eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣4⃣ 🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقی‌ای که داشت، و و بود. وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبت‌نام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباس‌هایشان بد است، من دوست ندارم.» 🔰حدود هفت سالگی او را در کلاس ثبت‌نام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که شد. 🔰عباس 24 سالگی به شهادت رسید. در این 24 سالی که از خدا گرفت، چشمش به صورت نیفتاد و هر موقع می‌خواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود. 🔰عباس دانشگاه نرفت به خاطر اینکه دو سال کارهای رفتنش بود. اوایل ما نمی‌دانستیم که در حال انجام کارهایش برای اعزام به است ولی بعد از مدتی مطلع شدیم. در مورد دانشگاه نرفتن می‌گفت «اگر بخواهم دانشگاه بروم، پیگیری‌ام برای رفتن به سوریه، می‌شود.» 🔰سبک زندگی و روش تربیتی روی بچه اثر میگذارد، باید لقمه و پولی که در خانه آورده می‌شود، باشد. پول حلال روی بچه تاثیر می‌گذارد. در زندگی ما هیچ وقت حتی یک قران پول حرام نیامد. خدا را شکر می‌کنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است. عقیده دارم که دوران بارداری نیز خیلی مهم بوده و شرط است. در آن دوران غذا یا خوراکی کس را نخوردم و نماز، قرآن و ذکرها را می‌خواندم. زمان شیردهی هم به همین شکل بود. 🔰عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2⃣4⃣ 🔰اولین برنامه ی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گرفت، نمایشگاه بود. 🔰یه روز بهم گفت: میخوام تو حیاط، نمایشگاه درست کنم. منم گفتم باشه ولی فکرنکنم بشه. آخه فضا جوری بود که نمی شد کار کنیم. گفت: "کار شهدا رو زمین نمیمونه"😊 🔰فردای اون روز شروع کردیم به کار. اولش هیچ کس نمی کرد تو فضای حیاط مسجد بشه اینقدر قشنگ کار کرد. ولی بعدش همه بودن. 🔰یادمه یکی از فرماندهان سپاه اومد برای سر زدن. واقعا لذت برد از این همه پشت کار و گفت واقعا کشیدین و کارتون قابل تحسینه 🔰یه کار که انجام داد این بود که تو نمایشگاه دفاع مقدس یه جایی که خیلی دید داشت، عکس که رفیقاش بودن رو زده بود. 🔰از جیب خودش تمام خرج نمایشگاه رو داد. بدون اینکه به کسی بگه ...🌹 🔰زمان بازدید از نمایشگاه که شد با عجله اومد تو حیاط گفت بریم. گفتم علی کجا؟ گفت: بریم به سر بزنیم. 🔰با چند نفر از ریش سفیدای محل به تک تک خانواده شهدا سر زد. خانواده هاشون خیلی شده بودن 🔰یاد اون موقع ها میفتم میگم واقعا علی برا از جون گذاشت که اسمونی شد ❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
3⃣4⃣ 💠 بیت المال 🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند. 🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ... 🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. است و بیابان.... اواسط راه بودم که دیدم جلوی پایم ایستاد. بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟ جریان را برایش تعریف کردم. 🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان.... من 2 کیلومتر که راه رفتم رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر را برمیگردیم. 🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم. 🌷پاهایم نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم...... جانش میرفت حرف اول را میزد❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4⃣4⃣ قبل از آشنایی با محمد جواد به حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂 روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓 البته آن روزها نمیدانستم که ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌 از سفر که برگشتیم، محمد جواد به من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود.😊 پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود. حتی از جوانی و زمانیکه بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس 💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست. سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه وهمه به من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار است در این خانه بمانی...نه من....😔 آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به دیدار تو در زمان ظهور (عج)😍😌 🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
