eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
977 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدهمت به روایت همسرش1 #قسمت_هفتم ادامه 👈خواستگاری بلافاصله حرکت کردم؛به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم. دومین جلسه‌ای که با #حاج‌همت صحبت کردم، همین زمان بود🍃. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»☝️ در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام😇.» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟😒» در واقع مادرم به #حاج‌همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته☹️. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌کند.»👌🙂 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#پروفایل_شهیدهمت😍 🏴ویژه محــرم🍂🏴 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) 💐🌷🌹🥀💐🌷🌹🥀💐🌷🌹🥀 از دست كريمي، زير لب غرولند مي‌كردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»😏 گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نمي‌كرد من با اين سن و سالم،‌ چه‌طور اين‌ها را از پل رد كنم؛‌ آن هم پل شناور. 😏😢 وقتي روي موتور مي‌نشستم، پام به زور به زمين مي‌رسيد. چه جوري خودم را نگه مي‌داشتم؟😕 😐 - چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي مي‌گي؟ 😢 كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم،‌ رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»😏 😢 باز گفت «وايسا جوون. بيا ببينم چي شده.»😔 😢 چشمت روز بد نبيند. فرمان‌دهِ مان بود؛ همت. 😱 گفتم «شما از چيزي ناراحت نباشيد من از چيزي دل‌خور نيستم. ترا به خدا ببخشيد.» دستم را گرفت و مرا كنارش نشاند. 😌 من هم براش گفتم چي شده.🥀 🥀 كريمي چشم‌غره‌اي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل،‌ كه از آن‌طرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب.😁 حالا مگر خنده‌ي حاجي بند مي‌آمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم،‌ حالا نخند و كي بخند. 😁😂 يك چيزي مي‌دانستم كه زير بار نمي‌رفتم. كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش مي‌ريخت. 😝😃 حاجي گفت «زورت به بچه رسيده بود؟»😁 😁 - نه به خدا،‌ مي‌خواستم ترسش بريزه. - حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي. خيلي كارت داريم. 😁😂 از جيبش كاغذي درآورد و داد به دستم و گفت «بيا اين زيارت عاشورا رو بخون،‌ با هم حال كنيم.» چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نمي‌توانستم اين‌جوري بخوانم. 😌 حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجي بيا خودت بخون و گريه كن. من هزار تا كار دارم.»😱 😱 وقتي بلند شدم بروم، حال عجيبي داشت. زيارت را مي‌خواند و اشك مي‌ريخت.😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_هشتم ادامه👈خواستگاری در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.» گفتم: «بفرمایید!»🙂 گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»☝️ با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!» گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد🍃، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»😇 من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد👌؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است😞.» به همین خاطر، وقتی که #حاج‌همت به خانه ما زنگ زد📞، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم🙁. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_14695459.mp3
