°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۱ 🥀🥀🥀🥀 صبح فردا
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۲
🥀🥀🥀🥀
... رفتم سمت میزم و بعد از سفارش قهوه و کیک جلوی مهران نشستم و گفتم :
_ خب داداش چه خبر چه کردین ؟!
_ خبر که سلامتی ..
از کارم هیچی دیگه مدرسه روستا رو تعمیر کردیم یک اتاق هم درست کردیم برای خانه بهداشت روستا ..
اخ امیر بچه های روستا رو بگو چقدر خوشحال شدن یعنی عشق کردم باهاشون
یک پسر بود ..
«مرتضی » یعنی اقا بود این پسر از بس با ادب و کاری بود از مرام و معرفتش که نگم برات تمام این مدت پا به پای بچه ها می اومد با شیرین زبونی هایی هم که می کرد بچه ها بیشتر نیرو میگرفتن ..
بهش عادت کرده بودم تو این مدته روز اخری اصلا دلم نمی خواست از مرتضی خداحافظی کنم ...
تقه ای به در اتاق خورد و چند لحظه بعد خانم محمدی وارد شد ..
مهران سرش رو بالا اورد و بعد از دیدن خانم محمدی گفت :
_ سلااام خانم محمدی خسته نباشید .. خوب هستین ..؟
ما رو نمیبینین خوش هستین ؟
_ نه اقامهران این چه حرفیه نبودتون خیلی تو چشمه ..
جای خالیتون تو شرکت واقعا حس میشه ..
_ عه خوبه پس در نبودم به یادم هستین ..
خانم محمدی لبخندی زد و گفت :
_ بله همینطوره
لبخندمو خوردم و رو کردم سمت خانم محمدی و گفتم :
_ راستش خانم محمدی امروز دیگه به کاری نمیرسم تا چند دقیقه دیگه باید برم جایی ..
بلند شدم و پرونده های اماده شده برداشتم و گرفتم سمت خانم محمدی و ادامه دادم ..:
_ این پروند ها ها رو لطفا طبقه بندی کنید ...
و اینکه اگر کارهای امروزتون سنگین نیست میتونید زودتر برید ..
_ ممنون اقای مهندس
چشم حتما رسیدگی میشه
پس اگر اجازه بدین من مرخص بشم ..
_ اختیار دارید بفرمایید ...
بعد از رفتن خانم محمدی
مهران چشم هاشو دوخت به من و گفت :
ببینم کجا قراره بری که من بی خبرم ؟!
باز تنها تنها داری چکار میکنی ؟!
_ کاری نمی کنم که اکر امون بدی بهت میگم نمیذاری که !!
_ خب الان بهت وقت میدم بگو ...
_ امروز علی باید گچ پاشو باز کنه باید بریم دنبالش بعد از اونطرفم محمد مرخص میشه من باید برم کارهاشو انجام بدم چون کسی خبر نداره ...
مهران چشمهاشو از تعجب گرد کرد و گفت :
_ یعنی عزیز جون هم خبر نداره ..؟؟!!
_ نه عزیز هم خبر نداره ..
حالا زود باش کیک و قهوه اتو بخور که زود بریم ..
_ باشه ..
بعد از چند دقیقه که مهران بلند شد منم کت و سوییچ ماشین برداشتم و با هم از شرکت خارج شدیم ..
#ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۲ 🥀🥀🥀🥀 ... رفتم
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۳
🥀🥀🥀🥀
.. بعد از چند دقیقه که مهران بلند شد منم کت و سوییچ ماشین برداشتم و با هم از شرکت خارج شدیم ...
رفتیم سمت خانه خاله دنبال علی ..
مهران زنگ به صدا در اورد و همینطور با دست به درب ضربه میزد ...
که صدای خاله به گوشمون رسید ...
_یا فاطمه الزهرا
دارم میام مادر چی شده خدایا ..
