یه بار که در #منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو درآورده بود،😓جمعشون کرد و بهشون گفت : نکنه فکر کنین که فلانی ما را #آموزش میده ، من #خاک_پاهای شماهام .☝️من خیلی #کوچکتر از شماهام اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم.😢ولی #دلش رضا نداده بود و با #گریه از همه خواست که دراز بکشن،همه #تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه،همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف #پوتین بچه ها و #خاکش رو می مالید رو #پیشانیش می گفت: من خاک پای شماهام .💔😥
#شهید_ابراهیم_همت
#قهــرمان_من
#فرمانده_دلهــا🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂✧✦•﷽ ✧✦•
🌸
🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
تقدیم به روح آسمانی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر و همسر نجیب و صبورش قدم خیر محمدی کنعان.
تقدیم به فرزندان گرانقدر شهید که این تلاش، سپاسی است اندک، از بسیار گذشت و مهربانی ایشان.🌹🌹
به دلیل طولانی بودن داستان روزی یک قسمت در کانال درج خواهدشد😊😊
🌹با ماهمراه باشید😊👌
🌿 ↬http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌼
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣
#فصل_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل ششم قسمت
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل ششم
قسمت 8⃣0⃣1⃣
_ مگر کاری از دست مون ساخته است که بتونیم
آن جام بدیم ؟ 😭
همت این را گفت و از جا برخاست و دوباره هی دور خودش گشت. هی به این و آن سر زد و همه چیز را بررسی کرد تا سرگرم شود اما فکر و فکر و تصاویر بد، هی جلوی چشم اش جان می گرفتند و رژه می رفتند🤔😦
حاج احمد تشنه و زخمی در گوشه ای، ته یک دره، پشت یک تخته سنگ افتاده بود و نمی توانست حرف بزند.🙄😨
خسته وگرسنه بود وخون از سروسینه اش شتک می زد و انگار از همت داشت کمک می خواست که همت از جا برخاست و تا آمد به سمت در حرکت کند. 🙄😦
تصویر حاج احمد از ذهن اش کنار رفت و تصویر دیگری ذهن اش را پر کرد. حاج احمد تفنگ بر دوش رودرروی او ایستاده بود. فرسوده و گل آلود ودر کنار او مرد سیه چرده ی دیگری ایستاده بود. هر رو داشتند از پا می افتادند:😭😭
_ سلام !
_ علیک السلام !
حاج همت این را گفت و چشم هایش را مالید و به خیال حاج احمد نگاه کرد و تعجب کرد که چرا این خیال، این بار این گونه زنده و روشن مقابل او ایستاده است.😅😃
_ چی شده ابراهیم ؟ تحویل نمی گیری؟😘😂
و ابراهیم انگار درست می شنید. صدای گرم و محکم خود حاج احمد بود و چهره ی سیاه سوخته و پرصلابت و چشم های سرشار از گرما و نور و حرارت او که مقابل همت قد کشیده بود. آهسته و ناباور گفت: 😁☺️
_حاجی جان خودتی؟!
و حاج احمد گفت:
_ حواس ات کجاست مرد، می بینی که خودم هستم و این هم برادر کریم است .چوپان دلاوری که چهارشنبه روز است همراه من توی دشت وکوه و بیابان دارد
می چرخد و اگر او نبود .معلوم نبود که چه..
