°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۴ 🌷🌷🌷 والا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۳۵
🌷🌷🌷
بعد از قطع تلفن برگشتم داخل و گفتم خب مشاهده کردید ک چی شده و شنیده ها رو هم شنیدین ..
پس دیگه کاری با بنده نیست ..
چون خیلی کار دارم و باید چند روز دیگه برم سفر باید پرونده ها رو بررسی کنم .. ؟!
و از اونجایی که می ترسیدم باز این بحث ادامه پیدا کنه سریع به طرف اتاقم پا تند کردم و خودمو با پرونده ها مشغول کردم ...
صبح .
پرونده ها رو بر داشتم و رفتم شرکت
و در کمال تعجب ماشین مهران رو دیدم ..
مهران و این وقت صبح شرکت دور از انتظار بود ..
شونه ای بلا انداختم و بعد از برداشتن پرونده ها رفتم بالا ..
خانم محمدی مشغول کارهاشون بودن بعد از سلام و احوال پرسی پرونده های اماده رو تحویل دادم و گفتم ..
خانم محمدی کار این پرونده ها تمومه
فقط یکی مونده که زیاد کار نداره تا یک ساعت دیگه اماده میشه
و پرونده های مهران که خودش باید انجام بده
ولی بررسی کردم زیاد کار ندارن و زود تموم میشن ..
پس در نبود ما مشکلی پیش نمیاد ..
بله چشم اقای مهندس خسته هم نباشید ..
ممنون از زحمات شما به احتمال زیاد ما فردا یا پس فردا راهی هستیم دیگه بقیه زحمت های شرکت روی دوش شماست واقعا شرمندتونم ..
نه اقای مهندس من به شما مدیونم با تمام علاقه ام این کارها رو انجام میدم پس خجالت زده ام نکنید ..
لطف دارین شما ..
پس فعلا ..
تا خواستم وارد اتاقم بشم برگشتم سمت خانم محمدی و گفتم ..
راستی ماشین مهران داخل پارکینگ بود ..
مگه مهران اومده ..
بله اقای مهران چند دقیقه قبل از شما اومده داخل اتاقشون هستن ..
باشه ممنون پس بگین بیان پرونده هاشون تحویل بگیرن..
چشم بهشون می گم ..
ممنون
رفتم داخل اتاق کتمو در اوردم و اویزون کردم شروع کردم روی پرونده کار کردن که صدای در بلند شد و مهران وارد اتاق شد ..
تو باز در نزدی که ..
بیخیال برادر اخه منو چه به در زدن ..
همینو بگو ..
اها راستی بیا این پروندهات امروز تکمیل کن تحویل خانم محمدی بده که فردا نمیرسیم پس فردا هم باید با سید و بچه ها بریم ...
اهان راست میگی ها فراموش کرده بودم کلا ..
از بس باهوشی اخه
امیر خوب راه افتادی هااا هر چی می گم یه جواب داری ..
به قول مامان سهیلا کمال همنشین ..
بعد با دستم خودشو نشون دادم و خندیدم .
بله بله روی حرف جناب وزیر کسی جرات حرف زدن نداره ..
اون که بلههه
راستی قضیه خواستگاری چی شد ..؟!
داماد شدی رفت دیگه !!
نه بابا کدوم داماد !!
خودت که میدونی من به زور مامان رفتم نمی خواستم که اصلا خودم هنوز بچه ام..
اما دستت طلا خوب موقعی تماس گرفتی ..
چرا چطور ؟!
هیچی دیگه همه چی بر وفق مراد همه بود و داشت خوب پیش میرفت ..
داشتیم میرفتیم با هم صحبت کنیم که تماس گرفتی ..
بعد از زدن اون حرفها و قطع گوشی ..
برگشتم و معذرت خواهی کردم گفتم تلفن ضروری بود باید جواب میدادم ..
امیر نمیدونی که ..
همه با تعجب داشتن بهم نگاه می کردم خودمم کلافه شده بودم از نگاهشون ..
که اقای کریمی گفتن بهتره بیشتر فکر کنیم و اینا ..
یه جوری جواب منفی رسوندن حالا چی شد نمیدونم ..
اما نگم از خونه اومدن که باز مامان پذیرایی درست حسابی از من کرد و صبحم زود بیدارم کرد و گفت بلند شو برو سر کارت تا پارچ اب نیومدم بالا سرت منم از ترس مامان خانوم امروز کله سحر اومدم شرکت .
همچین میگی کله سحر که انگار از ساعت ۵ صبح اینجایی
نه اقا جان ساعت ببینی معلوم میشه هم اکنون ساعت ۱۰:۲۷
الان شد ۲۸ ..
کجا کله سحره اخه
برای من که میدونی این موقع کله سحره !!
بله البته ..
پس خدا به خانواده کریمی رحم کرد از دستت نجات پیدا کردن ..
هی اره دیگه ..
خیلی خب پرونده ها رو درست کن که بعد از ظهر برای هماهنگی ها باید بریم حسینیه پیش سید ..
