#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_اول
باسلام✋ میخام داستان چادرے شدنم و تحولمو😇 تعریف کنم که کمی باور نکردنی هست😳.پیشنهاد میکنم تا آخر داستان بخونید🙏🍂
الان ۱۷ سال سن دارم داستان برای سن ۱۵ سالگیم هست☺️
خیلی مغرور و یه دنده بودم😡
آرایشای خیلی غلیظ میکردم💄💅،همه دوستام اون موقع با جنس مخالف دوست بودند 😱دور و برم پر از آدمای هوسباز و خلافکار بود👿👿 منم اصن توجهی نداشتم من همیشه باید ارایش میکردم🙁 اصن وقتی ارایش نداشتم انگار چیزی کم داشتم😫.ما بااقوام پدریم کلا تو یه خیابون هستیم😎 وقتی مادرم میگفت مثلا برو از زن عموت فلان چیزو بگیر من برای ۵دقیقه راه یک ساعت ارایش میکردم😳😳 البته نه بخاطره اینکه چهره بدی داشته باشم😏 اتفاقن دوستام میگن چهره خوبی دارم🙈🙈 ولی خب من دیگه عادت کرده بودم به ارایش😕😕
با دوستام ارایش💄💅 میکردیم لباسای تنگ و بدن نما👖👗👢 میپوشیدیم راه می افتادیم تو خیابونا🛣 دور دور کردن🚶♀🚶♀ تو مسیر خیلی نگامون میکردند👀👀 کلی متلک بارمون میکردند🗣🗣 من کلا از اولشم از این پسرا خوشم
نمی یومد😂🙈 برا همین اصن نگاشون نمیکردم چه برسه به حرف زدن😏😤 اما دوستام...😱😱😱😱
همیشه یه آینه تو کیفم داشتم که هر ۱۰ دقیقه رژ لبمو 💄💋چک میکردم که مبادا کم رنگ شده باشه😥😥
خلاصه تو اوج بد بودن بودم😖😣 اصن خوشم میومد یکی نگام میکرد و من محلش نمیدادم احساس غرور و بزرگی میکردم 😎😎😎
تو خانوادمون همه تو فاز آرایش بودن جز مادرم که برخلاف همه تو بسیج📿 شورای مخابرات بود و خیلی تو پایگاه و اینجور جاها رفتو آمد داشت😍
پدرمم مذهبی نبود😕
من اون موقع انقدر جذاب بودم با ارایش و لباسای تنگ که حتی یک فرد به بنده پیشنهاد مبتذل داد 😱😱که من....⁉️
(ادامه داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصے شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_اول باسلام✋ میخام داستان چادرے شدنم و تحولمو😇 تعریف کنم که کم
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_دوم
بعد از اون ماجرا دید من نسبت به بچه مذهبی ها📿 هم تغییر کرد حس میکردم خیلی ازشون بدم میاد😒
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه دیدم پدرم باتندی باهام برخورد کرد😢 و اصرار میکرد که باید چادر سرم کنم😳،منم مخالفت میکردم تعجب میکردم چیشده که پدرم این اصرارو داره😳 که خودش گفت مدیر مدرسم باهاش تماس گرفته هم از درسم تعریف کرد و هم از انضباتم و این حرفا بعد در اخر گفته که به دخترتون بگین چادر سر کنه😐😤
خلاصه من حریف پدرم نشدم و قرار شد چادر سر کنم استرس فردا رو داشتم😣 نگران برخورد دوستام بودم 😖اصن من چادر نداشتم مادرم یه چادر داشت که ازش استفاده نکرده بود اونو داد به من😍 من فرداش سر کردم و رفتم و با تمسخره دوستام برخوردم☹️🙁 براشون تعریف کردم که همش زیر سر مدیره😏 اون زنگ زده فکر میکردم به همه پدرا زنگ زده اما اونا گفتن که با پدر اونا تماس نگرفته همهمون تعجب کردم چرا بین ۵۰۰نفر دانش آموز مدرسه با پدر من تماس گرفته😮😟😳