چشم غره ای به مهران رفتم و گفتم :
بفرما خوب شد هول و ولا انداختی تو دل خاله .. ؟!
مهران خنده ای کرد و گفت :
_ خاطره میشه رفیق ..
_ خاطره و .. لا اله الا الله
اخه چی بگم بهت ..؟
_ هیچی نگو خاله هم درب باز کرد نگو من هستم ..!
_مهران اخر خاله رو سکته میدی با این کارهات ..
مهران چشمهاشو مظلوم کرد و ضربه ای روی گونه اش زد و گفت :
_ جون داداش .. این تن بمیره همین یه بار فقط ..
چشم غره ای رفتم چیزی نگفتم .
که با صدای باز شدن در نگاهمو از مهران گرفتم ..
و به خاله دوختم که با چهره ای مضطرب و چشمانی نگران به من نگاه می کرد ...
_ چی شده امیر جان چرا اینجوری در می زدی .. ؟!
خوبی ؟ چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟!
زیر لب طوری که خودش هم بشنوه گفتم :
_ الهی شهید بشی مهران ..
و رو به خاله لبخندی زدم و گفتم :
_ نه خاله جان هیچ اتفاقی نیافتاده ببخشید ترسوندمتون ..
اومدم دنبال علی بریم بیمارستان ..
خاله نفس راحتی کشید گفت :
_ بیا داخل پسرم ... خوش امدی ..
_ ممنون خاله اول شما بفرمایید ..
خاله داخل رفت نگاهی به مهران انداختم که با خنده ابروی بالا داد و اشاره کرد برم داخل ..
سری تکون دادم و رفتم داخل
که صدای درب شنیدم برگشتم عقب که دیدم مهران هم پشت سرمه ..
_ خدا بخیر کنه ..
رفتم داخل و به سمت علی رفتم و کنارش نشستم ..
_ سلام اقا علی
خوبی ؟
_ سلام ممنون داداش با زحمتهای ما ..
_ ببین باز بخوای تعارف تیکه پاره کنی من می دونم و تو
علی با شرمندگی سرشو انداخت پایین و گفت :
_ جبران میکنم دادا..
که جمله اش با اعلام حضور مهران تموم شد ..
_ سلام سلام خوبین خوشین ببین کی اومده چی اورده ؟!
خاله جون کجایی استقبال کنی از شاه پسرت ؟
مهران یکم نگاهشو چرخوند و وقتی خاله رو ندید
لبهاش اویزون شد و گفت :
کسی از من استقبال نمیکنه یعنی .. ؟؟
واقعنی هیچ کس ..؟!
نبود ؟ نیست ؟
نگاهمو به علی دوختم که با چشم های گرد شده به مهران خیره شده بود .
جلوی خندیدنمو گرفتم و برگشتم که دیدم خاله با دسته جارو پشت سر مهران ایستاده ..
برای مهران چشم و ابرویی اومدم و به پشت سرش اشاره کردم که گفت :
چیه امیر خان کسی من رو تحویل نمیگیره خوشحالی ..؟
حالا این همه ایما و اشاره ات برای چیه ؟
مگه چی پشت ..
