با سلام خدمت اعضای محترم کانال شهدا زنده اند....☺️
عصرتون بخیر و شادی🌹
دوستان عزیز از امروز داستان کوتاه ❤️شهید گمنام❤️در کانال گذاشته میشه.ان شاءالله رضایت شمارو جلب کنه☺️
نویسنده داستان:
#فاطمه_جاهدی
🚫کپی بدون نام نویسنده اکیدا ممنوع🚫
جهت انتقادات درباره ی داستان بهآیدی زیر مراجعه فرمایید👇
@chadore_khaki26
شُهدا زنده اند !🇵🇸
با سلام خدمت اعضای محترم کانال شهدا زنده اند....☺️ عصرتون بخیر و شادی🌹 دوستان عزیز از امروز داستان ک
❤شهید گمنام❤
قسمت اول🌹
🌸اخرین بند پوتینش را هم میبندد،از روی پله ها بلند میشود و کوله اش را بر دوشش می اندازد،اُبهتی دارد ستودنی،با ان قد و هیکل ورزیده اش معلوم است ک سالها ورزش را پیشه ی کار خود قرار داده است.موهایی ک به رنگ سیاهیِ شب بر روی صورت سفیدش ریخته را به کناری میزند،چشمان از زغال سیاه ترش را در چشمان مادر میدوزد،گویی دانه های اشک هر کدام به دیگری فشار می آورد تا هر چه زودتر از بند چشم رهایی یابند،اما مهدی به آنها اجازه ی چنین اشتباه را نمیدهد،و قفلی محکم تر بر چشمانش میزند تا خیال فرار اشک ها را از فکرشان بیرون کند.
...مادر اما بی اختیار میگرید،صورتش را از مهدی میدزدد،تا مبادا مهدی چشمان خیسش را ببیند،اما مهدی زرنگ تر از این چیزاست.می گوید:
+ مادر گریه نکن بذار با خیال راحت برم🙏
و بعد به حوض وسط حیاط اشاره میکند،تا بی بی صورتش را آبی بزند.با ورود دست مادر ماهی ها هر کدام از ترس به کناری میروند،حالا دیگر اثری از اشک در صورتش نیست،اما قرمزیِ چشمانش خبر از ساعت ها گریه را میدهد.
مهدی آرام بوسه ای بر پیشانیِ بی بی میگذارد و بعد هم دستهای پر از چروک پیرزن را بر صورت صافش میکشد،مهدی میداند ک این چروک ها هر کدام حرف ها دارد،حرف های زیادی از سختی های مادرش.شرمنده وار بوسه ای نیز بر دستان مادر مینشاند.
حالا دیگر بی بی مطئن است ک مهدی رفتنی است،وقتی ک میبیند پسرش از هر وقتی نورانی تر شده است،مادر این نور را میبیند،میداند ک بی شک اربابش حسین منتظر اوست.ارام میگوید:
- مهدی جان!
+ جانم مادر.
- سلام مرا به اربابم برسون،بهش بگو عزیز ترین کَسَم رو فدایش میکنم.
+ چشم مادر،اگر لیاقت شهادت رو داشته باشم حتما سلامت رو میرسونم به آقام.برم مادرجون دیرم شد.👋
- داری پسرم،خدا به همرات، نامه یادت نره.
مهدی یک یا علی بلندی میگوید و تا سره کوچه میدود،ماشین سپاه منتظرش هست،سوار میشود و با دوستان احوال پرسی میکند،تا مقصد دیگر هیچ سخنی نمیگوید،در افکارش غرق است.خودش هم میداند ک دیگر خیابان های شهرش را نمیبیند،و دیگر بی بی بدون او تنهای تنها میشود،اما مهدی در این لحظه فقط به لبخند امام فکر میکند،ک اگر او باشد و بخندد،قطعا مادرش هم ک احترام خاصی به امام قائل است شاد میشود.پس لبخندی را مهمان لبانش میکند....
ادامه دارد...
#فاطمه_جاهدی
🚫کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع❗️🚫
❤️شهید گمنام❤️
[قسمتسوم]
...🌹زیرش را امضا میکند و دفترچه را درون جیبش جای میدهد.