5⃣4⃣ 💠حکایت حال و هوای عجیب شهید بعداز زیارت کربلای معلی و نجف اشرف 🔰یک روز با من تماس ☎️گرفت گفت مادر حلالم کنید به همین زودی می‌خواهم بروم کربلا 🕌همه کارهایش این طورغافل گیر کننده بود خوشحال😍 شدم. 🔰کمتر از سه روز 🗓پاسپورتش را آماده کرد و به زیارت رفت. وقتی برگشت🔙 واقعا تحول عجیبی ♻️در او احساس می‌کردم بیشتر از غریبی امام حسین و یارانش می‌گفت.😔 🔰 مدت کمی نگذشته بود که گفت:‼️ مادر به ماموریت مهم دیگری خواهم رفت گفتم دلم❤️ گواهی بد می‌داد😰 گفت: نگران نباش به یک دوره آموزش موتور سواری 🏍می‌رویم. زنگ زدم 📞به برادرش او هم گفته‌اش را تایید کرد.💯 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
6⃣4⃣ 💠امر به معروف و نهی از منکر عملی 🔰یک روز توی احمدآباد مشهد در حال راه رفتن بودیم که حسین آقا از اوضاع و پوشش خانم ها🙆 در اون مکان به شدت ناراحت شد😔 🔰گفت جرات نمی کنم ای روبه روم رو نگاه کنم. گفت: مگر این خانمها که این طور وارد خیابون میشن یا شوهر ندارند⁉️ بعد متوجه صدای اذان مغرب شد🔊 و گفت: دیگه امر به معروف و نهی از منکر فایده ندارد❌ 🔰رفت از جلوی یک مغازه، یک اورد و من متعجب او را نگاه می کردم😦 کارتن را باز کرد و ایستاد و با شروع کرد به اذان گفتن🗣 مردم همه نگاه می کردند. 🔰اصلا نگاه های مردم براش مهم نبود❌ شروع کرد به خواندن. من خیلی خجالت کشیدم😥 رفتم یک متر آن طرف تر ایستادم👤 کاش آن روز می رفتم و کنارش👥 می ایستادم. 🔰آدم هایی که در حال رفت و آمد بودند، مثل آدم های به او نگاه می کردند😦 نمازش که تمام شد را برداشت و گذاشت سرجاش و گفت: الان 💥باید با امر به معروف را انجام داد و من الان معنی حرف یک سال پیش او را می فهمم😔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
7⃣4⃣ 💠رنگ 🔰از طرف لشکر بهم گفتند: برای مراسم اربعین که فردا است یک تابلو بزرگ🎆 از تصویر سید نقاشی کن. رفتم خونه شروع کردم به کشیدن تصویر سید. آن موقع ناراحتی شدید اعصاب🗯 داشت. 🔰بهم گفت: اگه میشه این تابلو را ببر ، می ترسم رنگ🎨 روی فرش بریزه. به خانمم گفتم: بیرون هوا سرد☃ است. من زیر تابلو پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد❌ 🔰تصویر را قبل از تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش😱 نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود اما من نرفتم😥 🔰بالاخره بیدار شد. با آب💧 و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: خدایا، فقط برای اینکه این شهید🌷 (س) بوده سکوت می کنم. 🔰میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت✨ حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند. بعد خانمم نگاهی به انداخت و ادامه داد: فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را کنند.» 🔰صبح با هم از خانه🏡 بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت: شما را می شناسید⁉️ یکدفعه من و همسرم با تعجب😟 به هم نگاه کردیم. 🔰خانم من گفت: بله، مگه؟! خانم همسایه گفت: من یک ساعت پیش⌚️ خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی✨ شبیه زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با (س)😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