که با برگشتنش و مواجه شدنش با خاله ساکت شد ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
1_160824946.attheme
103.8K
• #نگاه_شهدا
• #تم_شهدایی 📲
• #تم
🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇
✔️مذهبی
✔️شهدایی
ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
مردم شش دســــتہ اند👌
🌹🥀🌺🌸🌹🥀🌺🌸🌹🥀🌺🌸
زراره بن اوفی گوید:
خدمت امام زین العابدین(ع)رسیدم و ایشان فرمودند:
اے زراره ،مردم زمان ما شش دسته اند:👌
برخے شیرند 🦁و برخے گرگ 🐕و برخے روباه🐺 و برخے سگ🐶 و برخے خوک🐷
و برخے گوسفند🐑
✅اما شیر🦁 پادشاهان در این دنیا هستند کہ همه آن ها را دوست دارند پیروز شوند و شکست نخورند👌
✅گرگ🐕تاجران هستند کہ وقتے چیزی
مے خرند از ڪالا بدگویے مے کنند و زمانے هم ڪه جنسے مے فروشند از آن تعریف و تمجید مے کنند.😏
✅روباه🐺این امت کسانے اند که دنیاے خود را با دین تامین مے کنند و آنچه را مے گویند قبول ندارند.😱
✅سگ🐶 این امت هم ڪسانے اند ڪه با زبانشان بہ مردم یورش مے برند و مردم او را از ترس همین زبان تند احترام مے ڪنند.😏
✅خوڪ🐷این امت ڪسانیند ڪه خلق و خوے زنانہ دارند و هر دعوت بہ گناهے را مے پذیرند😒
✅و اما گوسفند 🐑 همان مؤمنانے هستند ڪه پشمشان ڪنده شده و گوشتشان خورده شده و استخوان هایشان شڪسته گشته؛😱
حال این گوسفند🐑 در میان این شیر🦁 و گرگ🐕 و روباه 🐺و سگ 🐶و خوڪ🐷 چه ڪار باید ڪند😢😱
خصال جلد اول ص۵۱۱
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_160364093.attheme
137.4K
#تم📱
#پسرونه✨
هزینه استفاده از تم
یڪ صلوات به نیت سلامتے و فرج آقا♥️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💢هستیم بر آن #عهد که بستیم✊
★قسم به فیض #شهادت
• •قسم به سرخی خون❣
★به خیبر و نی و هور و
• • #جزیره_مجنون
⇜قسم به روح #خمینی
⇜قسم به سیـدعلـی♥️
⇜به امر #رهبر و فرموده های شخص ولی
💢تا رمق به تنم هست #مکتبی هستم
↫ حسینی ام
↫ حسنی ام
↫و #زینبی هستم✌️
⇜ و سر سپرده ام و از تبار #عمارم
⇜به انقلاب و #شهیدان🌷 و حق وفادارم
#اللهم_الرزقنا_بصیرت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_41638793.mp3
3.94M
امروز سه شنبه دهم دی☺️
روزچهلم چلہ ے حدیــــث ڪـــساء👌
🌹🌺🥀🌹🌺🥀🌹🌺🥀🌹🌺🥀
🌺به نیت فرج آقا امام زمان(عج)
و سلامتے امام زمان(عج)🌺
و هدیه به روح سردار خیبر
🌹شهید حاج محمد ابراهیم همت🌹
و به نیابت از همه ے
🌺شــــهداے مدافـــع حـــرم🌺
🌺و شـهداے دفـــاع مقـــدس🌺
و به نیت
حاجات عزیزان زیر مے باشد👌
🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻
روز چهلم ازهرگروه به نیابت حاجات افراد زیر
است👌
گروه اول:گروه سردار خیبر
حاج محمد ابراهیم همت
۱.خانم نیکنام
🌹🥀🌺🌸🌼🌹🥀🌺🌼🌺🥀🌸
گروه دوم:گروه سردار شهید
حاج حسین خرازے
۱.خانم علی محمدی
🌹🥀🌺🌸🌹🥀🌺🌸🌹🥀🌺🌸
گروه سوم:گروه شهید
ابراهیم هادی
۱.خانم شهید ابراهیم هادی
🌺🥀🌹🌺🥀🌹🌺🥀🌹🌺🥀🌹
🔈بزرگواران توجه داشته باشن هرکدوم ازافراد توهرگروهی هستند باید حدیث کسای امروز رو به نیت حاجات هم گروهی خود بخونن
هرکسی خوند به پی وی زیر
همراه باکد و نام گروه ارسال کنند
@deltange_hemmat68
مانند زیر کد ۴۰گروه شهید همت✅
نشون دهنده این هست حدیث کسا در گروه خودم به نیابت خانم یاآقای فلانی در روز
چهلم تلاوت شد👌👌
همه افراد حتما قرائت کنند و اعلام کنند👌
حاجت رواشید🙏
یازهرا(س)✋
ان شاالله همه ی افراد گروه حاجت رواشند👌
التماس دعا👌
یازهرا(س)
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۳ 🥀🥀🥀🥀 .. بعد از
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۴
🥀🥀🥀
...
