eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
986 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوختہ فصل دوم قسمت 0⃣5⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 این قسمت دشت های سوختہ فصل دوم قسمت 1⃣5⃣ ابراهیم دست هاے او را نوازش کرد و گفت: ((خب آره،اگه چیزی می خوای ،هر چیزی که دلت می خواد بگو،همین الان بدو میروم میگیرم، می آورم))😊😊 ژیلا لبخند زد وگفت:تو را می خواستم که الحمدلله رسیدی!☺️☺️ بعد هم به ابراهیم گفت:((احوال بچه را نمی پرسی؟؟))😞😞 ابراهیم گفت:((تا خیالم از تو راحت نشود نه))😞😞 و به بچه که غرق خواب بود،نگاه کرد.دست های کوچولو و لطیف او را گرفت و نوازش کرد.😊 لطافت دست هایش به او احساسی داد که تا آن وقت هرگز آن را تجربه نکرده بود.زیر لب دعایی خواند.😊☺️ ابراهیم یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش.چشم هایش همیشه مهربان و نگران بود.😥😥 موهایش روی پیشانی اش ریخته بود و در نگاه ژیلا از همیشه زیباتر شده بود و از نگاه دیگران هم زیبایی آن روز ابراهیم،شگفت انگیز بود😊☺️ و ژیلا محو شده بود.محو روی و موی و چشم و جمال و کمال او.😊😊 محو تماشای او ،چنان که وقتی نصرت،مادر ابراهیم آمد و در اتاق کناری برایش رختخوابی انداخت و از او خواست که برود بخوابد😊😊 ابراهیم اما متوجه آمدن مادرش نشد .اصلا انگار او را ندید او را دیر دید.دیرتر دید.😞 نصرت رو به ابراهیم گفت: ((خسته ای،بیا برو اتاق بغل بخواب!برات جا انداختم!))😥😥 ابراهیم که حالا غرق تماشای پسرش شده بود گفت:جا انداختن لازم نبود مادر😊😊 نصرت با تعجب پرسید:😳😳 چرا ننه؟؟😥😥 و ابراهیم گفت:بعد از چند وقت دوری ،دوست دارم امشب را پیش زن و بچه ام باشم!))😥😞 نگرانشان نباش!من مواظبشان هستم .تو خسته ای.بیا برو استراحت کن😥😥 ابراهیم اما نرفت.مادر رفت و ابراهیم همان جا روی زمین،کنار ژیلا و مهدی اش نشست.نگاهشان می کرد و حرف میزد. حرف هایی که دیگر مفهوم نبودند😥😥😞 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ ادامه این داستان فردا در کانال تخصصی شہید همت @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 این قسمت دشت های سوختہ فصل دوم قسمت 1⃣5⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوخته فصل دوم قسمت 2⃣5⃣ چند دقیقه بعد کم کم چشم هایش گرم شد و خوابش برد .😴😴 ژیلا از نگاه کردن به او،از نگاه کردن به آن خواب پر از آرامش او ،و از عشق و محبت او سیر نمی شد.هوا سرد شده بود.😥😥 هوا،هوای صبح اواخر آبان ماه بود و گزنده.ژیلا پتو را از روی شانه های خویش لغزاند و روی شانه های ابراهیم انداخت.😞😞 ابراهیم چشم باز کرد. اذان صبح بود.😔😔 الله اکبر!📢📢 صبح ابراهیم چراغ علاء الدین را برداشت،برد یکی از اتاق هاشان که کوچکتر بود و دنج تر.😥😥 بعد آمد پسر کوچولویش مهدی را بغل کرد و روبه زنش گفت: می تونی بلند شی که..😞😞 خب معلومه که می تونم.😊 پس پاشو تو هم بیا.☺️☺️ کجا؟؟🤔🤔 برویم آن اتاق کناری .این جا هوا سرده،آن جا کوچکتره و زودتر و راحت تر گرم می شه!😊😊 ژیلا چادرش را انداخت روی بچه.پتو را هم دور خودش پیچید و گفت:بریم😊 باهم رفتند آن جا.توی آن اتاق کنار هم نشستند .ابراهیم همان طور که بچه را بغل گرفته بود.رو به زنش گفت... 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ ادامه این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مردان خدا 📿
