#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_چهاردهم
#بسیجیها
هیچ وقت از خودش تعریف نمیکرد🍃. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجیها را مهمترین عامل میدانست و خودش را در مقابل آنها هیچ میانگاشت و به حساب نمیآورد👌. از اینطرف و آنطرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک بار وقتی بعضی از این شنیدهها بر زبانم جاری شد🌸، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم😞. حرف آنهایی را که مینشینند و چاپلوسی میکنند، قبول نکن. این بسیجیها هستند که جنگ را ادامه میدهند☝️ و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کارهای نیستیم.»🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#زندگینامه_شهیدهمّت #قسمت_سیزدهـم خواب کیلومتری #شهیدهمّت به خاطر مشغله ها و کارهای زیادی ڪه در ج
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_چهاردهم
آزمایش با کفر و ایمان
بعد از عملیات خیبر و فتح جزیره مجنون، بر اثر شدت آتش دشمن🔥، پُل های متحرک خراب و ارتباط با خط قطع شده بود و تدارکات و ارسال نیروی کمکی، ممکن نبود.😣 زمانی که #حاجهمّت، اوضاع را آشفته و روحیه بچههای خط را پریشان دید، 🙁با هر زحمتی بود، خود را به خط رساند. جوانان رزمنده با دیدن #حاجی، به طرف او دویدند😍 و با این استدلال که به دلیل نداشتن مهمات، سنگینی آتش دشمن⚡️و نرسیدن نیروهای پشتیبانی و تدارکات، نتوانسته اند به خوبی ایستادگی کنند، اظهار شرمساری کردند😞. #شهیدهمّت با شنیدن این سخنانِ مأیوسانه بچه ها گفت: «هیهات... هیهات... من چی دارم میشنوم.برادرها، این حرف ها را نزنید. ما در این جنگ، به سلاح و تجهیزات نظامی متکی نبوده ایم و نیستیم. ما اتّکای به خدا داریم.😌☝️ما این جنگ را با خون پیش می بریم. خداوند در این جنگ، صدام را با کفرش میآزماید و ما را با ایمانمان»✨. با این هشدار #حاجي، بچه ها روحیه تازهای یافتند و صدای تکبیرشان به هوا برخاست.😇✌️
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣
من مردهای زيادی را ميديدم؛ شوهرهای دوستانم كه در راحتی و رفاه هم بودند، اما چه قدر سر زن و بچه ادعا داشتند. حاجی بزرگوار بود. با آن همه سختی كه ميكشيد جا داشت از ما طلب كار باشد، اما هميشه با شرمندگی می آمد خانه. آن شب به خاطر اين كه آن طور نيايد بنشيند، رفت زير آب سرد؛ آب گرم نداشتيم.
من ديدم خيلی طول كشيد و خبری نشد. دل واپس شدم. حاجی
سينوزيت حاد داشت. فكر كردم نكند اصلا از سرما نفسش بند آمده باشد. آمدم در حمام را زدم. چون جوابی نيامد، كمی آن را باز كردم و ديدم آب گل آلود راه افتاده. آن وقت صدای او آمد كه
«ميخوای اين آب گل آلود رو ببينی من رو بيشتر شرمنده كنی؟» به خودش سختی ميداد اما طاقت نداشت ما سختی ببينيم. به محض آن كه در جنوب صحبت عمليات شد، حاجی مصر شد كه من برگردم. گفت: «اگه خدای نكرده موفق نشيم، عراقی ها خيلی راحت دزفول رو با خاك يكسان ميكنند.» گفتم «خب، من هم مثل بقيه ی مردم. هر اتفاقی برای اينها بيفته من هم كنارشون هستم.»
حاجي گفت: «تو بايد برگردی اصفهان. مردم اين جا بومی همين منطقه ند. اگه به شان سخت بيايد با خانواده هاشون ميرن مناطق اطراف. از اين ها گذشته، به خاطر اسلام تو بايد بری. اگه اين جا باشی، من ديگه توی خط آرامش ندارم.» اين را كه گفت راضی شدم. يعنی عقل آدم اين طور وقت ها راضی ميشود، وگرنه از وقتی نشستم داخل اتوبوس، تا اصفهان گريه كردم. نميدانم، فكر
ميكردم ديگر حاجی را نمی بينم. البته يك ماه بعد كه عمليات انجام شد، ايشان آمدند، صحيح و سالم.
ديگر با حاجی منطقه نرفتم تا آقامهدی، پسر بزرگمان، دنيا آمد. صبح روزی كه مهدی ميخواست دنيا بيايد، حاجی از منطقه زنگ زد. خيلی هم بی قرار بود. دائم ميپرسيد «من مطمئن باشم حالت خوبه؟ مسئله ای پيش نيومده؟» گفتم «نه، همه چيز مثل قبل است.» مادرشان اصرار كردند بگويم «بچه داره دنيا
مياد» اما دلم نيامد، ترسيدم اين همه راه را بيايد و دل نگران برگردد.همان روز، بعد از ظهر مهدی دنيا آمد و تا حاجی خبردار شود، سه روز طول کشید .
روز چهارم ساعت سه ی صبح بود كه خودش را رساند. ايام محرم بود و حاجی از در كه آمد، يك شال مشكی هم دور گردنش بود. به نظرم خيلی زيباچهره آمد.
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f