حالا دیگر به اذان صبح نزدیک میشوند،فضای جبهه پر از سکوت است.گویی همه در خوابند،اما کسی چه میداند که در همان نزدیکی رزمنده ای درون گودالی قبر مانند نشسته است و در سکوت اشک میریزد،کسی چه میداند ک در سکوتش هزاران حرف است.
مهدی هم چفیه سفید با خط های سیاهش را بر میدارد و میرود مشغول نماز شب میشود.
.....از نماز صبح کمی گذشته است،همه بعد از آن دعای عهدی ک مهدی با آهی از ته دل برایشان خواند گریه کردند،و حالا بعد از آن گریه ها برای پسره فاطمه چه پر شور آماده ی عملیات میشوند.
مهدی به اتاق فرمانداری ک میرود همه فرمانده های لشکر و گردان و گروهان آنجا هستند،فرمانده ی لشکر کاره هر کدام را دوباره به تک تکشان یادآوردی میکند،بقیه سر تکان میدهند.و بعد از دقایقی دیگر کسی در اتاق فرمانده ای نمی مانَد.
فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل بر عهدی ی مهدی هست،رزمنده هارا به ترتیبی نظامی آرایش میدهد،و همه در گرگ و میش هوا حرکت میکنند.
ساعاتی از پیاده روی گردان ها میگذرد،هر کدام از یک محور حمله میکنند،بچه های گردان حضرت ابوالفضل با صدای تکبیر بلند مهدی شروع به تیر اندازی میکنند.
حجم آتش دشمن هی زیاد و زیادتر می شود،در این میان سلاح اصلی جوانان ایران فقط ایمان و اخلاصشان هست،آن نمازهایی ک در حین جنگ با دشمن میخوانند،آن دعاهایی ک در دل دارند،همه و همه بر قدرتشان می افزاید.اینبار اما،ایمان به کار نمی آید،اخلاص به کار نمی آید،حتی دعاهای پنهانی در گوشه ی کانال هم به کار نمی آید،اینبار همه اینها هستند،فقط یکچیزی نیست.
..........میگویند:
+فرمانده جان تو باش همینجا ما خودمان کار دشمن را یکسره میکنیم.
-اصلا امکان ندارد،من میرم پشت سرم حرکت کنید.
همه به اجبار آرام و متین حرکت میکنند،در بین راه باز هم از بچه ها اصرار و از مهدی انکار.
وقتی ک درگیری شروع میشود،آتش زیاد دشمن به چشم ها مجال دیدن نمیدهد،کسی نمیداند ک مهدی الان در کدام قسمت است.همه مشغول جنگ هستند و بی خبر از مهدی.کسی نمیداند ک کمی آنطرف تر بدن بی جان مهدی بر روی خاک های آغشته به خونِ رنگینِ بچه های خمینی افتاده است،کسی نمیداند ک کمی آنطرف تر فرمانده ای بیست و جهار ساله پهلویش از غم پهلوی شکسته ی مادرش شکسته است و با لبانی حاکی از رضایت به دیدار یار شتافته است.
ادامه دارد....
#فاطمه_جاهدی
⛔️کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع❗️⛔️
@hemat3131🕊
❤️شهید گمنام❤️
[قسمتسوم]
...🌹زیرش را امضا میکند و دفترچه را درون جیبش جای میدهد.
حالا دیگر به اذان صبح نزدیک میشوند،فضای جبهه پر از سکوت است.گویی همه در خوابند،اما کسی چه میداند که در همان نزدیکی رزمنده ای درون گودالی قبر مانند نشسته است و در سکوت اشک میریزد،کسی چه میداند ک در سکوتش هزاران حرف است.
مهدی هم چفیه سفید با خط های سیاهش را بر میدارد و میرود مشغول نماز شب میشود.
.....از نماز صبح کمی گذشته است،همه بعد از آن دعای عهدی ک مهدی با آهی از ته دل برایشان خواند گریه کردند،و حالا بعد از آن گریه ها برای پسره فاطمه چه پر شور آماده ی عملیات میشوند.