آیت الله مولوی قندهاری: فتنه ای به وجود می آید(فتنه ۸۸) که بعد از آن است . من‌در آن زمان نیستم ، اما شما خودتان را سپر بلای این سید عظیم الشأن (سید علی خامنه ای ) قرار دهید. 📿 @mardane_khoda
سلام دوستان روزتون شهدایی😊 طاعات و عباداتتون قبول جزءهاے تلاوت نشده به شرح زیر است ڪہ تمامے این جزء هابه نیت 🌹🌹سردار خیبرشــــــــــہید حاج محمدابراهیم همت🌹🌹 هست کہ نسخه ای از ثواب این ختم به روح پاک مرحوم محمد جواد میرزابیگی خادم الرضا_ خادم الشهدا بانی و متولی طرح دوست شهید من اهدامی شود ان شآلله😥😥 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 کسانی که مایلند به ایدی زیر مراجعه کنند @Deltange_hemmat68 مهلت تلاوت تااخراسفند👌👌 اجرتون باشهدا😊 شهادت روزیتون ان شآلله🙏 التماس دعا🙏🙏 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوخته فصل دوم قسمت 2⃣5⃣ چند د
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوختہ فصل دوم قسمت 3⃣5⃣ می خواهم توے گوشش اذان بگویم.📣📣 ژیلا گفت:قبلا پدرت گفته .فکر نمیکنم دیگه لازم باشه.!😊 راستش من خیلی حرف ها با پسرم دارم .شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم .می خواهم همه ی حرف هام را همین الان به او بگویم.😥😥 بعد سرش را گذاشت کنار گوش مهدی و آهسته اذان خواند.بعد هم خطاب به پسرش گفت:((به این خاطر اسمت را مهدی گذاشته ام که ان شآلله وقتی بزرگ شدی ،در رکاب حضرت مهدی(عج) باشی.وبه عنوان سرباز امام زمان برای عدالت و صلح جهانی با ظالمان و کافران بجنگی!))😥😥 ابراهیم با مهدی حرف می زد و مهدی ساکت بود.ابراهیم در خودش ودر نگاه پسرش غرق شده بود.در توفانی که در جانش می وزید و او را می آشفت😥😥 او را آشفته و با خودش برده بود،غرق شده بود.ابراهیم دیگر نه با کودکی مهدی اش ،که با جوانی و جوانی او حرف می زد و می گریست.می گریست و با پسر کوچولویش حرف می زد😭😥😭 یادت باشد،ما برای اسلام به میدان رفتیم .برای عدالت،برای صلح،برای انسانیت و...😥😥 اندکی بعد مادرش ،نصرت با سینی چای آمد تو.😥😥 سلام!😊 ابراهیم از جا برخاست.مهدی را داد بغل زنش و به استقبال مادرش رفت.اشک هایش را پاک کرد و با لحنی آرام گفت:😊☺️ شما چرابه زحمت افتادی مادرجان؟😥 سینی را از او گرفت.مادرش خوش و خندان گفت:چشمت روشن ننه😊 چشم و دل شما روشن مادر☺️😊 این خانمت از بس که تو را دوست داره ،نگذاشت به موقع خبرت کنیم.😊 می گفت می ترسم بگم ابراهیم بیاد و بچه نیاد اون وقت آن طفلک...😥 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوختہ فصل دوم قسمت 3⃣5⃣ می خو
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل دوم قسمت 4⃣5⃣ خسته و نگران بر می گردد جبهه😥 نصرت این ها را می گفت :گاهی چشمش به ژیلا بود،گاهی به ابراهیم،و گاهی هم به بچه نگاه می کرد.😥😥 ابراهیم گفت:خب دیگه!...😊😊 و هنوز حرفش تمام نشده بود که ((یا الله))گفتن پدر همت به گوش رسید📢📢 الله نگه دار ،بفرمایید.☺️☺️ کربلایی علی اکبر در حالی که دو تا نان سنگک در دست داشت داخل اتاق شد😊 ابراهیم به استقبال اورفت.😊 کربلایی پسرش را در آغوش کشید. گرم تر از همیشه.پس از احوالپرسی و چشم روشنی،کنار هم صبحانه خوردند😊☺️☺️ بعد از صبحانه ابراهیم مطابق عادت و مسئولیتی که بر دوش خویش احساس می کرد،هم به مزار شهدا سر زدو هم به خانواده ‌شهدا،هم به سپاه و بسیج،هم به آموزش و پرورش،بعد هم ناهار دور جمع بزرگ خانواده.