8⃣4⃣ 🔰« از دانشگاه علوم انتظامي🏢 و پس از آن در هوانيروز✈️ اصفهان با هم بوديم. در هوانيروز با همديگر در يك اتاق زندگی می کردیم و روزگار می گذراندیم؛🙂 و طول دوره خلبانی را در آنجا با همديگر سپري نمودیم.» همانطوري كه 😥در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: « كلاسهاي تئوري و پس از آن كلاسهاي عملي كه در آن پايگاه سپري مي كرديم من نديده بودم كه 📿 قضا شود. حتي كارهاي داخل اتاق را بیشتر اوقات ایشان انجام مي داد.⭕️ 🔰 كلاسهايی📚 كه در طول 🗓روز داشتيم، کارهای اتاق و نظافت و... مانع آن نمی شد که خود را با تاخیر انجام دهد.» 👌« بودن با آن شهید همش خاطره بود. ولی اگر بخواهم بهترین💯 خاطره از ایشان برای شما تعریف کنم این است که، در ابتدای اعزام ما به پایگاه شهید وطن پور اصفهان و در اوایل آن دوران که باهمدیگر 👥در یک اتاق بودیم. 🔰 نیمه های شب زمانی که تاریکی 🌒همه جا را فرا گرفته بود و در خواب بودم؛ در گوشم 👂احساس نجوایی نمودم. چشمان خود را باز کردم که این احساس نبود،😳 بلکه واقعیتی بود که با چشمانم داشتم آن را مشاهده می کردم. جدی را دیده بودم که در آن تاریکی و در دل شب در حال خواندن نماز شب بود.😭 نشستم و به او نگاه کردم. این حادثه نه برای یک بار، بلکه به دفعات نماز شب🌠 خواندنش در آن پایگاه برای من تکرار شده بود؛ به طوری که با نجواهای این بزرگوار🕊 از خواب بیدار می شدم.» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
9⃣4⃣ کت و شلوار دامادی‌اش را تمیز و نو در کمد نگه داشته بود😇 به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.»😇 پس از ازدواج ما، کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید😅😊 هر کدام از دوستانش که می‌خواستند داماد شوند، برای مراسم دامادی‌شان، همان کت و شلوار را می‌پوشیدند.😅 جالب‌تر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را می‌پوشید؛ به می‌رسید!😢💚 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔰 داشتم خونه رو مرتب می کردم حسین گوشه‌ی آشپزخونه نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود🤔 اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم🗣 جواب نداد رفتم جلوش و گفتم: حسین⁉️... حسین⁉️ ... کجایی مادر⁉️ یهو برگشت و بهم نگاه کرد👁 گفتم: حسین جان!❗️کجایی مادر⁉️ ☺️ خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان از تعجب خنده‌ام گرفت.🤔😆 بهش گفتم: قبرت⁉️.. قبرت کجاست مادر جون⁉️ 👈🏼 گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴ چیزی نگفتم و گذشت ...🔻 🏴 ... وقتی شهیــ🌷ــد شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم با کمال تعجب🤔 دیدم دقیقا همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود پشتم لرزید😭 ، فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده... ❤️به روایت مادر شهید 📚 منبع: کبوترانه پریدید.. پــ.نــ: دارم فکر می‌کنم محمد حسین فقط سیزده سالش بود و انقدر بزرگــــ بود من کجای کارم😔 شادی ارواح مطهر شهدا علی الخصوص شهید محمد حسین فهمیده ------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
0⃣5⃣ زغال ها گل انداختہ بود ؛ جوجہ ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفتہ بود .😊 تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروڪله اش پیدا شد ؛ من زودتر نماز خوانده بودم ڪه نهار رو روبہ راه ڪنم . پرسید : داری چیڪار میڪنی ؟ گفتم : میبینی ڪه می خواهم برای نهار جوجہ بزنیم ! 😀 -گفت : با این دود و دمی ڪه راه می اندازی اگہ یہ بچہ دلش خواست چی ؟ اگه یہ زن حاملہ هوس ڪرد چی ؟!😒 مجبورمان ڪرد با دل گرسنہ بند و بساط را جمع ڪنیم و برویم جای خلوت تر .😌 یڪ پارڪ جنگلی پیدا ڪردیم ، تڪ و توڪ گوشه ڪنار فرش انداختہ بودند برای استراحت . ڪسب تڪلیف ڪردیم ڪه (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟)‌ 😉 با اجازه اش همان جا تراق ڪردیم دور از چشم بقیہ .☺️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1⃣5⃣ از کرمانشاه به جبهه آمده بودم و مجروح شدم. دستم از کار افتاد و ناچار شدم برای مداوا به تهران بیایم. ابراهیم در این وضعیت مرا تنها نگذاشت و به همراهم به تهران آمد و چند روز در منزل آن ها بودم و به خانواده ابراهیم مخصوصا مادر ایشان خیلی زحمت دادم. ابراهیم با موتور من را به همه جا می برد و پی گیر درمانم بود . بعد از این به دوستانم گفتم که من در تهران فردی را دیدم که از ما کردها مهمان نواز تر است ..