باشه پس من رفتم .
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
🍃🌸🍃🌺🍃🌺
🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌸🍃🌺
🍃🌸🍃
🍃🌸
🍃
سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش:
#قسمت_اول
اجازه نمیداد بروم خرید. میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت میشدم. اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردمت
اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت میخواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که
خسته شوی. اینها را بگذار من انجام بدهم!»
میخواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش
و راحتی ببینم!»
گفتم: «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_اول
زرنگی
می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و #ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی🌾 گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند🍅. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت🚶 یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من😐. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم😏. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.😌
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود😕☝️، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ🌳. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی🍐 و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو😐. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب🙊😂. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی.😕 من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت😌 و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟😉✌️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامه_دارد 🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_5924654694726107692.mp3
2.91M
🎼 نگاش به سمت آسمون😭
ستاره ها رو می شمرد😭
خسته می شد بلند میشد😭
زخمای پاشومیشمرد😭😭
🎤 حاج محمود کریمی
#شب_سوم محرم😭😭
خیلی قشنگه😭😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم ربــ الحســ♥️ـین
🌷🌹🍂🌷🌹🍂🌷🌹🍂🌷🌹🍂
ما ها چون شیعه ایم باید یه کارهایی
انجام بدیم که اگه سال بعد محرم اگه
نبودیم حسرت نخوریم 💔😔😢
میگم یه وقت دستمون جلوی سید الشهدا
خالی نباشه؟! 😢😐
یه وقت کم کاری نکنیم اونقدر که دیگه
رومون نشه بریم سراغ سید الشهدا و
علمدارش؟! 😢
برای تسلی دل عزادار آقا امام زمان یه
ختم صلواتی گذاشتیم📿
تا هر چند کوچیک و کم ؛ کاری براشون
کرده باشیم 👌
اگر یک نفر را به او وصل کردی برای
سپاهش تو سردار یاری ! 😍🌹
برای ختم صلواتی که در نظر گرفتیم به
نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام
زمان(عج) هر چند تا در نظرتون هست
به پی وی بنده ارسال کنین💚
شیعه های علی باید دست به کار شن
دیگه😍☺️
پی وی اینجانب بی صبرانه منتظره :
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@deltange_hemmat68
#شهید_همت به روایت همسرش 1
#قسمت_دوم
اولین نگاه
اولین بار او را در کردستان دیدم😌؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود🍃. همان روز اول، جلسهای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولینبار با نام و چهره #ابراهیم آشنا شدم🙂. البته در آن زمان به « #برادرهمت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهرهای کشیده و بسیار جدی.😐
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب☀️ سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.😊
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین نویسی📇 و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمههای شب🌓 از خواب بیدار میشدم و نگاه به حیاط میانداختم، ☝️تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمههای شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار میکرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو میکرد🙂.روزهای اول نمیدانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم که همهجا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.☺️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامه_دارد....🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت شنـــیده نشده از شہـــید همت👌
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
ڪاری در تاریخ دنیا از نگاه مومن نشد
ندارد!👌🌹
خیلے قشنگه👌👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_سوم
خواستگاری
مهمترین واقعهای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم😌 با #همت در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عدهای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آنجا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم🍃. #حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.مهرماه همان سال، پس از این که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم🙂 و آموزش و پروش آنجا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود🌘. باران همهجا را خیس کرده بود و همچنان میبارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.وقتی رسیدیم، دیدیم #همت در آنجا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر #حج رفته است.آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود👌. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی ناصر کاظمی و #همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.😇✌️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✨💝📖💝✨
🗣 بُتِ بزرگی که پرستش آن بین ما رواج دارد.
✍ قرآن میگه بعضیها هستند که، در کنار خدایِ یکتا، یه خدای دیگه هم دارند، که بعضی وقتها یا همیشه، از دستوراتش پیروی میکنند.
☝️ اون خدایِ دوم یا بت نتراشیدهای که پیروانِ زیادی هم داره، #بتنفس ماست، یا همون #هواینفس:
📖 أَ رَءَیْتَ مَنِ اتخََّذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ (فرقان/۴۳)
👈 آیا دیدهای آن کسی را که هوایِ نفس خود را، بعنوان معبود خود گرفته است؟
✅ هر جایی که بین خواسته خدا (حکمی از احکام الهی) و خواسته ما تضاد پیش اومد، همونجا میشه فهمید که:
🔹 ما خداپرستیم یا نفسپرست؟
🔹 ما مطیع خدائیم یا مطیع این بُت نفس.
❌ اگه دستور دین رو بی محلی کردیم و، دنبال خواهشهای دلمون راه افتادیم، شک نکنیم که #بت پرستیدیم.
🗣 نشون به اون نشون که:
میگیم: 👈 «چون دلم میخواد»
ولی نمیگیم: 👈 «چون خدا میخواد».
#اشتراک_حداکثری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f