😥😥 پدر ومادر و زن و فرزند و خواهرهاو برادرها،عصر هم که شد،خداحافظی کرد و راهی جبهه شد😥😥😞😞😔 دوباره ژیلا و حسرت دیدارابراهیم.دوباره ابراهیم و خط و منطقه و دود وآتش و خاک و خون.😥😥😞 دوباره تلفن به خانواده،احوالپرسی دوباره منطقه و سی وهفت روز بعد دوباره ابراهیم به همسرش و به مهدی اش که حالا دیگر چهل روزه شده بود و با خنده هایش قند توی دل ابراهیم آب می کرد،سر زد و این بار وقتی ابراهیم می خواست برگردد،ژیلا به او گفت:من هم می خواهم بیایم پیشت😥😭😭 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
▪️ انا لله و انا الیه راجعون ▪️ #کربلایی_اکبر_شریعت خالق یکی از ماندگارتریـن مداحی‌های دوران دفاع مقدس « کربلا کربلا ما داریم می‌آییم » دار فانی را وداع گفت ... #روحش_شاد_باصلوات @hemmat_channel
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت ذوالفقار سید علی سردار سلیمانی از نحوه شهادت سردار بی سر خیبر حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر محمدرسول الله(ص) ▫️ #شهید_همت سوار بر موتور -نه سوار بر بنز ضدگلوله- به صورت ناشناس به #شهادت رسید و تا ساعتها کسی نمیدانست او همت است! .. سلامتی رهبر معظم انقلاب و سردار سلیمانی و شادی روح امام و شهدا بویژه سردار شهید ابراهیم همت صلوات ♥️ عشق فقط شهدا ♥️ کجایند مسئولین بی ادعا کجایند مردان خوب خدا دریغ از فراموشی لاله ها مرا کشت خاموشی لاله ها شهدا شرمنده ایم😔😔😔 @hemmat_channel
یاد باد آن روزگاران یاد باد یاد یاران سفر کرده بخیر مدافعان_حرم سال1361 سوریه سرداران شهید ابراهیم همت حاج_احمد_متوسلیان شهید رحمان اسلامی شهید حسن زمانی تقی رستگار مقدم شهید محمد علی سه تن شهید محمدرضا دستواره پادگان زبدانی سوریه کجایند مردان بی ادعا کجایند شهیدان راه خدا کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی همه رفتند و تنها مانده ام من ز خیل عاشقان جا مانده ام من اللهم ارزقنی توفیق الشهادة ♥️ عشق هم فقط عشق به شهدا ♥️♥️♥️🌷♥️♥️♥️ @hemmat_channel
🌹 سر سفره عقد...💕 اونقد ذوق زده بود...😍 که منو هم به هیجان می آورد...☺️ وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم...💑 صورتمو چرخوندم سمتش...👰 تا بازم اون لبخند زیبای😊 همیشگیشو ببینم...👀 اما به جای اون لبخند زیبا... اشکای شوقی رو دیدم...😂 که با عشق تو چشاش حلقه زده بود... همونجا بود که خودمو... خوشبخت ترین زن دنیا دیدم...👸 محرم که شدیم...💞 دستامو گرفت💁 و خیره شد به چشام...👁 هنوزم باورم نمیشد...🙂 بازم پرسیدم:"چرا من…؟" از همون لبخندای دیوونه کننده😍 تحویلم داد و گفت... "تو قسمت من بودی و من قسمت تو..."💕 قلبم❤️ از اون همه خوشبختی... تند تند می زد و... فقط خدا رو شکر می کردم...🙏 به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود...👨💖 هر روزی که از عقدمون💍 می گذشت... بیشتر به هم عادت می کردیم...💏 طوری که حتی... یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم... تا این حد مهربون و احساساتی باشه...😊😍 به بهونه های مختلف واسم کادو🎁 می گرفت و... غافلگیرم می کرد...😉 💕 @hemmat_channel
شهیـد_گمنـام امروز میخواهم بر سر ڪلاس تـو بنشینم گرچه نـامـت برایم گـم است اما میدانم آنقـدر براے خـدا ڪسی بوده ای ڪه چون فاطمـه اش #گمنـام پسندیده تـو را دلـم ڪه سمـت تـو باشد می رسدبه آسمان به خدا @hemmat_channel ☘☘☘