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از خبرنگارها از او پرسید: آقا یوسف❕ غواص یعنی چی❓ و یوسف گفته بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان (عجل الله). همرزم یوسف می گوید: "هر روز می دیدم یوسف گوشه ای نشسته و نامه می نویسد. با خودم می گفتم یوسف که کسی را ندارد! برای چه کسی نامه می نویسد❓ آن هم هر روز❓ یک روز گفتم: یوسف نامه ات را پست نمی کنی❓دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و داخل آب ریخت. چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می نویسم، کسی را ندارم که...😭😭 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💠 #خــاطرات_شهــدا 🍃 نـــایب‌بـــاش قبل از رفتنش به سوریه، در فرودگاه ساعت ده و نیم صبح بود که تماس گرفت. با ناراحتی گفت امسال نه به مراسم بیت حضرت آقا می رسم و نه به چیذر. اصرار داشت که اگر بیت می روی و حضرت آقا را دیدی، عوض من هم نگاهش کن. به جای من کیف کن به جای من حسین حسین بگو عوض من گریه کن. 🌷 #شهید #محمدرضا_دهقان 🗣 راوی: خواهر شهید 🌹 🌹 💠 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
دلباخته بسیجیان😍 همانطور که بسیجی ها حاجی رو دوست داشتند😍،حاجی هم به شدت به بسیجیان عشق می ورزید و انها را مانند فرزندان و برادران خود دوست می داشت. همیشه می گفت🗣: من خاک پای بسیجی ها هم نمی شم. ای کاش من هم یه بودم و در سنگر نبرد از اونها جدا نمی شدم. می گفت: شما بسیجیان تجسمی از روح والا و برتر یک انسان کامل هستید که امام زمان(عج)همواره در کنار شماست. شما باید بدونید که چرا می جنگین، چرا کشته می دین و به کشته ی خود می بالید و خرسند☺️ هستین. اولین دوره ی انتخابات مجلس شورای اسلامی بود که برادرش از قمشه به منطقه امد و به حاجی گفت🗣:{مردم از تو خواستن که بیایی و کاندید نمایندگی بشی. باید خودتو اماده کنیم بریم.} حاجی پس از قدری تاُمل به برادرش گفت:《من اون لحظه ای که بسیجی ها با پیشونی بندهاشون میان و واسه رفتن به خط از من خداحافظی می کنن رو با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه ی⏳اخر هم در کنار همین بسیجی ها می مونم.》 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌼⇜مأموریتم که تموم شد، رفتم با حاج درباره‌ی برگشتنم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم گفتم بگو 🌸⇜حاجی‌گفت: وقتی‌توی مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: ؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده... 🌼⇜ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا کن و برو، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم... ❣ ❣ شادی روحش http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃زندگی به سبک شهدا..!!🌸🍃 ⃣6⃣ ❣سفره عقد مان با همه سفره ها فرق داشت! به جای آینه شمعدان، را دور تا دور سفره چیده بودیم!😊 برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد، می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بارش کنیم! می گفت: ((حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه ام چنین غذای قیمتی بدهم؟!)). برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم، فتح الله می گفت: این هدیه امام خمینی(ره) است👌... (راوی: همسرشهید فتح الله ژیان پناه) http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