5.69M
🔊 آرزو داشت روزعاشورا شهیدبشه...😭😭😭 🎙 حاج حسین یکتا خیلے قشنگہ😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#اقتدا به #مولاحسین‌علیه‌السلام به شوخی بهش گفته بودند: #حاجی! تو چشم های خیلی زیبایی داری و از ناحیه ی چشم شهید می شوی💔 ولی گویا این یک شوخی نبود بلکه پیش بینی ای بود که به واقعیّت پیوست😔. چشم هایی که نگاهش، بیانگر هزاران هزار درد دل و مظلومیت خاندان اهل بیت علیهم السلام و شیعیان دل سوخته ی تاریخ بود با ترکشی از ناحیه ی خون آشامان تاریخ، تقدیم آستان حضرت دوست شد. اما نه فقط چشمهایش☝️، بلکه چونکه خودش می گفت: «علی وار زیستن و علی وار شهید شدن،🍂 حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم»💔 و دوست داشت همچون مولایش اَباعبدالله علیه السلام، بی سر و همچون آقایش اباالفضل علیه السلام بی دست باشد.😭 عاشقانه به مولایش اقتدا کرد و عارفانه به زمره ی اصحاب حسین بن علی علیهماالسلام پیوست.🕊 بیاد #شهید_ابراهیم_همت #ابراهیم_جان_التماس_دعا😔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✉️نامہ #شهیدهمت در روز عـاشـورا بـرای خـانوادش👇👇 سلام بر عاشورا  میعادگاه عاشقان راه خدا سلام بر حسین و یاران حسین✋ سلام بر زینب الگوی همیشه جاوید زنان مسلمان🌸 سلام بر پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم باد که همیشه برای من زحمت کشیده‌اند؛ باری بسیار دلم می‌خواست بتوانم عاشورا را شهرضا باشم و عجیب علاقه به سینه‌ زدن و عزاداری💔 در این روز بزرگ را داشتم ولی به علت اینکه در اینجا کسی نبود و در ضمن کار بسیار زیاد بود، لذا نتوانستم بیایم به آقا بگویید به جای من هم سینه بزند.😢 من صحیح و سالمم و ان‌شاءالله در فرصتی دیگر که توانستم مرخصی بگیرم، به شهرضا سری می‌زنم🍃؛ سلام مرا به همه فامیل و آشنایان برسانید خصوصاً به حبیب‌الله و همسرش، آقا منصور و همسرش و ننه جان عزیز. همه شما را به خدا می‌سپارم شاد و سربلند باشید.  حقیر و مخلص شما #محمدابراهیم‌همت.🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_نهم ادامه👈خواستگاری دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود🍃 و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد. آن روز، یک لباس ساده تنم بود🙂✌️ و یک جفت کفش ملی به پایم. به #حاج‌همت زنگ زدم📞 و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.» گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی⁉️» وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است👌. به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود🚶. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد😢. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد💔. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم.✌️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_دهم آغاز زندگی مشترک زندگی مشترک ما در جنوب آغاز شد. #حاج‌همت، حمید قاضی را فرستاده بود تا مرا به دزفول ببرد🍃. وسایلم را جمع و جور کردم و تمام زندگیمان را در صندوق عقب ماشین جا دادیم🚕.قاضی گفت: «از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می‌شود.» برایم آنچه اهمیت داشت، دیدن #حاجی و بودن در کنار او بود. سختی سفر از همان ابتدا آغاز شد😣. هوا سرد بود❄️ و گرفته و جاده‌ها پوشیده از برف و اینها حرکت ما را کند می‌کرد. از طرفی، توی راه ماشین خراب شد و مدت زیادی هم به خاطر همین حادثه معطل شدیم.