وقتی رسیدم مدرسه مدیرمون گفت خیلی چادر بهت میاد🤗🤗(اولین نفری بودن که این حرفو زدن) منم تو شیشه در سالن یه نگاه به سرتا پام کردم و بی توجه رفتم کلاس🚶♀🚶♀
خیلی دوستام مسخره میکردن منم اون روزا از خونه تا دم سرویس چادر سرم میکردم اونجا در می اوردم میذاشتم کیفم 🎒بعدم که از ماشین پیاده میشدم سر میکردم مدیر که میدید سرمه باز درش می اوردم🙈(چندبار سر نکردم باز زنگ زد) خلاصه این مدل چادر سرکردن زورکی من یه مدت بود بعد دیگه سر نکردم و سر همین با مدیر مدرسه درگیر میشدم💪👊 که یبارم تو درس انگلیسی سه تا_0_داد بهم😢😢😢
در ایام محرم و یا روزای ماه رمضان مسجد میرفتم اما نه برای عزاداری همیشه صف اخر سرمون تو گوشی بود😬😬
یه روز میخاسیم با دوستام بریم بیرون که هوا سرد بود نمیشد😐😖 فهمیدم مامانم تو پایگاه مراسم دارن چون دهه فجر بود زنگ زدم دوستام که بیاید اونجا هم گرمه هم حداقل پیش همیم اونا هم قبول کردن من زودتر از اونا رسیدم....⁉️
(ادامه داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصے شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_دوم بعد از اون ماجرا دید من نسبت به بچه مذهبی ها📿 هم تغییر ک
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_سوم
یه تیپ اسپورت زده بودم یا بقول بچه های مجازی تیپ لش✌️😎بخاطره همین وقتی رسیدم حسینیه🕌 همه بچه های بسیج که کار میکردند زیر چشمی نگا میکردنو باهم پچ پچ میکردند🗣 منم رومو کج کردم😒 و داشتم گشت میزدم چفیه هارو مثل لوزی زده بودن دیوار و عکس شهدا رو روش زده بودند🌷❤️ از اول تا اخر داشتم نگاه میکردم👀 رسیدم به یه عکسی که سر نداشت😱 و بدنشو لای پتو پیچیده بودند😔 و رگاش ورم کرده بود 😱همین طور زل زده بودم به عکسه انگار برق گرفته بود منو سرم داشت درد میکرد🤕 از یکی از بسیجی هایی که اونجا بود پرسیدم این کیه؟ گفت فک کنم گمنامه اما به شهید همت معروفه☺️ چون ایشونم بی سر هستن😢 سریع کفشامو پوشیدم برگشتم خونه🏃 دوستام هی زنگ میزدن جواب نمیدادم 😕مات بودم اون مرد بدون سر لای پتو نپیچیده بود که من با سر لای لباس تنگ بپیچم😔😔 اون عکس نابودم کرد💔💔 چنتا عکس از شهید همت دانلود کردم بدن بی سرشم دیدم💔 نمیدونم اون موقع منو جو گرفته بود یا نه😤 من بخاطر اون عکس از گناه کبیره ای که قرار بود اون روز چشامو آلودش کنم گذشتم🤦♀ بعد از چند روز من تصمیم گرفتم برای مدت کوتاهی چادر سر کنم😇 تا ببینم این شهدا واقعا کی هستن🤔
درباره شهدا گمنام و شهید همت مطالعه کردم البته اون چند روز مدرسه نمیرفتم😑 و با یه دروغ خانواده رو قانع کرده😓 بودم اخه اگه مدرسه میرفتم باز میرفتم تا فاز دوستام!😣 راه سختی انتخاب کرده بودم میدونستم تو این راه همراهی ندارم😞 میدونستم دیگه همه دوستامو از دست میدم و....🙁😕☹️
اما میخاستم برای یبار هم شده به شخصی اعتماد کنم🙃
مشکلات شروع شد😫.برام سخت بودطرز حرف زدنمو عوض کنم😰،آرایش نکنم،😖دوستامو ترک کنم 😩راستش من اصن بلد نبودم حتی روسری سرم کنم😕 چون همش شال داشتم🙈 جمع کردن چادر برام سخت😤 بود یه شب دلم از همه گرفته بود💔 مخصوصا از شهدا چون هیچ نشونی بهم نمیدادن تا بدونم به فکرم هستن که فردای آن روز.....⁉️
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_سوم یه تیپ اسپورت زده بودم یا بقول بچه های مجازی تیپ لش✌️😎بخ
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_چهارم
فردای اون شب رفتم خونه مادر بزرگم که جز خالم کسی خونه نبود☹️ پرسیدم بقیه کجان خالم گفت رفتند اقا مجتبی(پسرخاله مادربزرگم)رو ببینند از سوریه برگشته😍😍😍 راستش من تازه چند روز بود با مدافعا آشنا شده بودم😑 قبلن اصن نمیدونستم افرادی هستن که برای دفاع میرن سوریه🙁 در موردشون تو مجازی خونده بودم 📱
منتظر موندم مادربزرگم بیان تا یکم برام تعریف کنه 😊وقتی اومد میگفت خانوادش خیلی خوشحاله که سالم برگشته ☺️☺️آقا مجتبی هم به عنوان سوغات ب مادربزرگم چفیه عطر پارچه سبز و مهر داده بود🌺❤️😍 که گفته بود پارچه و چفیه به حرم حضرت زینب و بی بی رقیه متبرک شده 😍😍و تو برخی نبردا چفیه رو دوشش بوده💪😇 من چفیه و عطرو رو از مادربزرگم گرفتم،😁خیلی کمکم میکرد چفیه 😍اوایل که از تمسخره دوستام خیلی اذیت میشدم یا تو فامیل یه جور دیگه نگام میکردنو دلم میگرفت💔💔 چفیه رو برمیداشتم میرفتم گلزار شهدا و مزار شهدارو با اون چفیه و گلاب پاک میکردم💖💗💓
خلاصه جنون میگرفتم باهاش❣ در اوایل من چادر سر میکردم اما یه آرایش کوچولو هم داشتم🙈🙈 که بعد کنار گذاشتم☺️ هنوز خودم باور نکردم که اون دختر تبدیل شده به دختر ولایتی😇 وقتی برنامه لاک جیغ تا خدارو دیدم فهمیدم که جو گیر نشدم و آدمایی مثل من هستن و دلم قرص شد💜💙شاید بعضیا بگن چطوره با یه عکس یه ادم عوض بشه اما همه ما تو زندگیمون تلنگر لازم داریم تا عوض بشیم😤😤 دلم میخواست از اول پاک بودم اما نشد خوشحالم که زود متوجه شدم اگر دیر میشد ممکن بود من....😱😱😱
درکل خیلی تو این راه سختی کشیدم خیلی وقتا خاستم جا بزنم اما خود شهید همت دستمو گرفته😍😍😍
این اقا خیلی بزرگواره من به جرات میتونم بگم که باهمه وجودم عاشقش هستم❤️❤️ و راضی ام بخاطر رضایتش هرکاری بکنم😎 پدرم مادرم دارو ندارم فدای این برادر شهیدم✌️✌️
دهه فجر بهمن ماه امسال دومین سالگرد چادری شدنه من😇 اما من تازه ۶یا۷ ماهه که یک چادری واقعی هستم😌 از همه دوستانی که داستان منو مطالعه کردن خواهش میکنم برای شهادت من دعا کنن🤗🙏
شهادتو به کسایی میدن که دلشون بشکنه و خالص باشن من👈💔
از مولایم حسین آموختم جز خدا به کسه دیگه لی التماس نکنم😒😘 اما به کسایی که داستان منو خوندن و درکم کردن التماس میکنم 😞😞اگر خواهرمی حجابت✌️ اگر برادرمی نگاهت👀❌
شعار نیست خون بهای شهداس💔
التماس دعا🙏
مددیازینب(س)✋
#پــــایــــان
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f