0⃣7⃣ آمریکا بودیم و دوره ی خلبانی می گذروندیم. یه روز داشتم رد می شدم که دیدم جلوی ویترین پایگاه شلوغ ‌‌‌ شده. نوشته ای توجه همه رو جلب کرده بود. خودم رو از بین جمعیت رسوندم جلو. ‌‌ با تیتر درشت نوشته بودند : (دانـشـجو عـبـاس بـابـایـی سـاعت دو بـعد از نـیمه شـب مـی دود تـا شـیـطان را از خـود دور کــنـد) ❗️❗️ رفتم سراغش گفتم : عباس، ویترین پایگاه رو دیدی ؟ اینا چیه نوشتن ؟ گفت : ول کن چیزی نیست پا پیچش شدم و اصرار کردم تا قضیه رو برام تعریف کنه گفت : چند شب پیش بد خواب شدم، رفتم میدون چمن کمی بدوم کُلُن با خانومش داشت از شب نشینی برمی گشت که من رو دید بهم گفت : برای چی این موقع شب می دویی ؟ گفتم : دارم ورزش می کنم گفت : راستش رو بگو کی این موقع شب ورزش می کنه که تو می کنی ؟ گفتم : حقیقت اینه که محیط خوابگاه آلوده ست. وسوسه های شیطون بدجوری اذیتم می کنه. تو این وضعیت اگه آدم حواسش به خودش نباشه زود به گناه می افته. این کار رو انجام میدم که فکر گناه از سرم بیرون بره. ☺️✌️ ✍ از کتاب : 🛩علمدار آسمان -------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1⃣7⃣ نسبت به رفت و آمد با فامیل و دوستان و انجام صله رحم خیلی مقید بود. جالب بود ؛ در محافل برخلاف رسم این روزها سید از قرآن برای فامیل می گفت ، روایت می خوند و در خصوص موضوعات مختلف اسلامی صحبت می کرد. البته اهل بگو بخند هم بود. به جای خودش شوخی و خنده هم داشت. بچه های فامیل خیلی دوستش داشتن همیشه دورش حلقه می زدن تا براشون احکام و یا مسائل مذهبی داخل قرآن رو بگه. نکته دیگه درباره ی برخورد سید بود که در صحبت هاش غالبا جواب اطرافیان رو با آیات و روایات می داد. یکبار جمله ای بین مردم شایع بود که ( قلب انسان باید پاک باشه ) وقتی این رو شنید خیلی ناراحت شد. یادمه می گفت : اگه انسان میخواد قلبه پاکی داشته باشه ، باید رابطه ای نزدیک با خدا داشته باشه. قلب پاک فقط در این صورت به دست میاد. پاکی قلب باعث می شه اهل نماز و عمل و به واجبات و ترک محرمات بشیم. نه اینکه کسی نماز رو ترک کنه و خودش رو توجیه کنه که قلب انسان پاک باشه و نیازی به نماز و ... نداره. 💡 -------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2⃣7⃣ روز گرفتن حقوق بود 💰 لیست اسامی رو از مسئول حسابداری گرفتم. • • رسیدم به اسم حسن حجاریان ، ✍ در تاریخ فلان حقوق دریافت نشد حقوق دریافت نشد ... حقوق دریافت نشد ... گیج شده بودم 😳 حتی یکبارم حقوقش رو نگرفته بود ...!! به خودم گفتم اینطوری نمیشه ☝️ سهم حقوقش رو برداشتم و رفتم پیشش گفتم : هر چقدر میخوای بردار اینها مال توست ، حق توست. چرا حقوق هاتو نمی گیری؟ خجالت کشید گفت : این چه حرفیه؟ من که برای پول نیومدم ، فقط برای اسلام اومدم ✌️ 🍃 🍃🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
3⃣7⃣ به روایتی از همسر شهید : خیلی کم وقت می کرد به خانواده رسیدگی کنه ولی با اخلاقی که داشت جبران می کرد با روی خندان و طبیعتِ شادابش 👌 تمام وقت هایی که با من بود کاملا شاد بود ... خوش می گذشت. در جمع خونوادگی خیلی اهل بگو بخند بود، ولی در جمعِ نامحرمی ملاحضه می کرد قبل از ازدواج بعضی از دوستام که مصطفی رو دیده بودند ، می گفتند : توی می خوای با این ازدواج بکنی؟ این آدمِ اخموی بد اخلاق که همیشه سرش پایینه؟ بعد که تحقیق کردیم، هم خوابگاهیاش گفتند : این وارد هر اتاقی که میشه، اونجا بمبِ خنده اس! ✌️ واقعا هم همینطور بود جای نبودن هاش رو با اخلاقش پر می کرد. گاهی ده دوازده روز خونه نبود خیلی بهم فشار میومد وقتی که میومد چون می دونست چیکار کنه، روزهای نبودنش رو جبران می کرد اعتراض هامو با شوخی و خنده جواب می داد. با تفریحاتِ بیرون، سوپرایز، هدیه، رفتارِ خوب و بزرگمنشانه 🙂✌️ 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣7⃣ وقتی هدایاےمردمے را باز مےکردیم ،در میان انبوه کمپوت ها چشمم به یک نایلون افتاد که به نظرم خیلے سبک بود ، وقتی اون رو برداشتم دیدم واقعا سبکه مثل اینه که قوطے خالے باشه . در نایلون رو یازکردم دیدم که واقعا یک قوطی خالیه کمپوته که داخلش یک نامه است . نامه رو که بازکردم دیدم دست خط یه دانش آموز دبستانیه ، دختر بچه دبستانے که یک قوطی خالیه کمپوت رو براے ما فرستاده بود به جبهه . تو نامه نوشته بود : " برادر رزمنده