ادامه دارد...🌹🌹🌹
ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام شبتون شهدایی 😊
نمازوروزه هاتون قبول درگاه حق👌
امشب شب نهم چله دعای شریف توسل هست به نیابت از اقاامام زمان(عج)
ممنون از عزیزانی که دراین چله باماهمکاری کردند و سرساعت دعا روتلاوت کردند☺️
۱.خانم جعفری
۲.خانم نیک نژاد
۳.خانم مامان امیرعلی
۴.خانم اقیان
۵.خانم خادم کریمه
۶.خانم محمدصالح
۷.خانم شهید ابراهیم هادی
۸.خانم اقیان
۹.خانم عامری
۱۰.خانم یاس
۱۱.خانم خادم کریمه
۱۲.خانم جعفری
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌙رحم زمانی رمضان ۶ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌙رحم زمانی رمضان ۷
🍃
🌸🍃.... ...🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃.... ...🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌙رحم زمانی رمضان ۷ 🍃 🌸🍃.... ...🍃🌸 http://eitaa.com/j
🌙رحم زمانی رمضان ۸🍃
🌸🍃.... ...🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃.... ...🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خلوت_دونفره ۹ نشانده اند ما را در دلِ اجابت ! خواستند که بخواهیم تا بدهند ! هر چه در خواسته هایَم
#خلوت_دونفره ۱۰
✍در راه مانده را
هر چه بوی تو دهد ، مجذوب خواهد کرد ...
#ففروا_الى_الله
به سمت تو باید فرار کرد!
🌸🍃.... ...🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃.... ...🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خلوت_دونفره ۱۰ ✍در راه مانده را هر چه بوی تو دهد ، مجذوب خواهد کرد ... #ففروا_الى_الله به سمت تو
#خلوت_دونفره ۱۱
✍دستانم، که از گلیم تو فراتر میروند؛
ذهنم سمت تو میپرد؛
میتوانی پرده ازاشتباهم کنار زنی
اما میبخشی!
✨والحمد لله علي عفوه بعد قدرته
چگونه فدایت شوم من؟
*دعای افتتاح
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2_5217588127299797513.mp3
4.65M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر چهاردهم
✍غضب مکن بر من؛ حبیبم...
غضب مکن؛
که من حتی، لایق غضب کردنت هم نیستم.
✨ناخواسته بود، هرآنچه کردم،
نادانسته بود، هرآنچه گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙 ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 4⃣2⃣ تنها عملیاتی که ابرا
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 5⃣2⃣
خودم را گول زدم :مگر می شود؟
بیشتر گول زدم :آن هم ابراهیم؟!
خندیدم و گفتم : " او خودش گفت بر می گردد. به من قول داد..."😔
یادم نیامد کی قول داده بود.
خواهرم داشت نگاهم می کرد، جور عجیبی داشت نگاهم می کرد.
گفت :" شنیدی رادیو چی گفت؟ "
دنیا روی سرم خراب شد وقتی
دیدم خواهرم هم خبر را شنیده.
گفتم : " تو هم مگر..... "
گفت : " اهوم. "
گفتم : " اسم کی را گفت؟ تو رو خدا راستشو بگو! "
گفت : " ابراهیم را."😭
گفتم : " مطمئنی؟ "
گفت : " خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول. مگر ابراهیم.... "
آبرو داری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافر هایی که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.😞
مصطفی بنارا گذاشته بود به گریه. بلند شدم به راننده گفتم :نگه دار! همین جا نگه دار، می خواهم پیاده شوم. با شما نیستم مگه؟ گفتم نگه دار.
نگه نداشت. پدرم بهش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه فلانی پیاده کند. جای پیاده شدن هم نبود، وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد.
مسافر ها آمده بودند جلو
می گفتند :" یهو چی شد؟ "😢
نه حرمت،نه متانت، نه آبرو، هیچی را نمی شناختم. فقط گریه می کردم.😭
گفتم : " شوهرم شهید شده. نشنیدید مگه؟ بگویید به راننده نگه دارد! "
نگه داشت. پیاده شدم رفتم با اتوبوس دیگری بر گشتم.