_ چیه امیر خان کسی من رو تحویل نمیگیره خوشحالی ..؟
حالا این همه ایما و اشاره ات برای چیه ؟
مگه چی پشت م....
که با برگشتنش و مواجه شدنش با خاله ساکت شد ..
و هول شدنش دقیقا میشد فهمید اما از رو نرفت باز دوباره شروع کرد به صحبت کردن :
_ به به سلام خاله جونم ..
خوبین ؟
خوشین ؟
سلامتین ؟
چه خبرا ؟
چه کار میکنین ؟
ماشاالله چه خوب موندین!!
دوری من سخت بود میدونم ..
دیگه نمیرم خیالت راحت ..
ابروهام از تعجب رفت بالا ماشاالله چه نفسی داشت تند تند داشت حرف میزد ترسیدم نفسش بگیره :
_ مهران داداش نمی خوای نفس بکشی
هی تند تند واژه پشت سر هم ردیف میکنی ...!!
ثانیا اقا مهلت بده خاله صحبت کنه ..!
بعد اهسته تر گفتم :
هی سوال میپرسه ..
علی دستش رو گذاشت رو شونم و در حالی که می خندید گفت :
داداش امیر بزار راحت باشه بعد از مدتها منت گذاشته سر ، ما منور کرده خونمون رو ...
مهران با این حرف علی دوباره شروع کرد صحبت کردن ...
_ بله دیگه کلا از کلام من گهر میباره .. همه دوست دارن با من همنشین بشن ..
بعد حق با داداش علیه اصلا من چهل چراغ هر خونه ایم .. هر جا که پا بزارم نورانی میکنم مجلس رو ..
هنوز می خواست ادامه بده که با ضربه ای که خاله بهش زد ساکت شد و مبهوت و با چشمان گرد به خاله نگاه کرد
_ خاله شما الان منو زدی ؟!
_ بله که میزنم هی حرف میزنه حرف میزنه بعد میگن دخترا حرف میزنن اسم بنگان خدا بد در رفته نمیدونن این اقا مهران دستشون از پشت بسته که هیچ ..
مهران که دستش به محلی روی بازوش که مورد اصابت ضربه خاله بود با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت :
_ عهه خاله داشتیم ... ؟!
_ بله که داشتیم .. پسره شیطون نمیذاره ادم سلام کنه هی تند تند ..
مهران دستها و سرش رو انداخت پایین و مثل بچه ها ایستاد و مظلوم گفت :
_ خب ببخشید از اول باز ..
سلام
خاله خندید و گفت :
_ سلام پسر جان خوش امدی
خب بشینین یه چای بیارم گلوتون تازه بشه حتما خشک شده الان ..
_ مهران در حالی که کنار علی جای میگرفت گفت :
ای دست مریزاد خاله خانمم گل گفتی ..
خاله با لبخند سری تکون داد و رفت ..
علی و مهران هم مشغول حال و احوال و صحبت شدن گه گاهی هم من مشارکت میکردم ..
بعد از ساعتی صحبت با علی و خاله
با مهران و علی حرکت کردیم سمت بیمارستان ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۴ 🥀🥀🥀 ... _ چیه
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۵
🥀🥀🥀🥀
... با مهران و علی حرکت کردیم سمت بیمارستان ..
بعد از پارک ماشین با هم سمت وارد بیمارستان شدیم ..
رو کردم سمت علی و مهران و گفتم :
بچه ها تا شما کاراتون انجام بدین من یه سر به محمد بزنم و کارهای ترخیصش رو انجام بدم که خیلی زیاد معطل نشیم ..