⚡️ در نتیجه، دیرتر از آنچه که باید، به مقصد رسیدیم. #حاج‌همت تمام بعدازظهر جلوی ساختمان سپاه دزفول منتظر ایستاده بود. وقتی قاضی از ماشین پیاده شد، #حاجی جلو آمد و با لبخند گفت: «خدا شهیدت کند😒، چرا این ‌قدر دیر کردی؟!» بعد طرف من آمد و گفت: «برای اولین بار فهمیدم انتظار چه‌قدر سخت است.»😢😞 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#خیلی_فدایی_داشت👌 آتش دشمن سنگین شد. هر لحظه احتمال شهادت #حاج_همت وجود داشت😢. یک دفعه دیدیم تعدادی از بسیجیان که متوجه حضور #حاجی شده اند😕، او را به زمین انداخته اند و دور او را گرفته اند؛ از بدن های خودشان سپری ساخته بودند تا مانع شوند به #حاجی آسیبی برسد.🙂❤️ #شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
به روایت همسرش1 ادامه👈آغاز زندگی مشترک بعداز ورود به شهر، به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان بود، سه روز در خانه ایشان بودیم. شرایط سختی بود. شهر دایم مورد هدف توپ و موشکهای🚀 دشمن قرار می‌گرفت و بسیاری از مردم خانه‌هایشان را رها کرده و به خارج شهر رفته بودند🚶. ما هم که نه خانه‌ای داشتیم و نه وسایل و امکاناتی.🙁 یکی از دوستان گفت که دو تا اتاق خالی در طبقه دوم خانه‌اش دارد و ما می‌توانیم در آن‌جا ساکن شویم. دو اتاق تودرتو بود. وقتی وارد شدم، فهمیدم که پیش از ورود ما مرغداری صاحبخانه بوده است😞. با همه این حرفها، بهتر از هیچی بود. دست به کار شدم. افتادم به جان در و دیوار و کف اتاقها. بعد از چند ساعت، همه‌جا تمیز و مرتب بود🙂 ولی بوی بد آن هنوز باقی بود. سری به بازار که اغلب تا پیش از ظهر باز بود، زدم. مقداری وسایل از قبیل کاسه، بشقاب🍽، توری، استکان☕️ و یک شیشه گلاب خریدم. گلاب مصرف در و دیوار شد تا بوی بد باقیمانده در فضای اتاق را از بین ببرد. دو تا پتوی سربازی فرش کف اتاق شد و دو ملحفه سفید هم پرده‌های آن. دیگر همه چیز مرتب بود.😇👌 راوی:همسرشهید ... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۵ 🌷🌷🌷 بعد
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۶ 🥀🥀🥀 باشه پس پرونده ها رو مرتب کن که بعد از ظهر برای هماهنگی ها باید بریم پیش سید .. ، باشه پس من رفتم .. به سلامت ... با رفتن مهران منم مشغول بقیه کارها شدم و وقتی به خودم اومدم که از زمان ناهارم گذشته بود ... کش و قوسی به بدنم دادم و با نگاه کوتاهی به پرونده ها و بررسی شون ... خب دیگه تموم شدن پس خانم محمدی رو صدا زدم و پرونده ها رو تحویل دادم ... بلند شدم و رفتم اتاق مهران .. دیدم خوابیده .. ما رو بگو رو دیوار چه کسی یادگاری نوشتیم ... سری از روی تاسف تکون دادم و پرونده های روی میز رو برداشتم .. نه این بار کارش خوب انجام داده !! تمام پرونده ها کامل بود .. پس رفتم بیرون و بعد تحویل پرونده ها به خانم محمدی اومدم داخل اتاق مهران تا بیدارش کنم ... مهران .. داداش بلند شو .. مگه شرکت جای خوابه .. مهران با توام هااا .. مثلا یکی از مدیران شرکتی .!! مهرااان ..‌ نه مثل اینکه بیدار نمیشه خب چکار کنم ... نگاهی به دور و برم کردم که لیوان اب روی میز نظرمو جلب کرد .. به سمتش رفتم و برش داشتم .. مهران تا سه ثانیه دیگه بلند نشی اب میریزم بهتاااا ... بعد نگی نگفتی .. نه بابا اصلا نمیگه به کی میگی تو .. باشه اقا مهران خودت خواستی ... ۱ ۲ ۳ لیوان اب رو خالی کردم روی صورتش .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۶ 🥀🥀🥀 با
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۷ 🥀🥀🥀 یکدفعه از خواب پرید اونم چه پریدنی ... ، وای سیل ، سیل اومده .. زنگ بزنین اورژانس الان سیل منو میبره .. امیر امیییر .. وای خدا الان ابرومو میبره تو شرکت .. هیس مهران . مهران منم ... بابا من بودم فقط یه لیوان اب بودا .. سیل از کجا اومد اخه .. ، هان چی .. ؟؟ میگم من بودم یه لیوان فقط ریختم بهت از خواب بیدار بشی .. هیسس بابا ابرومونو بردی داخل شرکت .. همچینم داد و قال راه انداخته انگار چی شده حالا .. یعنی هیچی نشده به نظرت .. شدم موش ابکشیده ؟؟ خب حقته برادر من این همه صدات زدم .. بلند شو دیر شد .. باید بریم حسینیه ... خب از اول بگو بریم حسینیه دیگه چه نیازی به اب بود والا .. مهرااان من یک ساااعت داشتم صدات میزدماااا عجباا اینو ببین ... یه چیزی هم بدهکار شدیم .. بلند شو ببینم بلند شو دیر شد .. خیلی خب بابا بلند شدم دیگه .. اخجون بریم داداش رضا .. مهران چرا بزرگ نمیشی اخه هنوز خیلی بچه ای من نمیدونم عمو به چه امیدی برات رفته خواستگاری اخه ..‌؟ ، پسر به این خوبی از خداشونم باشه .. تو که راست میگی .. بلند شو سر و وضعتو درست کن پایین منتظرتم .. تو رو خدا نکاری منو یه ساعت اون پایین .. !! زود بیا من رفتم ... ، باشه اومدم .. ببینیم تعریف کنیم ... !! ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_دوازدهم ادامه 👈زندگی‌مشترک بالاخره بعد از گذشت حدود یک ماه از ازدواجمان، سر و سامان گرفته بودیم؛🍃 آن هم زیر بارانی از موشک و گلوله‌های توپ. هر لحظه انفجاری رخ می‌داد😣 و شیشه‌ها را می‌لرزاند. یک روز #حاجی یک چراغ خوراک ‌پزی و یک جعبه شیرینی خریده بود. چراغ را به خانه آورد و شیرینی را میان بچه‌های عرب چادرنشین -که دشمن بی‌خانمان‌شان کرده بود و ناچار کنار جاده اهواز-دزفول پناه گرفته بودند- پخش کرد🙁. فقط چند دانه آن را که لای کاغذ پیچیده بود، برای خودمان آورد. با شدت گرفتن موشک‌باران🚀 شهر، صاحبخانه نیز به نقطه امنی نقل مکان کرد. به این ترتیب، خانه دربست در اختیار ما قرار داشت و ما زندگی ساده خود را به طبقه پایین منتقل کردیم. #حاجی، به علت مشغله زیاد، اغلب شبها🌘 مجبور بود دیروقت به خانه بیاید. در نتیجه، بیشتر وقتها تنها بودم. شبها زیر نور کم‌سوی چراغ نفتی مطالعه می‌کردم.📖 شهر، به دور از غوغای مردم، در تاریکی فرو رفته بود. فقط هر از گاه صدای انفجاری سکوت را می‌شکست. راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۷ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۸ 🥀🥀🥀 باز منو کاشت اینجا .. الان نزدیک نیم ساعته منتظرشم کلافم کرده ای بابا ..‌ زنگ زدم بهش .. مهرااان چکار میکنی زود باش دیگه جنگل زیر پام سبز شد .. !! اومدم بابا .. چقدر غر میزنی امیر .. شدی مثل این مادر بزرگا همش در حال غرغر کردنن ... مهرااان .. به جای لقب دادن به من بیا بابا سید منتظرهاا ناسلامتی برنامه ریخته ... باشه اومدم پشت سرتو نگاه کن .. برگشتم دیدم پشت سرم وایساده .. یعنی از اول همینجا بودی .. ؟؟ بعد داشتی با تلفنم با من صحبت می کردی ؟؟ 😐 😃 اره .. خیلی حال میده پیشنهاد میدم تو هم امتحان کنی .. وای مهران بریم نمیدونم دیگه چی بگم واقعا .. سوار شدیم . رفتم سمت حسینیه .. همه بچه ها اومده بودن با سید مشغول صحبت بودن .. انگار فقط منتظر ما بودند .. بفرما اقا مهران همه رو معطل کردی اخرم گفتی مثل این مادر بزرگها غر میزنی .. این همه ادم مگه بیکارن به خاطر من و تو یه جا بایستن ؟؟ بیخیال امیر بچه ها از خودن چیزی نشده که .. وایسا بپرسم .. اومدم بگم نه مهران ... که صدای مهران بلند شد .. برادارن عزیز .. شما از تاخیر من و این داداش امیر دلخورین .. ؟؟ بچه ها یک صدا گفتن : نه .. مهران رو کرد سمت من و گفت دیدی .. همچین اخوی های دل نازکی داریم ما .. زود میبخشن .. الانم بیا اینجا ببینیم سید چی میگه ..‌ سری برای مهران تکون دادم و گفتم امان از دست تو .. ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۸ 🥀🥀🥀 باز
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۹ 🥀🥀🥀🥀 با بچه ها مشغول صحبت شدم ..‌ بعد از چند دقیقه سید هم صحبتش رو با هادی و رضا تموم کرد اومد سمت ما .. خب خب بچه هاا .. سریع بیاید که همین الانم دیر شده ..‌ بچه ها ساکت شدند و تا حرفهای سید متوجه بشن .. خب ببینید بچه ها ..‌ فردا باید بریم تا مستقر بشیم بقیه بچه ها هم میرسن خب پس باید با امادگی کافی اونجا حاضر باشیم ... عزیزان سعی کنین کمترین خطا رو داشته باشین چون شما اونجا میشین الگوی بچه های دیگه .. خب امیر ، مهران و علی تازه وارد جمع بچه های جهادی شدن و فکر کنم اولین باره که داخل اردو حاضر میشن... پس خیلی بهشون کمک کنین و دست تنها نذاریدشون ... و اینکه سعی کنید تا حد امکان وسایل ضروری بردارید خب پس همه فردا اینجا اماده باشین.. بعد سید نگاهش رو دوخت به مهران خندید و گفت که سر ساعت حرکت کنیم .. تاخیر نداشته باشیم .. و برادر مهران .. به قول بچه ها نکاریمون یه موقع 😄😄 مهران خجالت زده دستی به موهاش کشید و سرشو انداخت پایین و گفت : چشم اقا سید ..‌ دیگه چوب کاریمون نکنین جو بچه هاا ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۹ 🥀🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۰ 🥀🥀🥀 سید خندید و سری تکون داد .. بعد گفت خب بچه ها سفارش نکنم دیگه .. یا علی دوباره سرو صدای بچه ها بلند شد که هر کدوم از روی شوق با کنار دستی خودش صحبت میکرد .. من ، مهران و علی هم بلند شدیم رفتیم پیش رضا و سید که کمی دورتر ایستاده بودن و صحبت میکردن تا حالا اینقدر رضا رو جدی ندیده بودم در مقابل سید ایستاده بود با چاشنی اخم کمی که حاکی از تمرکزش روی حرفهای سید بود نکاتی رو یادداشت میکرد .. بعضی جاها نظر میداد و در مقابل حرفهای سید هم سری به عنوان تاکید تکون میداد ... چند دقیقه ای صبر کردیم که صحبت های سید و رضا تموم شد .. سید هم بعد از تاکید دوباره برای سر موقع حاضر بودن بچه ها خداحافظی کرد و رفت رضا رو صدا زدم و چند سوالی که برام پیش اومده بود پرسیدم .. بعدم با مهران و علی حرکت کردیم از فروشگاه سر راه مقداری وسیله خریدیم و سری به بی بی و فاطمه زدیم...‌ بعد هم بچه ها رو رساندم خونه هاشون خودمم رفتم فروشگاه و بعد از خریدن کوله و وسایل مورد نیاز ... رفتم سمت خونه تا برای فردا آماده بشم ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۰ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت۱۴۱ 🥀🥀🥀🥀 صبح بعد از نماز ... وسایلم دوباره چک کردم و بعد از مطمئن شدن از بودن همه چیز ... کولمو برداشتم و رفتم پایین .. مامان و بابا هم بیدار بودن مامان سهیلا داشت میز صبحانه رو آماده میکرد .. وسایلمو گذاشتم کنار درب ورودی... رفتم به آشپزخانه و با کمک مامان یه میز صبحانه عالی چیدیم بابا رو صدا زدم .. دور هم نشستیم و با بسم الله شروع کردیم ... تا اینکه بابا پرسید : راستی امیر چند روز اونجا بین ؟ چقدر کارتون طول می کشه ؟؟ بابا جون دقیق نمیدونم .. سید هم می گفت معلوم نیست بستگی به شرایط داره .. حالا باید بریم اونجا شرایط و بچه ها رو ببینیم ببینیم چی میشه !! مامان سهیلا اومد بین حرفمون و گفت : امیر مواظب خودت باشی اونجا ها خب الانم تقریبا هوا داره سرد میشه چند تا وسیله و لباس برات آماده کردم یادت باشه اونا رو هم ببری .. آهان راستی ... چند تا لقمه و ساندویچ هم برای راهتون گذاشتم .. ببرین گرسنه نمونین ... چه کار یه آخه مادر من اسیری که نمی رم .. جنگم نیست اسمش همراهشه اردو آمادگی .. منم هر کار بقیه کردن انجام میدم .. کم کم باید خودمو آماده کنم دیگه .. ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_سیزدهم ادامه 👈زندگی‌مشترک یک‌بار #حاجی سه شب🌒 به خانه نیامد. شب چهارم، حوالی ساعت دو نیمه شب بود که دیدم در خانه را می‌زنند🍃. دلم گواهی می‌داد که #حاجی است. وقتی در را باز کردم، دیدم کنار در ایستاده. سراپا گل‌آلود و با چهره‌ای خسته گفت:😢 «شرمنده‌ام. چند هفته است که تو را به این‌جا آورده‌ام و تنها رهایت کرده‌ام. حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشته‌ام.» برای من، دیدن او مهم بود و حالا که آمده بود، تمام غم و غصه‌ها رفته بود.🌸 روزهای ماه اسفند، در عین سختی، شیرین می‌گذشت. تا این‌که یک شب #حاجی به خانه آمد. بعد از حرفهای معمولی، کمی راجع به اوضاع و احوال منطقه صحبت کرد✌️. از لحنش فهمیدم که چه قصدی دارد. می‌خواست مرا به اصفهان برگرداند و داشت مقدمه‌چینی می‌کرد. هرچه اصرار کردم که بگذار بمانم، قبول نکرد😒. چاره‌ای نبود. دوری و فراق فرا رسیده بود.😞 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1 #قسمت_چهاردهم #بسیجی‌ها هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد🍃. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجی‌ها را مهمترین عامل می‌دانست و خودش را در مقابل آنها هیچ می‌انگاشت و به حساب نمی‌آورد👌. از این‌طرف و آن‌طرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک ‌بار وقتی بعضی از این شنیده‌ها بر زبانم جاری شد🌸، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم😞. حرف آنهایی را که می‌نشینند و چاپلوسی می‌کنند، قبول نکن. این بسیجی‌ها هستند که جنگ را ادامه می‌دهند☝️ و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کاره‌ای نیستیم.»🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1 #قسمت_پانزدهم نماز اول وقت زندگی مشترک من و #همت حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم.🙂 بیشتر وقتها، 🌗نیمه شب به خانه می‌آمد و برای نماز صبح🌤 از منزل خارج می‌شد. زمان عملیات «مسلم‌بن‌عقیل، دو ماه بود که او را ندیده بودم. می‌گفت:فرصت نمی‌کنم که به خانه سربزنم. اگر می‌توانید شما بیایید باختران.🙁در آن موقع شهید محمد بروجردی فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم. قبل از عملیات، یک شب #حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی ورم کرده و قرمز شده بود😞. فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت احساس ناراحتی می‌کرد. وقتی وارد خانه شد دیدم می‌خواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان☹️.با حالت عجیبی گفت: من این همه خودم را به زحمت انداخته‌ام و با سرعت به خانه آمده‌ام که نماز اول وقت را از دست ندهم☺️ حالا چه‌طور می‌توانم نماز نخوانده غذا بخورم😒.آن شب به قدری از جهت جسمی در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم😪. با توجه به این‌که به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد😊. #حاج_همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود می‌دانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل می‌کرد. #ادامه‌دارد... @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏51 🕌 نمازهای بی خدا، تخمه های پوک؛ 🕌🕌🕋🕋🕌🕌 ❓سؤال: به فرموده #قرآن يكي از راه هاي ك
🙏 های خدایی🙏2⃣5⃣ ☕️مثل استکان چای‼️ 🔹استکان چای را ببین! 🔸هر چه صاف است بالا، و هر چه تفاله پایین است؛ و این یعنی: 💠صاف اگر باشی بالا می روی. 📒تلنگر: رذائل اخلاقی همچون تفاله هایی موجب در جازدن و پائین ماندن میشوند باید هر چه زودتر به فکر درمان بود http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏2⃣5⃣ ☕️مثل استکان چای‼️ 🔹استکان چای را ببین! 🔸هر چه صاف است بالا، و هر چه تفاله
🙏 های خدایی🙏3⃣5⃣ 😎مثل دزد‼️ ➖➖➖➖➖➖➖➖ 💥شیطان، دزد است، دزد، خانۀ خالی را نمی زند؛ اگر دور و برت پرسه می زند در تو چیزی دیده است. 💠پس، هم شاد باش! هم مراقب! http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 31 🔰وقتی #خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سال‌ه
32 🔰جنگ تمام شد.من خوشحال شدم از اینکه من دیگر به جبهه نخواهد رفت❌ اما بعد از جنگ بلافاصله دوره شروع شد و این خوشحالی من زیاد ادامه پیدا نکرد🙁 چون دو سه شب بعد تصویر منصور را از تلویزیون📺 دیدیم که گوینده اخبار🎙 اعلام کرد: با حکم امام خمینی (ره) به عنوان فرمانده نیروی هوایی🛩 منصوب شدند. 🔰خلاصه از این موضوع زیاد خوشحال نشدم😔 چرا که دوست داشتم شهید ستاری در برای این مملکت خدمت کنند. منصور 8 سال🗓 نیروی هوایی بود، طولانی ترین دوره ای که سابقه داشت کسی در در این سمت باقی بماند. 🔰هر وقت ماموریت می رفت من از زیر قرآن📖 ردش می کردم؛ آن روز به قدری عجله داشت که حتی صبر نکرد🚫 که از زیر قرآن ردش کنم. سورنا خواب بود. او را بوسید و رفت👤 ساعت 8 و نیم شب🌒 قرار بود منصور برگردد. من برای شام سوپ🍲 و کتلت درست کرده بودم. هر چقدر منتظر ماندم نیامد❌ ساعت 2و نیم⏰ بود که با دفتر فرماندهی تماس گرفتم📞 پرسیدم تیمسار کی می آیند⁉️ گفتند یک مقدار دارند. 🔰ساعت 11 و نیم صبح بود که به طور رسمی از رادیو📻 اعلام کردند تیسمار «منصور ستاری» فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 به رسید🌷. پیکر منصور من کاملا سوخته بود. مدتی قرقی به حیاطمان می آمد و منصور هر شب برای او تکه گوشتی میگذاشت. روزی که خبر شهادت🕊 منصور را دادند بچه ها در حوض حیاط خانه مان پیکر را پیدا کردند. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‍ #خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 32 🔰جنگ تمام شد.من خوشحال شدم از اینکه #منصور من دیگر به جبه
33 ✨با غرولند بودم که به خاطر کار کنگره باید بعداز ظهرها هم توی بمانم. گفت: باید به این فکر کنی که داری کار می‌کنی! ✨شهدا همیشه توی بودن، کاری نکن که سرهنگ و سرگرد ببینه، برای رضای خدا کار کن تا خودش جوابت رو بده. موقع خداحافظی، دستی زدم روی شانه اش؛ زود این هارو زیاد کن که سرهنگ بشی. گفت: ممد ناصحی! آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه، ستاره سرشونه . ✨ هر روز در می دیدمش. می خواستم از کارش سر در بیاورم، آدمی که مدت ها باهم می کردیم، یک دفعه از این رو به آن رو شده بود. حرف های میزد. حال داشت، تا به هم می رسیدیم، ازش می خواستم کند ✨حتی با چند جمله یا یک نکته سفارش میکرد: هر روز بخون، حتی شده یه صفحه یا یه آیه. خیلی تو اثر می ذاره؛ اما وقتی می خونی تو هم اثر می ذاره. ✨سوره ی قیامت را دوست ‌داشت و زیاد از آن حرف می زد؛ مخصوصا شش آیه ی اولش. می گفت: وقتی خدا می گه رو درست کرده، حس می کنی خدا همیشه دنبالت هست. باید خدا رو با تمام وجود کرد. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f