°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید ... قسمت۱۴۷ 🥀🥀🥀 صبح روز
••🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۴۸
🥀🥀🥀
بعد از صحبت با محمد فکرم درگیر شد ..
حتما چیزی هست که محمد بهم گفت بیا
پس بلند شدم و رفتم پیش اقا سید ..
_ اقا سید میتونم باهاتون صحبت کنم ؟!
_ بله امیر جان در خدمتم بفرما ..
_ اقا سید راستش چطور بگم
چند دقیقه پیش محمد باهام تماس گرفت ..
_ جدا حالش خوب بود که ان شاالله ؟!
_ بله خدا رو شکر سلام رسوند بهتون .
_ سلامت باشه ...
خب جانم چه کار داشتی اخوی ؟
_ راستش اقا سید محمد پس فردا تهرانه یعنی داره برمی گرده
_ واقعا خدا رو شکر ان شاالله به سلامتی
_ ممنون راستش
الانم تماس گرفت مثل اینکه با من کار داره گفت برم تهران پیشش ..
_ چی شده اتفاقی افتاده ؟!
_ والا نمیدونم سید خودمم واقعا نگران شدم حالا اگر اجازه بدین من برم ؟!
_باشه برو امیر جان فقط خبر یادت نره حتما از حالش به ما خبر بده ؟!
_بله چشم پس با اجازتون من برم وسایلمو جمع کنم
_ چشمت بی بلا فقط خبر یادت نره
_ پس با اجازتون خدا حافظ
_ در پناه حق یا علی
بعد از خداحافظی با سید سریع وسایلم جمع کرد و بعد از توضیح مختصری به رضا و مهران حرکت کردم به سمت تهران ..
ادامه_ دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
••🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۴۸ 🥀🥀🥀 بعد از
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۴۹
🥀🥀🥀
خستگی کار و راه یک طرف
دلهره اینکه اتفاقی افتاده باشه یک طرف دیگه
رسیدم ترمینال سریع تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه.
رفتم داخل و مریم خانم در حال گردگیری دیدم.
_سلام مریم خانم خوبین ؟
_ سلام اقا ممنون شما خوبین کی اومدین ؟
_همین الان رسیدم مامان و بابا نیستن ؟
_ نه اقا خانم و اقا چند دقیقه ای هست رفتن بیرون ..
_ خیلی خب مریم خانم ممنون ..
قدم برداشتم سمت اتاقم با احساس ضعف برگشتم سمت مریم خانم ..
_ مریم خانم راستش من گرسنمه .. چیزی هست بخورم ؟
_ بله اقا الان براتون اماده میکنم
_ ممنونم
رفتم بالا
بعد از گذاشتن وسایلم و پوشیدن لباسهای راحتی رفتم پایین و داخل اشپزخانه شدم
صندلی ناهار خوری کشیدم بیرون و نشستم. مریم خانم ماست و ترشی . دوغ و نوشابه روی میز چیده بود یه نگاه انداختم و با دیدن انها ته دلم مالش رفت دستامو بهم مالیدم و گفتم :
دستتون درد نکنه مریم خانوم چه کردین ..
مریم خانوم لبخندی زد و گفت : کاری نکردم اقا وظیفمه
بعد ظرف غذا رو گذاشت جلوم روی میز
تشکری کردم و شروع کردم خوردن
الحق که دستپخت مامان حرف نداشت ..
بعد از خوردن غذا رفتم رفتم اتاقم و بعد از دوش گرفتن و تعویض لباسم سوییچ ماشین رو برداشتم و حرکت کردم
همینطور که کفشهامو می پوشیدم
صدامو بلند کردم و گفتم
_ مریم خانوم من دارم میرم بیرون کار دارم
_ باشه اقا به سلامت
ماشین برداشتم و حرکت کردم
یهو متوجه عه شدم من که نمیدونم کجا باید برم ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۴۹ 🥀🥀🥀 خستگی ک
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۰
🥀🥀🥀
حرکت کردم یهو متوجه شدم
_ عه من که نمیدونم کجا باید برم ..
همینطور که حواسم به رانندگی بود و تلفن همراهمو برداشتم و شماره محمد و گرفتم و تماس وصل کردم.
بعد از زنگ خوردن زیاد زمانی از جواب دادن محمد نا امید شدم و خواستم قطع کنم
صدلی محمد توی گوشم پیچید ..
_ بله بفرمایید ؟
_ سلام محمد خوبی ؟
_ سلام امیر تویی ؟ ممنون تو خوبی ؟
_ ممنونم. میگم محمد تو حالت خوبه چرا صدات گرفته است ؟
_چیز مهمی نیست خواب بودم برای همونه ...
_ اهان خب پس ببخشید از خواب بیدارت کردم ..
قطع میکنم بعدا تماس میگیرم
_ نه نه نمی خواد کاری داشتی تماس گرفتی ؟
_ بازم ببخشید ..
راستش زنگ زدی که بیا تهران من امروز رسیدم گفتم بیام ببینمت ..
اما مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم ..
_ نه داداش این چه حرفیه اتفاقا انتظارتو میکشیدم اما فکر نمی کردم به این زودی بیای
پس بیا ببینمت ....
_ باشه فقط بگو کجا بیام ؟
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۰ 🥀🥀🥀 حرکت ک
•• 🍃🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۱
🥀🥀🥀🥀
_ باشه فقط بگو کجا بیام ؟
محمد _ خیلی خوب پس یادداشت کن ..
_ نمیتونم دارم رانندگی میکنم ..
بگو یادم میمونه ..
_ باشه پس بیا به ...
یک مرتبه یک ماشین با سرعت خیلی زیاد در حالی که ویراژ میداد
اومد جلوی ماشین که کنترل ماشین از دستم خارج شد
به سمت ماشین بغل دستیم
روانه شدم
با وحشتی که داشتم سریع کنترل ماشین به دست گرفتم و از برخورد به ماشین بغل دستیم ممانعت کردم
ماشین به گوشه خیابون هدایت کردم بعد از پارک ماشین
سرمو روی فرمان ماشین گذاشتم و مدام نفس عمیق می کشیدم ...
یک مرتبه متوجه شدم من داشتم با محمد صحبت میکردم ..
دور و برمو نگاه کردم و دیدم گوشی پایین صندلی شاگرد دیدم
که داغون شده بود و هر تکه اش جایی افتاده بود ..
جسد گوشیمو برداشتم بعد از سر هم کردنش...
روشنش کردم و با محمد تماس گرفتم. ..
ادامه _ دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۱ 🥀🥀🥀🥀 _ باشه
•• 🍃🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۲
🥀🥀🥀🥀
_ الو امیر حالت خوبه یهو یه صدا اومد و گوشی قطع شد بعد خاموش شد
تو حالت خوبه اتفاقی افتاده ؟؟
_ ببخشید محمد جان نه چیز خاصی نشد به خیر گذشت ...
محمد جان ادرس بگو که حرکت کنم ..؟!
_ باشه پس بیا بیمارستان ....
_ وایسا ببینم بیمارستان چرا چی شده .. ؟؟
_ چیز خاصی نیست که داداش جان !!
_ محمد حتما باید جونمو بگیری میگم بیمارستان برای چی اخه ؟؟
_ امیر جان بیا اینجا خودت میفهمی چیز خاصی نیست که هول میکنی ..
_ اما اخه محمد ..؟؟
_ امیر منتظرم یا علی ..
بعدهم گوشی قطع کرد ...
چند دقیقه مبهوت به گوشی نگاه کردم بعد یک مرتبه با درک موقعیت سریع ماشین و روشن کردم و رفتم سمت بیمارستان ...
سریع ماشین پارک کردم دویدم سمت پذیرش ..
خواستم سوال کنم
اما من که چیزی نمیدونم
با محمد تماس گرفتم و گفتم محمد من الان بیمارستانم کجا بیام .. ؟؟
_ بیا اتاق ۲۱۸ اونجام ..
_ اومدم ..
تلفن قطع کردم و سریع رفتم به اتاق ۲۱۸
در اتاق که باز کردم محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۲ 🥀🥀🥀🥀 _ الو
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۳
🥀🥀🥀🥀
در اتاق باز کردم
محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود ..
کتف سمت چپش باندپیچی بود و به گردنش اویزون
نگاهش به سمت پنجره بود ..
چشمهام گرد شد و با بهت گفتم :
_ محمد ...؟؟
محمد برگشت سمت من
کمی خودشو بالا کشید صورتش از درد جمع شد
سریع به سمتش رفتم و کمکش کردم که به تخت تکیه بده بالشت پشت کمرش گذاشتم
بعد مقداری تخت بالا اوردم تا راحت باشه
صندلی کشیدم کنار تخت و نشستم روبروی محمد ..
_ محمد چه قیافیه ایه برا خودت درست کردی اخه .. ؟
دستت چی شده ؟
چرا از اول خبر ندادی ؟
_ امیر جان یک نفس بگیر برادر من ...
سلام خوش امدی منم خوبم
_ ببخشید سلام
اصلا تو رو اینجوری دیدم سلام یادم رفت ...
خب بگو چی شد دیگه ؟؟
_ باشه داداش فقط قبلش بی زحمت یه لیوان اب به من میدی ؟
شرمندتم داداش ..
_ محمد
ما از این حرفها داشتیم با هم ..
الان میارم برات ..
بلند شدم بطری اب معدنی باز کردم لیوان ابی ریختم و به دست محمد دادم ..
_ ممنون داداش دستت درد نکنه ..
بعد از خوردن اب زیر لب سلام بر حسینی گفت
_ بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم ..
_ من تا دلت بخواد وقت دارم ...
_ خب امیر جان ...
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۳ 🥀🥀🥀🥀 در اتاق با
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۴
🥀🥀🥀🥀
بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم ..
_ من تا دلت بخواد وقت دارم..
_ خب امیر جان ..
حدود دو هفته پیش بود که...
پس از آزادسازی بیجی
– 210 کیلومتری شمال بغداد –
داوطلب برای کشف و خنثیسازی بمبهای کارگذاشته داعش
در منازل مسکونی شهر به بیجی
برای پاکسازی منطقه به همراه چند تا از بچه ها عازم شدیم ..
اولش که خیلی خب داشتیم پیش میرفتیم..
تله ها انتحاری و انفجاری منهدم میکردیم ..
نیروهای عراقی در این محور تونسته بودند
دهها بمب و تله انفجاری را خنثی کنند و ..
همچنین چند پایگاه هسته های خاموش گروه تروریستی داعش را منهدم کردند ..
تامین امنیت مسیر ارتباطی مرکز به شمال
(بغداد - بلد- سامرا - تکریت- بیجی - شرقاط)
در دستور کار قرار گرفت
از حومه شهر بیجی در شمال استان صلاح الدین خبر این بود که..
نیروهای ارتش و بسیج مردمی عراق در یک ماه گذشته موفق شده بودند ۵ هزار بمب و تله انفجاری را کشف،
خنثی و منهدم کنند.
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۴ 🥀🥀🥀🥀 بشین امی
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۵
🥀🥀🥀🥀
.....
_در حومه منطقه «شرقاط»
گروهی از تروریست های داعشی
حملاتی علیه نیروهای بسیج مردمی در منطقه «السدیره» برای قطع ارتباط مسیر ارتباطی بغداد - موصل انجام دادند ..
اما نیروهای بسیج به خوبی توانستند تحرکات تروریست ها را در این محور متوجه شوند
و با واکنش قاطع توانستند حملات آنان را در این محور خنثی و دفع کنند
در این درگیری خیلی از تروریست ها کشته و زخمی شدند.
ولی
۴ تن از نیروهای بسیج مردمی هم به شهادت رسیدند
و من و چند تا از بچه های دیگه هم زخمی شدیم ..
به محض رسیدن به بیمارستان هم بردنم اتاق عمل
و بعد از چند روز که وضعیتم تصبیت شد اعزام شدم بیمارستان تهران ..
یکمم که حالم بهتر شد به تو خبر دادم ...
خب حالا نوبت توعه امیر تعریف کن چی شد این مدته ..؟!
_ صبر کن چقدر تند میری داداش محمد.
به همین سادگی الان خوبی به جز کتفت زخم دیگه هم داری ...؟!
_ زخم که نه فقط کمی خراش و کوفتگی ..
_ خب اخه مرد مؤمن چرا از اول خبر ندادی به ما ؟!
_ نمی خواستم نگرانتون کنم خب ..
_ وای محمد من چی بهت بگم اخه .. ؟
_ هیچی نمی خواد بگی ..
تعریف کن ببینم چکار کردین توی این مدت ؟!
_ حالا میگم بهت
اول بگو عزیز و فاطمه خبر دارن الان تهرانی ؟!
_ راستش نه نخواستم من توی این وضعیت ببینند و نگران بشن
باهاشون تلفنی صحبت کردم
چند روز دیگه هم که مرخص می شدم میرم خونه ..
_ محمد میدونی خیلی یک دنده ای بزار به عزیز خبر بدم !!
_ باشه حالا ..
فعلا بگو چی شده چکار کردین .؟!
شروع کردم از اتفاقات این مدت برای محمد حرف زدن ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۵ 🥀🥀🥀🥀 .....
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۶
🥀🥀🥀
شروع کردم از اتفاقات و ماجراهای این مدت برای محمد حرف زدن ...
_ خلاصه اقا محمد ما با بچه ها اردوی جهادی بودیم که منو دوباره کشوندی توی این شهر پر از دود و الودگی ...
_ واقعا ببخش داداش اصلا خبر نداشتم ..
_ نه داداش اصلا مهم نیست فقط بهت بگم که منو از نگرانی دق دادی تا اینجا کشوندی ..
حالا اون خبری که میگفتی چی بود .. ؟!
_ خب اول اینکه می خواستم افتخار دیدن من اول نصیبت بشه ..
_ وای داداش محمد ما رو ..
ببین رفتی اومدی راه افتادیاا رضا و مهران کم بودن داداش محمدمونم اضافه شد ...
_ خب دیگه ما اینیم اخوی
حالا
دور از شوخی امیر جان
هنوز نظرت راجع به رفتن سوریه جدیه ؟!
_ اره دارم لحظه شماری میکنم ..
_ خب پس مژدگونی منو بده !!
شوکه شدم نفهمیدم چی شد سریع به حالت نیم خیر بلند شدم و گفتم :
محمد بگو جان امیر درست شد ؟!
_ جان امیر درست شد ..
_ ببین محمد سر به سرم بزاری دلخور میشم هااا
گفته باشم ..؟!
_ اخه برادر من در مورد این مسئله من میام با تو شوخی کنم !!
از روی شوق نفهمیدم چی شد از شادی بلند شدم داخل اتاق دور میزدم با صدای بلند خدا رو شکر میکردم که ..
درب اتاق باز شد یک پرستار با اخمهای در هم وارد شد و گفت ؛
چه خبرتونه اقا رعایت کتین اینجا بیمارستانه ..
بعد در حالی که درب اتاق میبست ..شنیدم که زیر لب میگفت ..
_ واقعا که مردم چه بی نزاکت شدن موقعیت اطرافشون درک نمیکنند
که درب اتاق بسته شد و دیگه نفهمیدم ...
بعد از چند ثانیه لبخند بزرگی زدم و رفتم سمت محمد و محکم بغلش کردم که ..
_ ای ای امیر ..
امیر دستم ..
شرمنده رهاش کردم و گفتم _ واقعا ببخش نمیفهمم از خوشحالی چکار می کنم . !!
_ بله اینکه کاملا واضحه برادر من ..
_ وای محمد من هنوز باورم نمیشه ..
یکدفعه یاد مهران افتادم برگشتم سمت محمد و گفتم
راستی مهران چی ؟؟
_ خب برادر من شما با هم بودین دیگه ..
اصلا نفهمیدم چی شد یک مرتبه بغض نشست توی گلوم و اشکم جاری شد ...
_وای محمد بهترین خبر عمرمو بهم دادی میدونی ؟؟
خیلی اقایی .. تکی به مولا
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۶
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۷
🥀🥀🥀
بعد از ابراز خوشحالی زیاد و صحبت با محمد و تاکید به اینکه حتما به مادر جون میگم خداحافظی کردم ..
از بیمارستان خارج شدم و رفتم سمت خونه محمد .
بعد از پارک ماشین پیاده شدم و زنگ و فشار دادم که بعد از چند لحظه صدای فاطمه به گوش رسید :
_ بله ..؟!
_ فاطمه جان عمو امیرم درو باز میکنی ؟!
صدای دویدن و ساییده شدن کفش هاشو به روی کف حیاط شنیدم و بعد از چند لحظه درب و باز شد و صورت خندون فاطمه نمایان ..
_ سلااام عمو امیر ..
_ سلام فاطمه خانم خوبی عمو ؟
_ من خوبم .. شما خوبین؟
_ منم خوبم خانم کوچولو ..
فاطمه جان عزیز هست ؟
_ اره عمو بیا داخل ..
بعد همینطور که صداش بلند می کرد دوید داخل ..
_ عزیز جون ... عزیز جون ..
عمو امیر اومده ..
رفتم داخل و صدای ضعیف عزیز خانم شنیدم که می گفت ...
_ خوش اومده عزیز دلم.. تعارف کردی بیان داخل ؟
_ اره عزیزجون گفتم ..
رفتم داخل و صدامو بلند کردم و گفتم :
_سلام عزیز جون مهمون نمی خواین ؟
_ سلام مادر خوش اومدی بیا که مهمون حبیب خداست..
_ ممنون شرمنده دیگه مزاحم شدم ..
_ نگو پسرم بیا ..
خلاصه بعد از احوالپرسی و حرفهای متفرقه رفتم سر اصل مطلب ..
_ راستش عزیز جون اومدم یه خبر بهتون بدم ..!
_ خیر باشه مادر .
خبرت چیه ؟؟
یکم من من کردم و بعد از کلی این دست و اون دست کردن دلمو زدم به دریا و گفتم :
راستش مادر جون چطور بگم از محمد خبر دارم براتون ..
_ یا فاطمه الزهرا س
محمدم چی شده ؟
_ سریع بلند شدم رفتم جلوی مادر جون روی زانوهام نشستم و گفتم :
نه نه عزیز جون چیزی نشده که هول نکنین
خوش خبرم ..
اومدم بگم محمد چند روز دیگه میاد ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۷ 🥀🥀🥀 بعد از
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۸
🥀🥀🥀
_ یا فاطمه الزهرا س
محمدم چی شده ؟!
سریع بلند شدم و رفتم جلوی مادر جون روی زانو هام نشستم و گفتم :
_ نه نه عزیزجون چیزی نشده که
هول نکنین ..خوش خبرم ..
اومدم بگم محمد چند روز دیگه میاد ...
مادر جون نفس عمیقی کشید بعد دستهاشو باز کرد رو به اسمان و زیر لب گفت :
خدا رو شکر
خدا رو شکر که محمدم سالمه ..
بعد در حالی که چشمهاش از خوشحالی برق میزد به من نگاه کرد و گفت :
راست میگی مادر که محمدم داره میاد ؟!
_ اره عزیز امروز باهاش صحبت کردم گفت تا چند روز دیگه میاد ..
_ حالش خوب بود ؟
_ اره خیلی خوب بود
از شما هم پرسید گفت سلام برسونم بهتون ..
_ سلامت باشه مادر
.. ولی چرا خودش با من تماس نگرفت بگه میاد ؟!
یه لحظه موندم چی بگم ..
اما سریع فکرمو متمرکز کردم و گفتم ؛
راستش با من کار داشت منم خیلی بهش اصرار کردم بهم گفت
گفت می خواد بهتون زنگ بزنه اما من زرنگی کردم که این خبرو من بهتون بدم و ازتون مژدگونی بگیرم ..
_ خدا سلامتی بهت بده پسرم همیشه خوش خبر باشی ..
_ ممنونم عزیز جون ..
بعد از یک ساعتی هم صحبتی با عزیز و فاطمه خداحافظی کردم
رفتم گلزار شهدا ..
اخه به مرادم رسیده بودم نامردی بود نمیرفتم پیش اقا مصطفی ..
خدا روشکر تعداد کمی برای زیارت قبور شهدا اومده بودن موقعیت خیلی خوبی بود تا حسابی با اقا مصطفی خلوت کنم ..
کنار قبر شهید نشستم و زانوهامو در اغوش گرفتم و شروع کردم درد و دل کردن .. بعد از مدتی به خودم اومدم که صورتم از اشک خیس شده بوده ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۸ 🥀🥀🥀 _ یا
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۹
🥀🥀🥀
کنار قبر شهید نشستم و زانوهامو در اغوش گرفتم و شروع کردم درد و دل کردن...
بعد از مدتی به خودم اومدم که صورتم از اشک خیس شده بود ...
خندیدم و گفتم :
اقا مصطفی اشک ما رو هم در اوردی که شما ..
خلاصه که خیلی اقایی کارم جور شد منم رفتنی شدم ..
دعام کن سر بلند بشم ...
_ خب اگه اجازه بدین من دیگه برم اقا مصطفی دعا یادتون نره .. یا علی
بعد از گلزار رفتم شرکت پیش بابا و خبرو بهش دادم اولش یکم ناراحت شد اما وقتی خوشحالی و ذوق منو دید قبول کرد
ناراحتیش یادش رفت ..
🌸🌸🌸
چند روزی گذشت و هر روز پیش محمد بودم کم کم حالش رو به بهبودی بود و فردا قرار مرخص بشه ..
از بیمارستان خارجشدم که برم پیش علی
که تلفنم زنگ خورد
به صفحه تلفنم نگاه کردم که اسم مهران در حال چشمک زدن بود .
دکمه وصل تماس لمس کردم و ارتباط برقرار شد ..
_ سلام اقا مهران خوبی داداش ؟!
_ سلام اقا امیر بی معرفت
از احوال پرسی های این مدته شما ؟
خوبی داداش ؟!
_ ممنون . حالا چرا بی معرفت ؟!
_ امیر واقعا نمیدونی اخه چی بگم بهت من ؟
_ چی شده مگه ؟
_ اخه مرد مومن یهو رفتی به کسی هم چیزی نگفتی
منم که برگ چغندر
تماسم نگرفتی اخه
نگفتی نگران میشیم به هزار زحمت تونستم الان باهات تماس بگیرم
_ شرمندتم داداش در گیر بچه ها بودم اصلا یادم رفت بهت خبر بدم
_ خیلی ممنون از لطفت من به چشمت نیومدم دیگه باشه
راستی گفتی بچه ها ؟!
کدوم بچه ها ؟!
_ ببخش دیگه داداش
اره محمد و علی
_ محمد 😳 !!!
محمد مگه تهرانه ؟
_ اره چند روزی هست اومده زنگ زد کارم داشت منم برای همین بدون خبر سریع برگشتم ..
_ اتفاقی افتاده ؟
_نه چیزی نیست
شما کی میاین ؟
_ خدا رو شکر کار ها تموم شدن فردا حرکت می کنیم
_ باشه پس منتظرم ..
_ ممنون امیر
راستی به محمد هم سلام برسون
منم برم به بچه ها بگم محمد اومده ..
_ باشه رسیدی خبر بده باهات یه کاری دارم
_باشه پس فعلا یا علی
_ فعلا علی یارت
تلفن قطع کردم حرکت کردم که برم پیش علی
خدا رو شکر بهتر بود و چند روز دیگه گچ پاش رو باز میکرد ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۸ 🥀🥀🥀 _ یا
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۹
🥀🥀🥀
کنار قبر شهید نشستم و زانوهامو در اغوش گرفتم و شروع کردم درد و دل کردن...
بعد از مدتی به خودم اومدم که صورتم از اشک خیس شده بود ...
خندیدم و گفتم :
اقا مصطفی اشک ما رو هم در اوردی که شما ..
خلاصه که خیلی اقایی کارم جور شد منم رفتنی شدم ..
دعام کن سر بلند بشم ...
_ خب اگه اجازه بدین من دیگه برم اقا مصطفی دعا یادتون نره .. یا علی
بعد از گلزار رفتم شرکت پیش بابا و خبرو بهش دادم اولش یکم ناراحت شد اما وقتی خوشحالی و ذوق منو دید قبول کرد
ناراحتیش یادش رفت ..
🌸🌸🌸
چند روزی گذشت و هر روز پیش محمد بودم کم کم حالش رو به بهبودی بود و فردا قرار مرخص بشه ..
از بیمارستان خارجشدم که برم پیش علی
که تلفنم زنگ خورد
به صفحه تلفنم نگاه کردم که اسم مهران در حال چشمک زدن بود .
دکمه وصل تماس لمس کردم و ارتباط برقرار شد ..
_ سلام اقا مهران خوبی داداش ؟!
_ سلام اقا امیر بی معرفت
از احوال پرسی های این مدته شما ؟
خوبی داداش ؟!
_ ممنون . حالا چرا بی معرفت ؟!
_ امیر واقعا نمیدونی اخه چی بگم بهت من ؟
_ چی شده مگه ؟
_ اخه مرد مومن یهو رفتی به کسی هم چیزی نگفتی
منم که برگ چغندر
تماسم نگرفتی اخه
نگفتی نگران میشیم به هزار زحمت تونستم الان باهات تماس بگیرم
_ شرمندتم داداش در گیر بچه ها بودم اصلا یادم رفت بهت خبر بدم
_ خیلی ممنون از لطفت من به چشمت نیومدم دیگه باشه
راستی گفتی بچه ها ؟!
کدوم بچه ها ؟!
_ ببخش دیگه داداش
اره محمد و علی
_ محمد 😳 !!!
محمد مگه تهرانه ؟
_ اره چند روزی هست اومده زنگ زد کارم داشت منم برای همین بدون خبر سریع برگشتم ..
_ اتفاقی افتاده ؟
_نه چیزی نیست
شما کی میاین ؟
_ خدا رو شکر کار ها تموم شدن فردا حرکت می کنیم
_ باشه پس منتظرم ..
_ ممنون امیر
راستی به محمد هم سلام برسون
منم برم به بچه ها بگم محمد اومده ..
_ باشه رسیدی خبر بده باهات یه کاری دارم
_باشه پس فعلا یا علی
_ فعلا علی یارت
تلفن قطع کردم حرکت کردم که برم پیش علی
خدا رو شکر بهتر بود و چند روز دیگه گچ پاش رو باز میکرد ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۹ 🥀🥀🥀 کنار
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۰
🥀🥀🥀🥀
رسیدم خونه علی..
زنگ درو به صدا در اوردم و منتظر شدم که بعد از چند لحظه صدای خاله به گوشم رسید ..
_کیه ؟
لبخندی زدم و گفتم
خاله جونم مزاحم نمی خواین ؟!
در همین زمان درب اهنی توسط خاله باز شد و بعد از دیدن من لبخندی زد و گفت :
_ مزاحم چیه عزیز تو پسر خودمی اینجا خونه خودته بیا داخل پسرم بیا ..
_ چشم شما بفرمایید منم اومدم ..
خاله رفت و منم بعد از برداشتن میوه هایی که خریده بودم قفل ماشین فعال کردم و رفتم داخل و با پام درب و بستم ..
_ اهای صاحبخونه کجایی چه استقبالی گرمی شرمنده کردین .. !!
رسیدم جلوی اشپزخانه و میوه ها رو روی اپن گذاشتم و برگشتم ..
علی دیدم که جلوی شومینه نشسته بود و پاهاش دراز کرده بود ..
_ سلام داداش شرمندتم به خدا وضع منو که میبینی به خدا ببخش وگرنه میشناسی که منو ..؟!
_ سلام اقا علی ..
بله که می شناسم .. برای همین هم شوخی میکنم باهات ..
حالا چه خبر پهلوون . هنوز رو پا نشدی ؟!
علی با ناراحتی سرش انداخت پایین و گفت :
_ میبینی که..
نمیدونم با این مدت شرمندگی چکار کنم همه زحمت های ما افتاد گردن تو ..
از روی مامانم و ابجی هم شرمندم ..
مامان که با وضعیت قلبش
زهرا هم با درساش
بار شدم رو شونه هاشون
تو هم که دیگه جای خود داری..
_ علی واقعا این حرفها از تو بعیده ..
یعنی انقدر نامردم که رفیقمو تنها بزارم ..
اصلا. میدونی من برای خاله جونم که کم از مامانم نداره کار انجام دادم نه برای شما
پس خواهشا عذاب وحدان منو نداشته باش شما ..
علی خندید و دستهاش رو بلند کرد و گفت :
اقا ما تسلیم نبند به رگبار ما رو ..
بیا بشین اینجا ببینم چه خبر ؟!
با یاداوری خبری که می خواستم بهش بدم با ذوق رفتم کنارش نشستم ..
_ اخ علی
انقدر الان خوشحالم که نگو ..
_ بگو کبکت خروس میخونه برادر من .. ؟
_ این که هنوز یک سومشه بهترین اتفاق زندگیم داره رخ میده ..
محمد خبر داد بهم کارهای رفتنم جور شده خلاصه داداش رفتنی شدم ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۰ 🥀🥀🥀🥀 رسیدم خو
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۱
🥀🥀🥀🥀
صبح فردا
مشغول پرونده های شرکت بودم و با دقت داشتم یکی از بندهای قرار داد بررسی میکردم ..
که یکدفعه درب اتاق بی هوا باز شد و محکم با دیوار برخورد کرد ..
عصبی سرمو اوردم بالا که ببینم چه کسی چنین جراتی داشته اینطور وارد اتاقم بشه
که دیدم بلههه ...
اقا مهران با لبی خندون که تمام ۳۲ تا دندانهاش معلوم بود جلوم ایستاده ..
پوفی کشیدم و بلند شدم ..
_ باز دوباره روز از نو روزی از نو ...
اولا سلام ، دوما
چند روز نبودی اصلا ارامش داشتم برادر من ..
قبض روح شدم چه نوع وارد شدنیه اخه ..؟؟!!
مگه نگفتم صد بار اول در بزن بعد بیا .. شاید کسی داخل اتاقم باشه خب ..؟!
دیدم مهران چشمهاشو ریز کرد و با لبخند بدجنسی بهم خیره شد و گفت :
_ ایضا منم اولا علیک السلام دوما
_ خوشم باشه اقا رو ..
ببینم من نبودم خبری شده
نکنه بادا بادا مبارکااا ..
نامرد یعنی نباید به من میگفتی ؟!
در حالی که مهران حرف میزد رسیده بودم رو به روش و گفتم :
_ حالا بیخیال بحث اول بیا بغلم که دلم برای همین بحث هاتم تنگ شده بود ..
مهران با دو قدم خودشو بهم رسوند و همدیگر در اغوش گرفتیم ..
_ خوبی رفیق .. نبودنت خیلی تو چشمم بود
مهران اهی کشید و گفت :
امیر خیلی دلم برات تنگ شده بود .. از اول دبیرستان تا الان این همه از هم دور نبودیم. ..
این مدت خیلی کلافه بودم همش دلم بهانه ات رو میگرفت ..
از هم جدا شدیم و دستامو رو شونه های مهران گذاشتم و نگاهم داخل صورتش به کاوش پرداخت ..
_ مهران تو برام مثل برادر نداشتمی دیگه جایی بدون من نرو .. نمیتونم تحمل کنم
این چند روز انقدر خودمو درگیر کار کردم تا نبودنت رو حس نکنم اما بازم نتونستم ..
مهران باز زد کانال خودش و مشت محکمی فرو کرد توی پهلوم و گفت :
اه اه جمع کن خودتو پسر گنده ..
همچین ابراز احساسات میکنه انگار نامزدشم ..
بزار بیام بشینم خب.. !!
بعد در حالی که به سمت مبل های راحتی میرفت گفت :
خسته و کوفته از راه رسیدم به جای اینکه یه لیوان ابی ، اب پرتقالی بده دستم ابراز احساسات میکنه ..
والا رفیقم رفیقای قدیم ..
نگاه چپ چپی بهش انداختم و با لبخند گفتم :
مهران یعنی واقعا لیاقت نداری این همه حرف زدم با ذوق ولی ..
دلم برای همین کارات تنگ شده بود ..
رفتم سمت میزم و بعد از سفارش قهوه و کیک جلوی مهران نشستم و گفتم ؛
خب داداش چه خبر چه کردین ؟!
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۱ 🥀🥀🥀🥀 صبح فردا
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۲
🥀🥀🥀🥀
... رفتم سمت میزم و بعد از سفارش قهوه و کیک جلوی مهران نشستم و گفتم :
_ خب داداش چه خبر چه کردین ؟!
_ خبر که سلامتی ..
از کارم هیچی دیگه مدرسه روستا رو تعمیر کردیم یک اتاق هم درست کردیم برای خانه بهداشت روستا ..
اخ امیر بچه های روستا رو بگو چقدر خوشحال شدن یعنی عشق کردم باهاشون
یک پسر بود ..
«مرتضی » یعنی اقا بود این پسر از بس با ادب و کاری بود از مرام و معرفتش که نگم برات تمام این مدت پا به پای بچه ها می اومد با شیرین زبونی هایی هم که می کرد بچه ها بیشتر نیرو میگرفتن ..
بهش عادت کرده بودم تو این مدته روز اخری اصلا دلم نمی خواست از مرتضی خداحافظی کنم ...
تقه ای به در اتاق خورد و چند لحظه بعد خانم محمدی وارد شد ..
مهران سرش رو بالا اورد و بعد از دیدن خانم محمدی گفت :
_ سلااام خانم محمدی خسته نباشید .. خوب هستین ..؟
ما رو نمیبینین خوش هستین ؟
_ نه اقامهران این چه حرفیه نبودتون خیلی تو چشمه ..
جای خالیتون تو شرکت واقعا حس میشه ..
_ عه خوبه پس در نبودم به یادم هستین ..
خانم محمدی لبخندی زد و گفت :
_ بله همینطوره
لبخندمو خوردم و رو کردم سمت خانم محمدی و گفتم :
_ راستش خانم محمدی امروز دیگه به کاری نمیرسم تا چند دقیقه دیگه باید برم جایی ..
بلند شدم و پرونده های اماده شده برداشتم و گرفتم سمت خانم محمدی و ادامه دادم ..:
_ این پروند ها ها رو لطفا طبقه بندی کنید ...
و اینکه اگر کارهای امروزتون سنگین نیست میتونید زودتر برید ..
_ ممنون اقای مهندس
چشم حتما رسیدگی میشه
پس اگر اجازه بدین من مرخص بشم ..
_ اختیار دارید بفرمایید ...
بعد از رفتن خانم محمدی
مهران چشم هاشو دوخت به من و گفت :
ببینم کجا قراره بری که من بی خبرم ؟!
باز تنها تنها داری چکار میکنی ؟!
_ کاری نمی کنم که اکر امون بدی بهت میگم نمیذاری که !!
_ خب الان بهت وقت میدم بگو ...
_ امروز علی باید گچ پاشو باز کنه باید بریم دنبالش بعد از اونطرفم محمد مرخص میشه من باید برم کارهاشو انجام بدم چون کسی خبر نداره ...
مهران چشمهاشو از تعجب گرد کرد و گفت :
_ یعنی عزیز جون هم خبر نداره ..؟؟!!
_ نه عزیز هم خبر نداره ..
حالا زود باش کیک و قهوه اتو بخور که زود بریم ..
_ باشه ..
بعد از چند دقیقه که مهران بلند شد منم کت و سوییچ ماشین برداشتم و با هم از شرکت خارج شدیم ..
#ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۲ 🥀🥀🥀🥀 ... رفتم
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۳
🥀🥀🥀🥀
.. بعد از چند دقیقه که مهران بلند شد منم کت و سوییچ ماشین برداشتم و با هم از شرکت خارج شدیم ...
رفتیم سمت خانه خاله دنبال علی ..
مهران زنگ به صدا در اورد و همینطور با دست به درب ضربه میزد ...
که صدای خاله به گوشمون رسید ...
_یا فاطمه الزهرا
دارم میام مادر چی شده خدایا ..
چشم غره ای به مهران رفتم و گفتم :
بفرما خوب شد هول و ولا انداختی تو دل خاله .. ؟!
مهران خنده ای کرد و گفت :
_ خاطره میشه رفیق ..
_ خاطره و .. لا اله الا الله
اخه چی بگم بهت ..؟
_ هیچی نگو خاله هم درب باز کرد نگو من هستم ..!
_مهران اخر خاله رو سکته میدی با این کارهات ..
مهران چشمهاشو مظلوم کرد و ضربه ای روی گونه اش زد و گفت :
_ جون داداش .. این تن بمیره همین یه بار فقط ..
چشم غره ای رفتم چیزی نگفتم .
که با صدای باز شدن در نگاهمو از مهران گرفتم ..
و به خاله دوختم که با چهره ای مضطرب و چشمانی نگران به من نگاه می کرد ...
_ چی شده امیر جان چرا اینجوری در می زدی .. ؟!
خوبی ؟ چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟!
زیر لب طوری که خودش هم بشنوه گفتم :
_ الهی شهید بشی مهران ..
و رو به خاله لبخندی زدم و گفتم :
_ نه خاله جان هیچ اتفاقی نیافتاده ببخشید ترسوندمتون ..
اومدم دنبال علی بریم بیمارستان ..
خاله نفس راحتی کشید گفت :
_ بیا داخل پسرم ... خوش امدی ..
_ ممنون خاله اول شما بفرمایید ..
خاله داخل رفت نگاهی به مهران انداختم که با خنده ابروی بالا داد و اشاره کرد برم داخل ..
سری تکون دادم و رفتم داخل
که صدای درب شنیدم برگشتم عقب که دیدم مهران هم پشت سرمه ..
_ خدا بخیر کنه ..
رفتم داخل و به سمت علی رفتم و کنارش نشستم ..
_ سلام اقا علی
خوبی ؟
_ سلام ممنون داداش با زحمتهای ما ..
_ ببین باز بخوای تعارف تیکه پاره کنی من می دونم و تو
علی با شرمندگی سرشو انداخت پایین و گفت :
_ جبران میکنم دادا..
که جمله اش با اعلام حضور مهران تموم شد ..
_ سلام سلام خوبین خوشین ببین کی اومده چی اورده ؟!
خاله جون کجایی استقبال کنی از شاه پسرت ؟
مهران یکم نگاهشو چرخوند و وقتی خاله رو ندید
لبهاش اویزون شد و گفت :
کسی از من استقبال نمیکنه یعنی .. ؟؟
واقعنی هیچ کس ..؟!
نبود ؟ نیست ؟
نگاهمو به علی دوختم که با چشم های گرد شده به مهران خیره شده بود .
جلوی خندیدنمو گرفتم و برگشتم که دیدم خاله با دسته جارو پشت سر مهران ایستاده ..
برای مهران چشم و ابرویی اومدم و به پشت سرش اشاره کردم که گفت :
چیه امیر خان کسی من رو تحویل نمیگیره خوشحالی ..؟
حالا این همه ایما و اشاره ات برای چیه ؟
مگه چی پشت ..
که با برگشتنش و مواجه شدنش با خاله ساکت شد ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۳ 🥀🥀🥀🥀 .. بعد از
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۴
🥀🥀🥀
...
_ چیه امیر خان کسی من رو تحویل نمیگیره خوشحالی ..؟
حالا این همه ایما و اشاره ات برای چیه ؟
مگه چی پشت م....
که با برگشتنش و مواجه شدنش با خاله ساکت شد ..
و هول شدنش دقیقا میشد فهمید اما از رو نرفت باز دوباره شروع کرد به صحبت کردن :
_ به به سلام خاله جونم ..
خوبین ؟
خوشین ؟
سلامتین ؟
چه خبرا ؟
چه کار میکنین ؟
ماشاالله چه خوب موندین!!
دوری من سخت بود میدونم ..
دیگه نمیرم خیالت راحت ..
ابروهام از تعجب رفت بالا ماشاالله چه نفسی داشت تند تند داشت حرف میزد ترسیدم نفسش بگیره :
_ مهران داداش نمی خوای نفس بکشی
هی تند تند واژه پشت سر هم ردیف میکنی ...!!
ثانیا اقا مهلت بده خاله صحبت کنه ..!
بعد اهسته تر گفتم :
هی سوال میپرسه ..
علی دستش رو گذاشت رو شونم و در حالی که می خندید گفت :
داداش امیر بزار راحت باشه بعد از مدتها منت گذاشته سر ، ما منور کرده خونمون رو ...
مهران با این حرف علی دوباره شروع کرد صحبت کردن ...
_ بله دیگه کلا از کلام من گهر میباره .. همه دوست دارن با من همنشین بشن ..
بعد حق با داداش علیه اصلا من چهل چراغ هر خونه ایم .. هر جا که پا بزارم نورانی میکنم مجلس رو ..
هنوز می خواست ادامه بده که با ضربه ای که خاله بهش زد ساکت شد و مبهوت و با چشمان گرد به خاله نگاه کرد
_ خاله شما الان منو زدی ؟!
_ بله که میزنم هی حرف میزنه حرف میزنه بعد میگن دخترا حرف میزنن اسم بنگان خدا بد در رفته نمیدونن این اقا مهران دستشون از پشت بسته که هیچ ..
مهران که دستش به محلی روی بازوش که مورد اصابت ضربه خاله بود با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت :
_ عهه خاله داشتیم ... ؟!
_ بله که داشتیم .. پسره شیطون نمیذاره ادم سلام کنه هی تند تند ..
مهران دستها و سرش رو انداخت پایین و مثل بچه ها ایستاد و مظلوم گفت :
_ خب ببخشید از اول باز ..
سلام
خاله خندید و گفت :
_ سلام پسر جان خوش امدی
خب بشینین یه چای بیارم گلوتون تازه بشه حتما خشک شده الان ..
_ مهران در حالی که کنار علی جای میگرفت گفت :
ای دست مریزاد خاله خانمم گل گفتی ..
خاله با لبخند سری تکون داد و رفت ..
علی و مهران هم مشغول حال و احوال و صحبت شدن گه گاهی هم من مشارکت میکردم ..
بعد از ساعتی صحبت با علی و خاله
با مهران و علی حرکت کردیم سمت بیمارستان ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۴ 🥀🥀🥀 ... _ چیه
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۵
🥀🥀🥀🥀
... با مهران و علی حرکت کردیم سمت بیمارستان ..
بعد از پارک ماشین با هم سمت وارد بیمارستان شدیم ..
رو کردم سمت علی و مهران و گفتم :
بچه ها تا شما کاراتون انجام بدین من یه سر به محمد بزنم و کارهای ترخیصش رو انجام بدم که خیلی زیاد معطل نشیم ..
بچه ها سری تکون دادن و حرکت کردن ..
منم به اتاق محمد رفتم و بعد از احوال پرسی و گرفتن مدارکش به سمت حسابداری رفتم تا کارهای ترخیص انجام بدم ...
بعد از اتمام کارها داشتم به سمت اتاق محمد میرفتم که با دکتر محمد بر خورد کردم لبخندی زدم و گفتم :
_ سلام اقای دکتر خسته نباشید ...
_ سلام پسر جان مونده نباشی ...
از پهلوونمون چه خبر ؟!
_ خوبه خدا رو شکر ..
کارهای ترخیصش انجام دادم اگر اجازه بدین ..؟!
_ اختیار داری پسرم .
فقط بهت بگم که خیلی باید مواظب باشه اصلا اشیاء سنگین بلند نکنه ..
تا یه مدتم مواظب باشین هنوز زخمش تازه است عفونت نکنه یه موقع ..
_ چشم اقای دکتر حتما ..
دکتر دستی روی شونه ام گذاشت و با لبخندی از کنارم گذشت و رفت ..
چند لحظه به مسیر رفتن دکتر خیره شده و بعد حرکت کردم و به سمت اتاق محمد رفتم ..
درب اتاق که باز کردم محمد دیدم که روی تخت نشسته بود و پرستار داشت سرم محمد قطع می کرد ..
_ خب اقا محمد اینم از برگه ترخیص شما امادشو بریم
که فاطمه منو کشت از بس که
پرسید دایی محمدم کی میاد ؟؟
محمد خندید و گفت :
اخ امیر دلم براش یه ذره شده ..
پرستار بعد از اتمام کارش اتاق ترک کرد و من به محمد کمک کردم تا لباسهاشو بپوشه ..
دستش اتل داشت و به گردنش اویزون بود ...
با هم از اتاق خارج شدیم به سمت خروجی رفتیم که علی و مهران دیدیم که منتظر ایستاده بودند ..
به محمد اشاره کردم و به سمت بچه ها رفتیم ..
محمد خندید و گفت :
_ سلااام برادران گرامی حالتون احوالتون ؟!
علی و مهران برگشتن و با دیدن محمد به سمت ما پا تند کردن و همدیگر در اغوش گرفتند ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۵ 🥀🥀🥀🥀 ... با م
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۶
🥀🥀🥀🥀
محمد :
سلااام برادران گرامی حالتون احوالتون ؟!
علی و مهران برگشتن و با دیدن محمد به سمت ما پا تند کردن و همدیگر در اغوش گرفتند ...
مهران سر بلند کرد و دستی روی شونه محمد کوبید و گفت :
چی شدی برادر ..؟! ما گفتیم می پری ..
میبینم که فقط یکی از بالهات شکسته ؟!
محمد ناراحت سرشو پایین انداخت و گفت :
لیاقت نداشتم داداش ..
بعد اهسته زمزمه کرد :
لیاقت نداشتم . ..
بعد دست روی شونه مهران گذاشت کمی فشار داد با سری افتاده حرکت کرد ..
لحظه اخر نم اشک داخل چشمانش دیدم ..
محمد که رفت رو کردم به مهران و گفتم :
چه حرفی بود زدی اخه ؟!
مهران ناراحت گفت :
_ به خدا خواستم شوخی کنم ..
_ اخه این موضوعیه که تو به شوخی بگیری !!
مهران ناراحت سرشو پایین انداخت و علی به نشونه همدردی ضربه ای به کتف مهران زد و گفت :
_ حالا عیب نداره !!
گفتم :
_ اره دیگه شد حالا بریم محمد بیرون منتظره ..
حرکت کردیم از بیمارستان خارج شدیم و محمد دیدم که روی نیمکت نشسته بود و سرشو پایین بود و شونه هاش تکون خفیفی می خورد .
جلو رفتم و صداش زدم ...
_ محمد ؟!
داری گریه می کنی ؟!
به خدا مهران اصلا ...
نگذاشت حرفمو کامل بزنم گفت :
_ نه ، نه . اصلا به خاطر حرف مهران نیست ...
امیر یادم اومد اون زمان ..
چند نفر از بچه ها شهید شدن با چه ...
حرفشو خورد و در حالی که چهره اش در هم رفت نگاهشو دوخت به طرف دیگه و گفت :
از جلو چشمم کنار نمیرن امیر ..
مدام اون صحنه ها جلو چشممه .. امیر دیگه طاقت ندارم .. .
بعد اهی کشید و ساکت شد
_ چی بگم داداش ..
بعد از چند لحظه سکوت گفتم :
_ محمد بلند شو نمی خوای بری دیدن عزیز ؟!
محمد با بغض خندید و گفت :
_ چرا اتفاقا .. مخصوصا دلم برای وروجکم تنگ شده ..
بلند شدیم و حرکت کردیم مهران تکیه اشو از ماشین برداشت و جلو اومد و گفت :
_ محمد معذرت می خوام من اصلا نمی خواستم ناراحتت کنم ..
_ نه داداش این چه حرفیه که میزنی ناراحتی به خاطر موضوع دیگه بود ..
بعد به شوخی گفت :
بیاین بریم بابا از دوری کشتین منو !!
با هم خندیدیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه عزیز رفتیم ..
ادامه دارد
💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۶ 🥀🥀🥀🥀 مح
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۷
🥀🥀🥀🥀
محمد به شوخی گفت :
بیاین بریم بابا از دوری کشتین منو !!
با هم خندیدیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه عزیز حرکت کردیم ..
رو کردم به سمت محمد و گفتم :
_ محمد !! عزیز از مجروحیتت خبر نداره چطور می خوای بهش بگی ؟!
محمد اهی کشید و گفت :
اینکه چیزی نیست امیر جان ..
بعد از چند دقیقه رسیدیم ماشین و پارک کردم و سه نفرمون با محمد همراه شدیم ..
زنگ و فشردم و منتظر موندم
بعد از چند لحظه صدای کفشهای عزیز و ثانیه ای بعدش صدای عزیز به گوشمون رسید :
_ اومدم مادر ؟! ... کیه ؟
محمد اهسته گفت :
الهی قربون صدات برم ..
درب که باز شد عزیز اول من رو دید .
فکر کرد تنهام ..
_سلام امیر جان خوبی پسرم ؟ خوش امدی بیا تو مادر بیا !!
_ سلام عزیز خوبین ؟
چشم حتما فقط میگم مژده گونی من رو نمیدین ؟!
_ مژده گونی چی رو مادر ؟!
دست محمد و گرفتم اوردم جلوی عزیز
خندیدم و گفتم :
مژده جونی این دسته گلتون ...
محمد لبخندی زد و رو به عزیز سلام کرد .
نگاه عزیز مات مونده بود روی صورت محمد ..
_ محمدم ؟! خودتی مادر ؟!
اومدی ؟!
_ بله عزیز جونم خودمم ، اومدم ..
محمد خم شد و دستهای عزیز بوسید که عزیز از حالت بهتش خارج شد و شروع کرد به گریه کردن و دست به سر محمد کشیدن ..
محمد اشکهای عزیز پاک کرد و گفت :
_ قربونت برم اخه عزیز جونم اومدم دیگه چرا گریه میکنی ؟!
_ گریه شوقه مادر ..
بعد اشکهاش رو پاک کرد و گفت :
_ ببخشید روی پا نگهتون داشتم بیاین تو بیاین ..
بیا محمدم بیا پسرم ..
بعد از سلام و احوالپرسی با عزیز همه رفتیم داخل ..
محمد اطراف خونه رو نگاه و کرد و گفت :
_ عزیز جون ؟!
پس فاطمه کجاست ؟!
_ نمیدونی وروجک کجاست این ساعت ؟
_ امان از دستش هنوز هم تنهایی میره بهشت زهرا ..
_ اره مادر من که پا ندارم برم دختر هم دلش پوسید تو خونه تنهایی ..
میره میاد روحیش عوض میشه ..
محمد بلند شد و گفت :
_ پس عزیز با اجازت من برم هم به ابجی سر بزنم هم فاطمه رو ببینم ؟!
_ عه مادر مهمون داری که ؟
_ عزیز جون بچه ها که مهمون نیستن صاحب خونه ان ..
بعد رو کرد به ما و گفت :
_ بچه ها عیب نداره من برم ؟
گفتم :
_ نه برادر چه عیبی برو تا بیای هم منم خبرو به مهران میدم ..
_ باشه پس فعلا ..
_ یا علی ..
بعد از رفتن محمد و خوردن چای های خوشمزه عزیز جون مهران دیگه تاب نیاورد و گفت :
_ میگم امیر چی می خواستی بگی ؟! خبرت چی بود ؟!
مکثی کردم و گفتم :
_ مهران ..
_ چیه ؟
_ مهران ؟
_ چیه خب ؟!
_ مهران ؟!
_ لا اله الا الله ..
برادر من قرص مهران خوردی خبرتو بگو قلبم اومد تو دهنم ای بابا ...
خندیدم و گفتم :
_ جور شد ..
_ چی جور شد ؟
_مهران دارم میگم جور شد کارمون ..
راهی شدیم ..
_ ای بابا ...
مهران دستها به حالت دعا بلند کرد و گفت :
خدا جونم ، خدای مهربونم
دلم به چی این بنده ات خوش کنم اخه ..
بعد سرشو طرف من متمایل کرد و گفت :
اخه برادر من مگه کارمون گیر ....
یه مرتبه چشمهاش گرد شد و اب دهنش قورت داد و با خالت بهت گفت :
_ نههههه
خندیدم سری تکون دادم ..
و گفتم :
_ ارههه
مهران بلند شد و شروع کرد خدا رو شکر کردن ..
مثل بچه ها ذوق کرده بود ..
همون موقع هم محمد و فاطمه اومدن داخل ..
مهرانم سریع رفت سمت محمد
در اغوشش گرفت و گفت :
دمت گرم داداش .
تکی به مولا ، خیلی اقایی...
محمد خندید و گفت : نه بابا همش زحمات خودتون بود .
خلاصه با شیرین زبونی های فاطمه و مهران گفتیم و خندیدیم و تعریف کردیم و بعد از خوردن ناهار دست پخت عزیز ..
خداحافظی کردیم .. علی رسوندیم خونشون و مهرانم که قرار بود با من بیاد ..
ادامه دارد ..
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۷ 🥀🥀🥀🥀 محمد ب
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۸
🥀🥀🥀
.... خلاصه با شیرین زبونی های فاطمه و مهران گفتیم و خندیدیم و تعریف کردیم و بعد از خوردن ناهار دست پخت عزیز ...
خداحافظی کردیم .. علی رسوندیم و مهرانم که قرار بود با من بیاد ..
داشتم رانندگی می کردم که یهو رو کردم به مهران و گفتم :
_ راستی مهران موضوع رفتنتو چطور به خاله اینا گفتی ؟
_ نگفتم ...
_ چیییی ؟
از شوک زیاد زدم روی ترمز و اصلا حواسم نبود که وسط خیابان هستم .. !!
_ نگفتی ؟! یعنی چی که نگفتی ؟!
_ خب وقت نشد بگم .. یعنی
که با صدای بوق بوق کردنها و متلک هایی که ماشینهای در حال عبور بهم میزدن ساکت شدم ..
مهران گفت :
_ حالا فعلا حرکت کن راه بند اوردی !!
اخه چی بگم بهت وسط خیابون یهو میزنی روی ترمز نمی گی تصادف می کنیم !!
_خب حالا ..
نه که اصلا کاری به تو هم نداشت ...!
ماشین به حرکت در اوردم و همین طور که رانندگی میکردم پرسیدم :
_ چی شد که نگفتی ؟
مهران جدی شد و در حالی که اخمی به پیشونی نشونده بود گفت :
_ فکر نمی کردم کارم جور بشه یعنی اصلا فکرشو نمی کردم ..
نگاهی بهش انداختم :
_ خب حالا چرا اخم کردی ؟!
_ دارم فکر می کنم چطوری به مامان بگم ..
سری تکون دادم و چیزی نگفتم .
الان سکوت بهتر بود تا مهران فکرشو متمرکز کنه ..
بعد از چند دقیقه مهران گفت :
_ امیر به کمکت احتیاج دارم امشب که اونجاییم باید کمکم کنی که به مامان و بابا بگم ..
_ اخه مهران چی بگم من ..؟!
_ داداش یکم من میگم یکم تو میگی میشه تموم ...
بعدش چند روز شاید مخالفت کنند اخرش ببینن مصمم هستم قبول میکنند .. .
_ باشه . ان شاالله که خیره ..
سکوت کردیم و هر کدوم به فکر فرو رفتیم .
رسیدیم و بعد از بردن ماشین به داخل و پارک کردنش با مهران هم قدم شدم و رفتیم داخل
مامان و خاله رو مبل نشسته بودند مشغول صحبت بودند ..
عمو و بابا هم مشغول دیدن اخبار ..
مریم خانم هم چای اورده بود .
نگاهی به مهران انداختم که با نگرانی نگاهم کرد ..
چشمهامو از روی اطمینان و دلگرمی باز و بسته کردم و شونه اش رو فشردم و گفتم :
_ مهران نگران نباش .. برو داخل ..
مهران کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت :
_ امیدوارم..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۸ 🥀🥀🥀 .... خل
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۶۹
🥀🥀🥀🥀
_ مهران نگران نباش .. برو داخل ..
مهران کلافه دستی موهاش کشید وگفت :
_ امیدوارم همین طور که تو میگی باشه ...
بعد نفس عمیقی کشید لبخندی روی لبش نشوند و رفت داخل .
منم پشت سرش وارد شدم ..
_ به به سلام بر خانواده گرامی .
سلام بر خاله و عمو
خوب جمعتون جمع هااا گلتون کم بود که اونم خدا رو شکر اومد ..
بعد با حالت بامزه ای به خودش اشاره کرد ..
خندیدم ضربه ای به شونه اش زدم و با صدای بلندی سلام کردم ..
برگشتم سمت مهران و گفتم :
_ اقای باهوش من برگ چغندرم ... !
_ نمیدونم برادر من خودم میدونم که گلم از تو که خبر ندارم ..
بعد رفت کنار خاله و مامان نشست ..
با خنده سری تکون دادم و رفتم با بابا و عمو دست دادم و کنار مهران جاگیر شدم .
بابا و عمو هم بعد از چند دقیقه تلویزیون خاموش کردن و به ما پیوستند ..
شروع کردیم از دری صحبت کردن ..
مهران بهم اشاره کرد چیزی بگم که بهش فهموندم بعد شام بهتره ..
بعد از صحبت ها و پذیرایی ساعتی گذشت که مریم خانم برای شام صدامون زد ..
همه بلند شدیم دور میز نشستیم ..
_ مریم خانم دستتون درد نکنه بازم گل کاشتین ...
مریم خانم لبخندی زد و گفت :
_نه اقا این چه حرفیه وظیفمه ..
_ لطف داری مریم خانم
بیا بشین شام با ما باش ..
_ نه اقا دستتون درد نکنه برم غذای اقا علی بدم ..
شما راحت باشین ..
_ باشه هر طور راحت تری ..
بازم ممنون ..
_ خواهش میکنم با اجازتون ..
بعد از رفتن مریم خانم با بسم اللهی شروع کردیم
همه با هم صحبت میکردن اما من و مهران سکوت کرده بودیم ..
متوجه شدم که خاله به مامان اشاره ای کرد...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۶۹ 🥀🥀🥀🥀 _ مهران
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۷۰
🥀🥀🥀🥀
... همه با هم صحبت می کردن اما من و مهران سکوت کرده بودیم ..
یه جورایی داشتیم با خودمون کنار میومدیم و صحبتهامون دسته بندی می کردیم ...
به این تمرکز نیاز داشتیم ..
متوجه شدم که خاله به مامان اشاره نامحسوسی کرد ..
مامان هم بعد از نگاهی به ما شونه اش به معنی ندونستن بالا انداخت ..
خاله قاشق غذاشو توی برگردوند و بعد از این که با سرفه ای صداشو صاف کرد گفت :
_ مهران مامان اتفاقی افتاده ؟!
مهران که توی فکر بود اصلا متوجه خاله نبود و همینطور داشت با بشقاب غذاش بازی می کرد ...
قاشق غذاشو پر می کرد دو باره خالی می کرد ...
خاله که دید مهران جواب نمیده بلند تر صداش زد ..
_ مهرااان !!؟
مهران یک مرتبه به خودش اومد ..
_ بله مامان جان ؟!
_ حواست کجاست ؟ میگم اتفاقی افتاده ؟!
مهران لبخندی پر از استرس زد و گفت :
_ نه مامان جان چه اتفاقی مثلا ؟
_ نمیدونم والا خیلی تو خودتی حتما یه چیزی شده ؟!
مهران نگاهی از روی استیصال به من کرد
وقتی درمانده گی مهران در جواب خاله دیدم به کمک مهران ...شتافتم ..
دور دهانم پاک کردم و گفتم :
_ نه خاله جان چه اتفاقی ؟
فقط یکم توی یکی از پرونده هامون مشکلی پیش اومده که فکرمون در گیر اونه البته مسئله خیلی مهمی هم نیست ..
_ اگه مهم نیست چرا این همه تو فکرین خب ؟
_ خب خاله یه جورایی کارمونه اگه درست نشه بد میشه پروژه می خوابه کلا !!
بعد هم برای جلوگیری از بحث بیشتر خندیدم و گفتم :
_ حالا ما یک بار از کار صحبت نکردیم شما خانمها خودتون بحث کار کشیدین وسط ...
بابا هم در حال خندیدن گفت :
_ میگن حرف راست باید از بچه شنید ...
به بابا نگاه کردم و به نشانه اعتراض گفتم :
_ عههه بابا حالا من شدم بچه!!
همه خندیدن و باز دوباره مشغول غذا خوردن شدن ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت۱۷۰ 🥀🥀🥀🥀 ... هم
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت۱۷۱
🥀🥀🥀🥀
... بابا در حال خندیدن گفت :
_ میگن حرف راست باید از بچه شنید ...
به بابا نگاه کردم و به نشانه اعتراض گفتم :
_ عههه بابا حالا من شدم بچه !!
همه خندیدن و باز دوباره مشغول غذا خوردن شدن ..
مهران نگاهشو دوخت به من و نشانه تشکر پلکی بر هم زد ..
لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم ..
احساس مهران درک می کردم
خودم قبلا این موقعیت تجربه کرده بودم اما نه به شدت مهران ..
وضعیت من با مهران زمین تا اسمون متفاوت بود ..
استرس مهران کاملا از حرکات و نوع صحبتش معلوم بود فقط کمی دقت می خواست ..
پس برای خاله که زیر و بم مهران رو می دونست مشکل نبود فهمیدنش ..
برای همین هنوز نگاه مشکوکش به مهران بود و رفتارهاشو کنکاش می کرد ..
مثل اینکه مهران بیشتر از این نتونست نگاه سنگین خاله رو تحمل کنه که با یک ببخشید و تشکر از مامان کنار کشید و بعد از معذرت خواهی راهی حیاط شد ...
بعد از رفتن مهران خاله رو کرد به من و گفت :
_ امیر جان مطمئنی مشکل جدی نیست ؟!
بگو شاید تونستیم کمکتون کنیم تا دردسر ساز نشده ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
_ نه خاله خیالتون راحت نه که چیزی نشده باشه شده اما...
حرفمو نیمه کاره رها کردم و گفتم :
_ بهتره من برم پیش مهران
..
تا شما شامتون بخورین و سفره جمع بشه بعد صحبت می کنیم ...
و بعد از تشکر مامان و معذرت خواهی راهی حیاط شدم ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