بچه ها سری تکون دادن و حرکت کردن ..
منم به اتاق محمد رفتم و بعد از احوال پرسی و گرفتن مدارکش به سمت حسابداری رفتم تا کارهای ترخیص انجام بدم ...
بعد از اتمام کارها داشتم به سمت اتاق محمد میرفتم که با دکتر محمد بر خورد کردم لبخندی زدم و گفتم :
_ سلام اقای دکتر خسته نباشید ...
_ سلام پسر جان مونده نباشی ...
از پهلوونمون چه خبر ؟!
_ خوبه خدا رو شکر ..
کارهای ترخیصش انجام دادم اگر اجازه بدین ..؟!
_ اختیار داری پسرم .
فقط بهت بگم که خیلی باید مواظب باشه اصلا اشیاء سنگین بلند نکنه ..
تا یه مدتم مواظب باشین هنوز زخمش تازه است عفونت نکنه یه موقع ..
_ چشم اقای دکتر حتما ..
دکتر دستی روی شونه ام گذاشت و با لبخندی از کنارم گذشت و رفت ..
چند لحظه به مسیر رفتن دکتر خیره شده و بعد حرکت کردم و به سمت اتاق محمد رفتم ..
درب اتاق که باز کردم محمد دیدم که روی تخت نشسته بود و پرستار داشت سرم محمد قطع می کرد ..
_ خب اقا محمد اینم از برگه ترخیص شما امادشو بریم
که فاطمه منو کشت از بس که
پرسید دایی محمدم کی میاد ؟؟
محمد خندید و گفت :
اخ امیر دلم براش یه ذره شده ..
پرستار بعد از اتمام کارش اتاق ترک کرد و من به محمد کمک کردم تا لباسهاشو بپوشه ..
دستش اتل داشت و به گردنش اویزون بود ...
با هم از اتاق خارج شدیم به سمت خروجی رفتیم که علی و مهران دیدیم که منتظر ایستاده بودند ..
به محمد اشاره کردم و به سمت بچه ها رفتیم ..
محمد خندید و گفت :
_ سلااام برادران گرامی حالتون احوالتون ؟!
علی و مهران برگشتن و با دیدن محمد به سمت ما پا تند کردن و همدیگر در اغوش گرفتند ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
طنز_جبهه
طلبه های جوان👳♂️آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0️⃣3️⃣نفری بودند.
شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فضای مجازی را دوست ندارم !
-آمده بودیم بجنگیم
پاتک خوردیم!
-آمده بودیم مفید باشیم
دچارِ سرگردانی شدیم
-آمده بودیم خوبی ها را جار بزنیم
اسیرِ بدی هایش شدیم
-آمده بودیم #یار_گیری_برای_مهدی(عج)
واردِ ارتش شیطان شدیم!
-آمده بودیم ندانسته ها را یاد بگیریم !
داریم فراموش می کنیم همان دانسته ها را!
-آمده بودیم که بگوییم :
آری ؛ ما هم هستیم ...!
درگیرِ دیده شدن شدیم
و نیت ها ،یادمان رفت.
-آمده بودیم و آمده بودیم ....
خوب آمدیم ... بد نرویم ....
#بصیرت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۵ 🥀🥀🥀🥀 ... با م
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۶
🥀🥀🥀🥀
محمد :
سلااام برادران گرامی حالتون احوالتون ؟!
علی و مهران برگشتن و با دیدن محمد به سمت ما پا تند کردن و همدیگر در اغوش گرفتند ...
مهران سر بلند کرد و دستی روی شونه محمد کوبید و گفت :
چی شدی برادر ..؟! ما گفتیم می پری ..
میبینم که فقط یکی از بالهات شکسته ؟!
محمد ناراحت سرشو پایین انداخت و گفت :
لیاقت نداشتم داداش ..
بعد اهسته زمزمه کرد :
لیاقت نداشتم . ..
بعد دست روی شونه مهران گذاشت کمی فشار داد با سری افتاده حرکت کرد ..
لحظه اخر نم اشک داخل چشمانش دیدم ..
محمد که رفت رو کردم به مهران و گفتم :
چه حرفی بود زدی اخه ؟!
مهران ناراحت گفت :
_ به خدا خواستم شوخی کنم ..
_ اخه این موضوعیه که تو به شوخی بگیری !!
مهران ناراحت سرشو پایین انداخت و علی به نشونه همدردی ضربه ای به کتف مهران زد و گفت :
_ حالا عیب نداره !!
گفتم :
_ اره دیگه شد حالا بریم محمد بیرون منتظره ..
حرکت کردیم از بیمارستان خارج شدیم و محمد دیدم که روی نیمکت نشسته بود و سرشو پایین بود و شونه هاش تکون خفیفی می خورد .
جلو رفتم و صداش زدم ...
_ محمد ؟!
داری گریه می کنی ؟!
به خدا مهران اصلا ...
نگذاشت حرفمو کامل بزنم گفت :
_ نه ، نه . اصلا به خاطر حرف مهران نیست ...
امیر یادم اومد اون زمان ..
چند نفر از بچه ها شهید شدن با چه ...
حرفشو خورد و در حالی که چهره اش در هم رفت نگاهشو دوخت به طرف دیگه و گفت :
از جلو چشمم کنار نمیرن امیر ..
مدام اون صحنه ها جلو چشممه .. امیر دیگه طاقت ندارم .. .
بعد اهی کشید و ساکت شد
_ چی بگم داداش ..
بعد از چند لحظه سکوت گفتم :
_ محمد بلند شو نمی خوای بری دیدن عزیز ؟!
محمد با بغض خندید و گفت :
_ چرا اتفاقا .. مخصوصا دلم برای وروجکم تنگ شده ..
بلند شدیم و حرکت کردیم مهران تکیه اشو از ماشین برداشت و جلو اومد و گفت :
_ محمد معذرت می خوام من اصلا نمی خواستم ناراحتت کنم ..
_ نه داداش این چه حرفیه که میزنی ناراحتی به خاطر موضوع دیگه بود ..
بعد به شوخی گفت :
بیاین بریم بابا از دوری کشتین منو !!
با هم خندیدیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه عزیز رفتیم ..
ادامه دارد
💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۶ 🥀🥀🥀🥀 مح
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۷
🥀🥀🥀🥀
محمد به شوخی گفت :
بیاین بریم بابا از دوری کشتین منو !!
با هم خندیدیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه عزیز حرکت کردیم ..
رو کردم به سمت محمد و گفتم :
_ محمد !! عزیز از مجروحیتت خبر نداره چطور می خوای بهش بگی ؟!
محمد اهی کشید و گفت :
اینکه چیزی نیست امیر جان ..
بعد از چند دقیقه رسیدیم ماشین و پارک کردم و سه نفرمون با محمد همراه شدیم ..
زنگ و فشردم و منتظر موندم
بعد از چند لحظه صدای کفشهای عزیز و ثانیه ای بعدش صدای عزیز به گوشمون رسید :
_ اومدم مادر ؟! ... کیه ؟
محمد اهسته گفت :
الهی قربون صدات برم ..
درب که باز شد عزیز اول من رو دید .
فکر کرد تنهام ..
_سلام امیر جان خوبی پسرم ؟ خوش امدی بیا تو مادر بیا !!
_ سلام عزیز خوبین ؟
چشم حتما فقط میگم مژده گونی من رو نمیدین ؟!
_ مژده گونی چی رو مادر ؟!
دست محمد و گرفتم اوردم جلوی عزیز
خندیدم و گفتم :
مژده جونی این دسته گلتون ...
محمد لبخندی زد و رو به عزیز سلام کرد .
نگاه عزیز مات مونده بود روی صورت محمد ..
_ محمدم ؟! خودتی مادر ؟!
