اکبر همت در شهرضا و در جبهه روی سر ابراهیم☔️☔️
حالا دیگر دشت و کوه و بیابان سرشار از طراوت باران بودبارانی که از چشم های ابراهیم
فرومی ریخت و از نفس مسافری که در راه بود و می آمد .مهدی.محمد مهدی😥😥😭
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel