eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
982 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۵ 🌷🌷🌷 بعد
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۶ 🥀🥀🥀 باشه پس پرونده ها رو مرتب کن که بعد از ظهر برای هماهنگی ها باید بریم پیش سید .. ، باشه پس من رفتم .. به سلامت ... با رفتن مهران منم مشغول بقیه کارها شدم و وقتی به خودم اومدم که از زمان ناهارم گذشته بود ... کش و قوسی به بدنم دادم و با نگاه کوتاهی به پرونده ها و بررسی شون ... خب دیگه تموم شدن پس خانم محمدی رو صدا زدم و پرونده ها رو تحویل دادم ... بلند شدم و رفتم اتاق مهران .. دیدم خوابیده .. ما رو بگو رو دیوار چه کسی یادگاری نوشتیم ... سری از روی تاسف تکون دادم و پرونده های روی میز رو برداشتم .. نه این بار کارش خوب انجام داده !! تمام پرونده ها کامل بود .. پس رفتم بیرون و بعد تحویل پرونده ها به خانم محمدی اومدم داخل اتاق مهران تا بیدارش کنم ... مهران .. داداش بلند شو .. مگه شرکت جای خوابه .. مهران با توام هااا .. مثلا یکی از مدیران شرکتی .!! مهرااان ..‌ نه مثل اینکه بیدار نمیشه خب چکار کنم ... نگاهی به دور و برم کردم که لیوان اب روی میز نظرمو جلب کرد .. به سمتش رفتم و برش داشتم .. مهران تا سه ثانیه دیگه بلند نشی اب میریزم بهتاااا ... بعد نگی نگفتی .. نه بابا اصلا نمیگه به کی میگی تو .. باشه اقا مهران خودت خواستی ... ۱ ۲ ۳ لیوان اب رو خالی کردم روی صورتش .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۶ 🥀🥀🥀 با
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۷ 🥀🥀🥀 یکدفعه از خواب پرید اونم چه پریدنی ... ، وای سیل ، سیل اومده .. زنگ بزنین اورژانس الان سیل منو میبره .. امیر امیییر .. وای خدا الان ابرومو میبره تو شرکت .. هیس مهران . مهران منم ... بابا من بودم فقط یه لیوان اب بودا .. سیل از کجا اومد اخه .. ، هان چی .. ؟؟ میگم من بودم یه لیوان فقط ریختم بهت از خواب بیدار بشی .. هیسس بابا ابرومونو بردی داخل شرکت .. همچینم داد و قال راه انداخته انگار چی شده حالا .. یعنی هیچی نشده به نظرت .. شدم موش ابکشیده ؟؟ خب حقته برادر من این همه صدات زدم .. بلند شو دیر شد .. باید بریم حسینیه ... خب از اول بگو بریم حسینیه دیگه چه نیازی به اب بود والا .. مهرااان من یک ساااعت داشتم صدات میزدماااا عجباا اینو ببین ... یه چیزی هم بدهکار شدیم .. بلند شو ببینم بلند شو دیر شد .. خیلی خب بابا بلند شدم دیگه .. اخجون بریم داداش رضا .. مهران چرا بزرگ نمیشی اخه هنوز خیلی بچه ای من نمیدونم عمو به چه امیدی برات رفته خواستگاری اخه ..‌؟ ، پسر به این خوبی از خداشونم باشه .. تو که راست میگی .. بلند شو سر و وضعتو درست کن پایین منتظرتم .. تو رو خدا نکاری منو یه ساعت اون پایین .. !! زود بیا من رفتم ... ، باشه اومدم .. ببینیم تعریف کنیم ... !! ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۷ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۸ 🥀🥀🥀 باز منو کاشت اینجا .. الان نزدیک نیم ساعته منتظرشم کلافم کرده ای بابا ..‌ زنگ زدم بهش .. مهرااان چکار میکنی زود باش دیگه جنگل زیر پام سبز شد .. !! اومدم بابا .. چقدر غر میزنی امیر .. شدی مثل این مادر بزرگا همش در حال غرغر کردنن ... مهرااان .. به جای لقب دادن به من بیا بابا سید منتظرهاا ناسلامتی برنامه ریخته ... باشه اومدم پشت سرتو نگاه کن .. برگشتم دیدم پشت سرم وایساده .. یعنی از اول همینجا بودی .. ؟؟ بعد داشتی با تلفنم با من صحبت می کردی ؟؟ 😐 😃 اره .. خیلی حال میده پیشنهاد میدم تو هم امتحان کنی .. وای مهران بریم نمیدونم دیگه چی بگم واقعا .. سوار شدیم . رفتم سمت حسینیه .. همه بچه ها اومده بودن با سید مشغول صحبت بودن .. انگار فقط منتظر ما بودند .. بفرما اقا مهران همه رو معطل کردی اخرم گفتی مثل این مادر بزرگها غر میزنی .. این همه ادم مگه بیکارن به خاطر من و تو یه جا بایستن ؟؟ بیخیال امیر بچه ها از خودن چیزی نشده که .. وایسا بپرسم .. اومدم بگم نه مهران ... که صدای مهران بلند شد .. برادارن عزیز .. شما از تاخیر من و این داداش امیر دلخورین .. ؟؟ بچه ها یک صدا گفتن : نه .. مهران رو کرد سمت من و گفت دیدی .. همچین اخوی های دل نازکی داریم ما .. زود میبخشن .. الانم بیا اینجا ببینیم سید چی میگه ..‌ سری برای مهران تکون دادم و گفتم امان از دست تو .. ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۸ 🥀🥀🥀 باز
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۹ 🥀🥀🥀🥀 با بچه ها مشغول صحبت شدم ..‌ بعد از چند دقیقه سید هم صحبتش رو با هادی و رضا تموم کرد اومد سمت ما .. خب خب بچه هاا .. سریع بیاید که همین الانم دیر شده ..‌ بچه ها ساکت شدند و تا حرفهای سید متوجه بشن .. خب ببینید بچه ها ..‌ فردا باید بریم تا مستقر بشیم بقیه بچه ها هم میرسن خب پس باید با امادگی کافی اونجا حاضر باشیم ... عزیزان سعی کنین کمترین خطا رو داشته باشین چون شما اونجا میشین الگوی بچه های دیگه .. خب امیر ، مهران و علی تازه وارد جمع بچه های جهادی شدن و فکر کنم اولین باره که داخل اردو حاضر میشن... پس خیلی بهشون کمک کنین و دست تنها نذاریدشون ... و اینکه سعی کنید تا حد امکان وسایل ضروری بردارید خب پس همه فردا اینجا اماده باشین.. بعد سید نگاهش رو دوخت به مهران خندید و گفت که سر ساعت حرکت کنیم .. تاخیر نداشته باشیم .. و برادر مهران .. به قول بچه ها نکاریمون یه موقع 😄😄 مهران خجالت زده دستی به موهاش کشید و سرشو انداخت پایین و گفت : چشم اقا سید ..‌ دیگه چوب کاریمون نکنین جو بچه هاا ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۹ 🥀🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۰ 🥀🥀🥀 سید خندید و سری تکون داد .. بعد گفت خب بچه ها سفارش نکنم دیگه .. یا علی دوباره سرو صدای بچه ها بلند شد که هر کدوم از روی شوق با کنار دستی خودش صحبت میکرد .. من ، مهران و علی هم بلند شدیم رفتیم پیش رضا و سید که کمی دورتر ایستاده بودن و صحبت میکردن تا حالا اینقدر رضا رو جدی ندیده بودم در مقابل سید ایستاده بود با چاشنی اخم کمی که حاکی از تمرکزش روی حرفهای سید بود نکاتی رو یادداشت میکرد .. بعضی جاها نظر میداد و در مقابل حرفهای سید هم سری به عنوان تاکید تکون میداد ... چند دقیقه ای صبر کردیم که صحبت های سید و رضا تموم شد .. سید هم بعد از تاکید دوباره برای سر موقع حاضر بودن بچه ها خداحافظی کرد و رفت رضا رو صدا زدم و چند سوالی که برام پیش اومده بود پرسیدم .. بعدم با مهران و علی حرکت کردیم از فروشگاه سر راه مقداری وسیله خریدیم و سری به بی بی و فاطمه زدیم...‌ بعد هم بچه ها رو رساندم خونه هاشون خودمم رفتم فروشگاه و بعد از خریدن کوله و وسایل مورد نیاز ... رفتم سمت خونه تا برای فردا آماده بشم ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۰ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت۱۴۱ 🥀🥀🥀🥀 صبح بعد از نماز ... وسایلم دوباره چک کردم و بعد از مطمئن شدن از بودن همه چیز ... کولمو برداشتم و رفتم پایین .. مامان و بابا هم بیدار بودن مامان سهیلا داشت میز صبحانه رو آماده میکرد .. وسایلمو گذاشتم کنار درب ورودی... رفتم به آشپزخانه و با کمک مامان یه میز صبحانه عالی چیدیم بابا رو صدا زدم .. دور هم نشستیم و با بسم الله شروع کردیم ... تا اینکه بابا پرسید : راستی امیر چند روز اونجا بین ؟ چقدر کارتون طول می کشه ؟؟ بابا جون دقیق نمیدونم .. سید هم می گفت معلوم نیست بستگی به شرایط داره .. حالا باید بریم اونجا شرایط و بچه ها رو ببینیم ببینیم چی میشه !! مامان سهیلا اومد بین حرفمون و گفت : امیر مواظب خودت باشی اونجا ها خب الانم تقریبا هوا داره سرد میشه چند تا وسیله و لباس برات آماده کردم یادت باشه اونا رو هم ببری .. آهان راستی ... چند تا لقمه و ساندویچ هم برای راهتون گذاشتم .. ببرین گرسنه نمونین ... چه کار یه آخه مادر من اسیری که نمی رم .. جنگم نیست اسمش همراهشه اردو آمادگی .. منم هر کار بقیه کردن انجام میدم .. کم کم باید خودمو آماده کنم دیگه .. ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت۱۴۱ 🥀🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۲ 🥀🥀🥀 مامان سهیلا : اماده کنی خودتو !! برای چی ؟؟ وا مامان جان الان از یک‌سال بیشتره دارم انتظار میکشم هر لحظه ..‌ نگین فراموش کردین .. !! : چیرو‌ فراموش کردم ..‌انتظار چی ؟ چیزی نگفتم فقط نگاهمو دوختم به مامان .. بعد از چند ثانیه سرمو انداختم پایین .. چند دقیقه خودمو مشغول کردم بعدم از سر میز بلند شدم .. با اجازه باباجون اگر اجازه بدین دیگه من برم .. که بچه ها یه موقع معطل من نشن ؟؟ : برو بابا جان خدا به همرات .. بعد از شنیدن توصیه های دوباره مامان سهیلا و خداحافظی کردن از خانه خارج شدم بعد از گرفتن تاکسی خودمو رسوندم‌به حسینیه .. کم و بیش بچه ها اومده بودن به حمعشون اضافه شدم و بعد از احوال پرسی مشغول صحبت شدیم ... تا این که سر و کله مهرانم پیدا شد .. از بچه ها عذر خواهی کردم و به سمت مهران رفتم ... به سلام اقا مهران .. خورشید از کدوم طرف در اومده امروز سر وقت اومدین شما ؟!؟ سلااام داش امیر مخلصیم ... والا از خدا پنهون نیست از تو هم نباشه ... مهران مکث کرد ... دستی داخل موهاش کشید دور و برش و نگاه کرد بعد سرشو اورد جلو و اهسته گفت : خدایی دیروز سید اونجوری گفت خجالت کشیدم ... دیشب خونه رفتم به مامان گفتم با هر زوری میتونی فردغ بیدارم کنه .. خودمم که نگم .. ساعت گوشی .. ساعت اتاقمو .. همه چی تنظیم کردم 😅😅 و به هزار یک بدبختی الان در محضر شمام ... خندیدم و گفتم امان از دست تو مهران ... خب بریم یه گوشه تا بقیه بچه ها هم بیان .. باشه بریم ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۲ 🥀🥀🥀 م
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۳ 🥀🥀🥀 کولمو برداشتم و حرکت کردم .. دیدم مهران با یک چمدون داره دنبالم میاد .. ایستادم و با تعجب برگشتم سمت مهران و گفتم .. مهران چمدون برای چی برداشتی اخه ؟؟ وا امیر وسایلمه خب چه وسایلی اخه خوبه اقا سید دیروز گفت فقط وسایل ضروری !! خب منم وسایل ضروری برداشتم دیگه .. چهار دست لباس .. دو تا پتو .. سشوار ..‌ اهان راستی از مهم تر منج ، مار و پله 😍😍 وااای مهران شوخی میکنی دیگه .. : نه مگه من با تو شوخی دارم به مامان گفتم مامانم که میدونی وسواس داره ..‌ گذاشت و گفت این مهمه باید باشه .. سرده سرما می خوری پتو بردار .. سشوار که نمیشه نباشه اخه .. معلوم نیست چند روز اونجایین فقط دو دست لباس و ووو ... اگه تو تونستی جلو مامان من نه بیاری منم میتونم .. !! خیلی خب همه اینها درست .. مارو پله رو چی میگی ؟؟ : حال کردی 😃 این دیگه حرکت خودم بود .. مهران دیوونم نکن ... وقت شوخی نیستااا .. ، سلام بر برادران عزیزم .. سلام اقا رضا صبح بخیر.. مهران رفت جلو دستشو انداخت دور گردن رضا .. به به داداش رضای خودم چرا زودتر نیومدی نگفتی من دق میکنم بی تو .. ، شرمنده داداش مهران دیگه چند جا کار داشتم دیر شد .. خب اماده که هستین دیگه ..؟، اره اماده ایم .. سید کی میاد حرکت کنیم ..‌؟ سید نمیاد با ما .. تا اومدم بپرسم چرا ..؟؟ یکی از بچه ها رضا رو صدا زد و رضا رفت ... ادامه_دارد .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۳ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۴ 🥀🥀🥀 بعد از چند دقیقه صدای رضا بلند شد .. برادران توجه کنید ... !! برادران ..؟؟ بعد از اینکه توجه بچه ها جلب شد و همه جمع شدیم و سکوت حکم فرما شد .. رضا گفت : برادران ..‌ من چند دقیقه پیش با سید صحبت کردم . مثل اینکه برای سید کاری پیش اومده و قرار شد که ما با اقای دهقان حرکت کنیم و سید بعدا به ما ملحق میشن .. خب من الان اسامی میخونم ببینم همه هستین تا بعد حرکت کنیم به امید خدا .. خب .... رضا شروع کرد اسامی رو خوندن و بچه ها بعداز اعلام امادگی و حاضر بودن سوار میشدن ... اسم من و مهرانم خوند و سوار شدیم ...‌ یک مرتبه متوجه شدم علی نیست .. برگشتم سمت مهران و گفتم .. مهران از علی خبر نداری تو !!؟ دیر کرده ؟ : اره راست میگی اصلا حواسم به علی نبود .. دیشب باهاش صحبت کردم خوب بود گفت میام . نمیدونم چرا تا الان نیومده ؟؟ سابقه نداشت علی دیر کنه وایسا بهش تلفن کنم ببینم چی شده ؟ : باشه فقط زود اخه دیر شده الان باید حرکت کنیم .. باشه الان ... پیاده شدم و رفتم پیش رضا و در همون حال هم شماره علی گرفتم ... هر چی زنگ خورد جواب نداد .. رسیدم به رضا داشت با یکی از بچه ها هماهنگ میشد رضا جان ..؟ یه لحظه میای ؟؟ ، اره الان میام .. تا صحبت رضا تموم بشه باز شماره علی گرفتم .. این بارم جواب نداد .. رضا : چی شده امیر .. ٬؟ چرا پریشونی ؟ رضا ، علی نیومده هر چی هم زنگ میزنم جواب نمیده !! اره اتفاقا هادی هم داشت در همین مورد صحبت میکرد که یکی از بچه ها نیست .. من گفتم بیام از تو بپرسم چی شده ؟ منم خبر ندارم الان هر چی تماس میگیرم جواب نمیده .. رضا : خب با منزلشون تماس بگیر ببین چی شده ؟ راست میگی اصلا حواسم نبود .. شماره خونه خاله رو گرفتم .. داشتم نا امید میشدم که لحظه اخر صدای خاله توی گوشی پیچید .. الو‌سلام خاله جان خوبید ؟؟ سلام امیر جان تویی ؟ ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۴ 🥀🥀🥀 بعد ا
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۵ 🥀🥀🥀 .... بله خاله جان .. خوبین ؟ : ممنون پسرم شکر خدا .. سر نمیزنی امیر جان .. ؟ شرمنده خاله این چند روز درگیر کارهای شرکت بودم تا برم سفر حتما در جریان هستید ..؟ اره پسرم خبر دارم .. علی در موردش باهام صحبت کرده .. اتفاقا خاله تماس گرفتم در مورد همین علی هنوز نیومده بچه ها منتظرن میدونین کجاست ؟؟ خبر دارین؟؟ _ خاله مگه خبر نداری علی دیشب تصادف کرده نمیتونه بیاد .. علی تصادف کرده چرا چیزی نگفت اخه .. الان خوبه ؟ چیزیش که نشده ؟؟ _ نه مادر خوبه فقط پای راستش گفتن ترک برداشته اتل بندی کردن .. الان کجاست حالش خوبه ؟ _ اره مادر خوبه توی اتاقشه خوابه .. می خوای صحبت کنی باهاش بیدارش کنم ؟؟ نه خاله نمی خواد .. میگم خاله اگر احتیاج به کمک هست من و مهران بیایم _ نه خاله شما برین به سفرتون برسین در امان خدا .. باشه خاله فقط هر اتفاقی افتاد و یا کاری پیش اومد حتما خبر بدین من سریع میام .. _ ممنون مادر باشه الهی عاقبت بخیر بشی خب خاله کاری ندارین ....؟؟ _ نه خاله‌خدا به همراهت خداحافظ خاله .. _ در امان خدا .. بعد از خدا حافظی با خاله .. جریان برای رضا و مهران تعریف کردم و بعد از چند دقیقه حرکت کردیم ... ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۵ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... قسمت ۱۴۶ 🥀🥀🥀 سفر با بچه ها خیلی برام شیرین بود این از همین ابتدای حرکت و اغاز میشد فهمید همه رابطه خوبی با هم داشتند و صمیمیت غیر قابل وصفی بین همه ایجاد شده بود ..‌ بعد از چند ساعتی که در راه بودیم رسیدیم به روستایی که قرار بود اونجا باشیم .. بعد از توقف اتوبوس و پایین شدن ازش .. وسایل برداشتیم و شروع کردیم به بر پایی چادرها که قرار بود محل استراحتمون در این مدت باشه .. چند تن از اهالی محل متوجه اومدن ما شده بودن و گهگداری موقع عبورشون به ما نگاه میکردن . تا اینکه وقتی از برپایی چادر ها راحت شدیم و مشغول جابه جایی وسایلمون بودیم چند تن از اهالی روستا اومدن و جویایی ماندن ما و علت برپا کردن چادر ها شدن که رضا جلو رفت و براشون توضیح داد و گفت که به زودی اقا سید و اقای دهقان که مسئول برپایی این اردو بودن میرسن و کاملا ماجرا رو توضیح میدن .. بعد از توضیح رضا از ما استقبال کردن خوش امد گفتن و وسایل پذیرایی و شام برای ما فراهم کردن .. واقعا مردمان خونگرم و مهمان نوازی بودن .. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب بیدار شدم .. بلند شدم و از چادر امدم بیرون که دیدم اقا سید و اقای دهقان رسیدن .. جلو رفتم ..‌ سلام اقا سید سلام امیر جان چرا بیداری نکنه خیلی سر و صدا کردیم بیدار شدی ؟ نه اقا سید من جام تغییر کرده یکم بگذره عادت می کنم .. خب پس امیر جان برو بخواب که فردا کلی کار داریم . چشم فقط شما شام خوردین یا چیری اماده کنم ..؟! نه امیرجان صرف شده توی راه بودیم یه چیزی خوردیم شما برو بخواب ما هم الان می خوابیم برو تا بچه ها بیدار نشدن .. ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... قسمت ۱۴۶ 🥀🥀🥀 سفر ب
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ...‌ قسمت۱۴۷ 🥀🥀🥀 صبح روز بعد ...‌ بعد از نماز و صبحانه حرکت کردیم و اطراف بررسی کردیم و مکانی هایی که باید بازسازی می شد و مدرسه ساخته میشد دیدیم و بعد از برنامه ریزی شروع کردیم به کار .. اهالی روستا در بهمون کمک می کردند مخصوصا بچه ها که از شنیدن ساخت و بازسازی مدرسه خوشحال بودن و شوق داشتند با چه اشتیاقی همراه با بچه های جهاد کار میکردند... از فضا و صمیمیت بین بچه ها و اهالی روستا که نگم خیلی خوب بود کارها به خوبی پیش میرفت تا این که شب پنجمی که اونجا بودیم تلفن همراهم زنگ خورد .. تعجب کردم اخه شماره داخلی نبود با تردید جواب دادم .. بله بفرمایید ؟ _ سلام داداش امیر خوبی ؟ _ وای محمد سلام خوبی تو ؟ _قربانت داداش امیر چه خبر چه میکنین ؟ _ سلامتی با سید و بچه های حسینیه اومدیم اردوی جهاد _ خب به سلامتی از عزیز و فاطمه چه خبر حالشون خوبه؟ _ خوبن خدا رو شکر یکم فقط بی تابی میکنن .. محمد جان چه خبر اوضاع خوبه ؟ کی میای ؟ _ خوبه همه چی خوبه .. منم تماس گرفتم بهت بگم دارم بر میگردم .. _ واقعا چه خبر خوبی کی تهرانی ؟ _ ان شاالله پس فردا . میتونی بیای پیشم کار که نداری ؟ _ نمیدونم باید با سید صحبت کنم _ باشه پس بعدا میبینمت فعلا من باید برم به اقا سید و بچه ها هم سلام‌برسون . _ چشم مواظب خودت باش التماس دعا _ محتاجم پس منتظرتماا یاعلی ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