اومدی ؟!
_ بله عزیز جونم خودمم ، اومدم ..
محمد خم شد و دستهای عزیز بوسید که عزیز از حالت بهتش خارج شد و شروع کرد به گریه کردن و دست به سر محمد کشیدن ..
محمد اشکهای عزیز پاک کرد و گفت :
_ قربونت برم اخه عزیز جونم اومدم دیگه چرا گریه میکنی ؟!
_ گریه شوقه مادر ..
بعد اشکهاش رو پاک کرد و گفت :
_ ببخشید روی پا نگهتون داشتم بیاین تو بیاین ..
بیا محمدم بیا پسرم ..
بعد از سلام و احوالپرسی با عزیز همه رفتیم داخل ..
محمد اطراف خونه رو نگاه و کرد و گفت :
_ عزیز جون ؟!
پس فاطمه کجاست ؟!
_ نمیدونی وروجک کجاست این ساعت ؟
_ امان از دستش هنوز هم تنهایی میره بهشت زهرا ..
_ اره مادر من که پا ندارم برم دختر هم دلش پوسید تو خونه تنهایی ..
میره میاد روحیش عوض میشه ..
محمد بلند شد و گفت :
_ پس عزیز با اجازت من برم هم به ابجی سر بزنم هم فاطمه رو ببینم ؟!
_ عه مادر مهمون داری که ؟
_ عزیز جون بچه ها که مهمون نیستن صاحب خونه ان ..
بعد رو کرد به ما و گفت :
_ بچه ها عیب نداره من برم ؟
گفتم :
_ نه برادر چه عیبی برو تا بیای هم منم خبرو به مهران میدم ..
_ باشه پس فعلا ..
_ یا علی ..
بعد از رفتن محمد و خوردن چای های خوشمزه عزیز جون مهران دیگه تاب نیاورد و گفت :
_ میگم امیر چی می خواستی بگی ؟! خبرت چی بود ؟!
مکثی کردم و گفتم :
_ مهران ..
_ چیه ؟
_ مهران ؟
_ چیه خب ؟!
_ مهران ؟!
_ لا اله الا الله ..
برادر من قرص مهران خوردی خبرتو بگو قلبم اومد تو دهنم ای بابا ...
خندیدم و گفتم :
_ جور شد ..
_ چی جور شد ؟
_مهران دارم میگم جور شد کارمون ..
راهی شدیم ..
_ ای بابا ...
مهران دستها به حالت دعا بلند کرد و گفت :
خدا جونم ، خدای مهربونم
دلم به چی این بنده ات خوش کنم اخه ..
بعد سرشو طرف من متمایل کرد و گفت :
اخه برادر من مگه کارمون گیر ....
یه مرتبه چشمهاش گرد شد و اب دهنش قورت داد و با خالت بهت گفت :
_ نههههه
خندیدم سری تکون دادم ..
و گفتم :
_ ارههه
مهران بلند شد و شروع کرد خدا رو شکر کردن ..
مثل بچه ها ذوق کرده بود ..
همون موقع هم محمد و فاطمه اومدن داخل ..
مهرانم سریع رفت سمت محمد
در اغوشش گرفت و گفت :
دمت گرم داداش .
تکی به مولا ، خیلی اقایی...
محمد خندید و گفت : نه بابا همش زحمات خودتون بود .
خلاصه با شیرین زبونی های فاطمه و مهران گفتیم و خندیدیم و تعریف کردیم و بعد از خوردن ناهار دست پخت عزیز ..
خداحافظی کردیم .. علی رسوندیم خونشون و مهرانم که قرار بود با من بیاد ..
ادامه دارد ..
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
عرض سلام وادب وخسته نباشید
خدمت شما دوستداران شهداء
ختم صلواتی داریم ،برای تعجیل درظهور اقا امام زمان عج الله وبراورده ب خیر شدن حاجت بانی وهمه شما ان شاءالله ...
مهلت تا غروب شنبه
تعداد رو به
ایدی بنده اعلام کنید👇👇
ان شاءالله حاجت روا
@shahadat_a_f
•
#شهید_شوشتری با دیدن این عکس فرموده بود:
عکس عجیبی است.
نشستهها پرواز کردند🕊، ولی ما ایستادهها، هنوز هم ایستادهایم!💔
کاشکی من هم توی این عکس📸، آن روز مینشستم، بلکه تا امروز شهید شده بودیم!😔
•
یاد شهدای وحدت، سردار شوشتری جانشین نیروی زمینی سپاه و سردار محمدزاده فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان گرامی باد
🌸ایستاده از راست:
مرحوم قندهاریون، مهندس نصرت الله کاشانی، سردار عزیز جعفری، سردار مرتضی قربانی، شهید نور علی شوشتری
نشسته از راست:
شهید مهدی باکری، #شهیدمحمدابراهیمهمت، شهید مهدی زین الدین
همت نوشت ۱: با فرج الله، فرزند رشید شهید شوشتری در مورد این عکس صحبت کردم🍃، این تنها عکسیست که شهید شوشتری قاب و در اتاقش نصب کرده بود.😊👌
همت نوشت ۲:
مواظب باشیم کجا مینشینیم، کجا میایستیم...☝️
#پست_اینستاگرام_فرزندشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❖✨﷽✨❖ 🌺🕊🍃🕊🌺 #یک_آیه_یک_درس۴ 🔔 خودتون و خـانـوادهتـون رو از آتش حفظ کنید. قرآن میگه: 🔰 سوره م
❖✨﷽✨❖
#یک_آیه_یک_درس۵🔔
💔آزار دادنِ پیامبر و امام💔
✍ قرآن میگه حضرت موسی به قومش گفت:
"بابا شما که میدونید من پیغمبر خدا هستم، اینهمه معجزه از من دیدید، شما دیگه چرا منو اذیت میکنید⁉️"
🔰 سوره مبارکه صف،
آیه ﴿۵﴾
🕋وَ إِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَد تَّعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِين
🍃 ترجمه:
🌷ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﻳﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﻮﺳﻰ ﺑﻪ ﻗﻮﻣﺶ ﮔﻔﺖ: "ﺍﻯ ﻗﻮم ﻣﻦ! ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ، ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻰﺩﺍﻧﻴﺪ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ؟!" ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺣﻖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻗﻠﻮﺑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻓﺎﺳﻘﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﻤﻰکند
حالا چرا موسی آزار دید⁉️
وسط آیه رو دقّت کنید (فَلَمَّا زَاغُوا...) میگه وقتی قومش از حق منحرف شدند، موسی آزار دید.
حالا فکر میکنی پیامبر آزاری، فقط برای بنیاسرائیل بوده⁉️
👈 قرآن به مسلمونا میگه، شما دیگه مثل اونایی نباشید که موسی رو اذیت کردند
🔰 سوره مبارکه احزاب،
آیه ﴿٦۹﴾
🕋يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسىٰ
🍃 ترجمه:
🌷اى کسانى که ایمان آوردهاید، مانند کسانى نباشید که موسى را آزار دادند
⚠️ فکر نکنیم این اذیت کردن فقط مال اون قبلیها بوده، خیر‼️
😔 ما هم، هر جا از حق منحرف بشیم، هر جا پامون رو کج بذاریم، پیغمبر و ائمه رو ناراحت میکنیم، اذیتشون میکنیم.
💔 هر گناهی که بکنیم، دل امام زمانمون رو به درد میاریم
😭 با هر گناه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو آزار میدیم➣●•
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
👈
1_162929305.mp3
3.29M
⏯ #تک احساسی
🍃قربونت برم یا امام رضا
🍃منو میبری کربلا
🎤 #حمیدعلیمی
👌فوق زیبا
🌷 #چهارشنبه_های_امام_رضایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f