نمی گذاشتند ببینمش. تا اینکه راضی شدند ببرندم پیشش. با چه مصیبتی هم.که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پر از در های کشویی بسته،آرام آرام بکشید عقب و تو ابراهیم را ببینی😭، که ابراهیم همیشگی نیست، که آن چشم های همیشه قشنگش نیست،😭 که خنده اش نیست، که اصلاً سری در کار نیست. 😭
همیشه شوخی می کردم می گفتم :
" اگر بدون ما بری می آیم گوش هات رو می برم می گذارم کف دستت."😔
بهش گفتم :" تو مریضی ماها رو نمی تونستی ببینی، ابراهیم. چطور دلت آمد بیاییم اینجا، چشم هات رو نبینم، خنده هات رو نبینم، سر و صورت همیشه خاکیت رو نبینم، حرف هات رو نشنوم؟😭 "
جوراب هاش را دیدم، جیغ زدم.خودم براش خریده بودم. آن قدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم. اصلاً یک حال عجیبی داشتم.💔
همه هم بودند، دیدند.
دیدند دارم دنبال پاهام می گردم.
حتی گفتم : " پاهام کو؟ چرا دیگه نمی تونم راه برم؟ "😔
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙 ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 5⃣2⃣ خودم را گول زدم :مگ
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 6⃣2⃣
به من گفتند : " مادرش نگران دست ابراهیم بوده، همان که توی والفجر چهار ناخنش پریده بود."
من هم آن ناخن را یادم بود ،نگاهش نکردم. یعنی جرات نکردم. یعنی نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم ست.
می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظرش باشم، اما نمی شد، خودش بود.😭
آن روزها زده بود به سرم.
هر کسی من را می دید می فهمید حال عادی ندارم.
خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم،😔 یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم.
قسمش می دادم، التماسش می کردم، به سر خود می زدم که مرا هم با خودش ببرد.💔
و وقتی می دیدم هنوز زنده ام،
می گفتم : " من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی، بی معرفت. "
دو سه بار غش کردم، آن هم من، که هرگز فکرش را نمی کردم توی سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.😞
بارها به من می گفتند :" این چه فرمانده لشکری ست که هیچ وقت زخمی نمی شود؟
برای خودم هم سوال بود. یکبار رک و راست بهش گفتم.
یا می خندید، یا می رفت سر به سر بچهها می گذاشت، یا حرف تو حرف می آورد، یا خودش را سرگرم کاری می کرد،تا من یادم برود یا اصلا بگذرم.☹️
تا آن شب که مصطفی بدنیا آمد و رازش را بهم گفت.
گفت :" پیش خدا، کنار خانه اش، ازش چند چیز خواستم.
اول تورا.
دوم دوتا پسر از تو تا خونم باقی بماند.
بعد هم اینکه، زخمی و اسیر نشوم، اگر قرار است، بروم. اخرش هم اینکه نباشم تو مملکتی که امامش توش نفس نکشد.
همین هم شد.💔
بارها کنار گوش بچههای شیرخوارش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمت های شما برای مادرتان ست.
به من می گفت : " من نگران بچهها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر مادرم هم نیستم، چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند."👌
می گفتم :" چه حرف هایی می زنی تو؟رفتنی هم اگر باشد هر دومان با هم."
می گفت : " تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچههام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلاءیی توی زندگی شان پیدا بشود.
مطمئنم از همه نظر، حتی عاطفی، تامین شان می کنی، ژیلا. "😊
می گفت :" آن هم در جامعه یی که توی هزار نفرشان یک مرد پیدا نمی شود و اگر هم هست انگشت شمار ست. "
او امروز مرا میدید. به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد باهام حرف بزند.
به برادرش گفتم : " چرا ابراهیم نمی آید جلو؟ "
گفت :" از شما خجالت می کشد، روی جلو آمدن ندارد." 😔
خودش می دانست، هنوز هم می داند، که طعم زندگی با او اصلاً از جنس این دنیا نمی دانستم. بهشتی بود.شاید به خاطر همین بود که همیشه
می گفت : " من از خدا خواستم که تو جفت دنیا و آخرت من باشی. "
گفتم :" اگر بهتر از من، بساز تر از من گیر آوردی چی؟ "
می گفت :" قول می دهم، مطمئن باش، که فقط منتظر تو می مانم. خدا وعده بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم. "☺️☝️
و من هم یقین دارم ابراهیم جفت نیکوی من است. بعدها هم کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.😇
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f