سلام ، من یک دانش آموز دبستانی هستم . خانم معلم گفته بود که براے کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم . با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم . قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم ، اما قیمت آنها خیلی گران بود ، حتی کمپوت گلابے که قیمتش 25 تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم . آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست . در راه برگشت کنار خیابان این قوطے خالے کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت ان را شستم تا تمیز تمیز شد . حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم ، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکے کنم." بچه ها تو سنگر براش خوردن آب توے این قوطی نوبت می گرفتند ... آب خوردنے که همراهش ریختن چند قطره اشک بود ... 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣7⃣ ريخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو می‌بوسيدند هر كار میكردی، نمی‌تونستی حاجی رو از دستشون خلاص كنی انگار دخيل بسته باشند، ول كن نبودند. بارها شده بود حاجی،‌ توی هجوم محبت بچه‌ها صدمه ديده بود؛ زير چشمش كبود شده بود، حتی يك‌بار انگشتش شكسته بود سوار ماشين كه می‌شد،‌ لپ‌هاش سرخ شده بود؛‌ اين‌قدر كه بچه‌ها لپ‌هاش رو برداشته بودند برای تبرك! بايد با فوت و فن برای سخنرانی می‌آورديم و ميیبرديمش. - خب، حالا قِصر در رفت! يواشكی آوردنش! وقتی خواست بره ‌ چی؟ بين بچه‌ها نشسته بودم و می‌شنيدم چی پچ‌پچ می کنند. داشتند خط و نشون می‌كشيدند ! حاجي رو يواشكی آورده بوديم و توی چادر قايمش كرده بوديم. بعد كه همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی اومد. بچه‌ها خيلی دل‌خور شده بودند. سريع سوار ماشين كرديمش تا چند صد متر،‌ ده بيست نفری به ماشين آويزون بودند... آخر مجبور شديم بايستيم و حاجی بياد پايين. ☺️✌️ 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 6⃣7⃣ رفته بودیم خرمشهر بیشتر ماموریتا دو هفته طول می کشید روز سینزدهم بود.لباسای شخصیم رو شستم و پهن کردم تا بعد از ظهر اتو کنم و آماده برگشتن به خونه بشم. وقتی از سر کار برگشتم دیدم محسن تموم لباسارو اتو زده و مرتب گوشه اتاق گذاشته. به شوخی بهش گفتم : شما از خانمم هم بهتر اتو کشیدی دستت درد نکنه.با این خط اتو می شه سر برید فرمانده! محسن فرمانده گروه بود و من نیروی محسن ولی اونقدر مخلص و بی ریا بود که هر کاری می تونست برای بچه ها انجام می داد وقتی هم فرمانده خطابش می کردیم ناراحت می شد هیچوقت ندیدم به کسی دستور بده. هر وقت میخواست کاری انجام بده می گفت : اگه دوستان صلاح بدونن این کار رو انجام بدیم. ماهم برای اینکه سر به سرش بزاریم، می گفتیم : تا دستور ندید انجام نمی دیم ولی باز همون جمله رو تکرار می کرد و لحنش دستوری نمی شد 😍✌️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣7⃣ دکتر یه موبایلی داشت که خیلی قدیمی بود ☹️ بهش می گفتم : این چه موبایلی که شما داری ؟ می گفت : داره کار می کنه، برای چی عوض کنم؟ 😐 عینک دکتر هم سنگین بود ، می گفتم : دکتر اینو عوضش کن و یه سبک ترش رو بگیر می گفت : به این خوبی داره کار می کنه چرا باید عوضش کنم؟ 😶 شاید بگید لابد دکتر بخیل بوده! 😏 اما واقعیت اینه که دکتر خیلی هم دست و دلباز بود ؛ رقم های زرگ به مردم قرض یا وام می داد و بعضا می بخشید خیلی هاشو من خبر دارم ✌️ بعضی وقتا از ما می خواست تا اگه خونواده مستمندی رو می شناسیم، معرفی کنیم. می گفت که گروهی هستند و به خونواده های مستمند و فقیر کمک می کنند بعد از شهادتش فهمیدیم که خود دکتر مسئولیت این کار رو بر عهده داشت 😞✋ خیلی ها نمی دونستند که دکتر استاد دانشگاه فیزیک هسته ایه بعد از شهادتش وقتی عکسش رو می دیدند با تعجب می گفتند : فلانی استاد فیزیک هسته ای بود!!!! 😳 🍃 🍃🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f