مهدی به اتاق فرمانداری ک میرود همه فرمانده های لشکر و گردان و گروهان آنجا هستند،فرمانده ی لشکر کاره هر کدام را دوباره به تک تکشان یادآوردی میکند،بقیه سر تکان میدهند.و بعد از دقایقی دیگر کسی در اتاق فرمانده ای نمی مانَد.
فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل بر عهدی ی مهدی هست،رزمنده هارا به ترتیبی نظامی آرایش میدهد،و همه در گرگ و میش هوا حرکت میکنند.
ساعاتی از پیاده روی گردان ها میگذرد،هر کدام از یک محور حمله میکنند،بچه های گردان حضرت ابوالفضل با صدای تکبیر بلند مهدی شروع به تیر اندازی میکنند.
حجم آتش دشمن هی زیاد و زیادتر می شود،در این میان سلاح اصلی جوانان ایران فقط ایمان و اخلاصشان هست،آن نمازهایی ک در حین جنگ با دشمن میخوانند،آن دعاهایی ک در دل دارند،همه و همه بر قدرتشان می افزاید.اینبار اما،ایمان به کار نمی آید،اخلاص به کار نمی آید،حتی دعاهای پنهانی در گوشه ی کانال هم به کار نمی آید،اینبار همه اینها هستند،فقط یکچیزی نیست.
..........میگویند:
+فرمانده جان تو باش همینجا ما خودمان کار دشمن را یکسره میکنیم.
-اصلا امکان ندارد،من میرم پشت سرم حرکت کنید.
همه به اجبار آرام و متین حرکت میکنند،در بین راه باز هم از بچه ها اصرار و از مهدی انکار.
وقتی ک درگیری شروع میشود،آتش زیاد دشمن به چشم ها مجال دیدن نمیدهد،کسی نمیداند ک مهدی الان در کدام قسمت است.همه مشغول جنگ هستند و بی خبر از مهدی.کسی نمیداند ک کمی آنطرف تر بدن بی جان مهدی بر روی خاک های آغشته به خونِ رنگینِ بچه های خمینی افتاده است،کسی نمیداند ک کمی آنطرف تر فرمانده ای بیست و جهار ساله پهلویش از غم پهلوی شکسته ی مادرش شکسته است و با لبانی حاکی از رضایت به دیدار یار شتافته است.
ادامه دارد....
#فاطمه_جاهدی
⛔️کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع❗️⛔️
@hemat3131🕊
شُهدا زنده اند !🇵🇸
سلام دوستان☺️ سرزنده و پیروز باشید🌹 خواستم یه خبری رو بهتون بدم...بنده ی حقیر امسال قسمت شد و به همر
خبر آمد,خبری در راه است...🌹
*تقصیر دلم نیست تو را می خواهد...هر گوشه ی چشمی تو را میخواند*
❤️السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)❤️
...🌺تاپ تاپ دلم را می شنوم.می دانم ک از دیدار آقایش هیجان زده شده است.برای آرام کردنش کمی فکرم را مشغول میکنم و به کوچه ها و خیابان ها مینگرم تا ببینم کی زمان قرار فرا می رسد.بی شک این مهم ترین قرار زندگی ام خواهد شد.آنهم وقتی ک امام رضا(ع) خودش قدم رنجه فرموده است.
همچنان در افکار خودم غوطه ورم ک ماشین متوقف می شود.
پیاده که می شوم پارچه ای بزرگ در جلوی هتل برجیس خان به بین نظرم را جلب میکند.
🌹خبر آمد,خبری در راه است🌹
به ناگاه دلم می لرزد.گویی خبر ظهور امام زمان است که در شهر پیچیده,اما این هم دست کمی از ظهور آقا ندارد.ظهور خورشید خراسان در شهر ما,برای خودش یک دنیایی است.
کمی آنطرف تر چشمانم بر پارچه ای دیگر خیره می مانَد...
🌺مهمان داریم...🌺
با خودم می گویم:چه مهمانی!!
میزبانی آقا را کردن,لیاقت می خواهد ک نصیب ما شده است.
جلوتر می روم و منتظر قدوم مبارک خدام می شوم.رفت و آمد خادمیاران با آن روپوش سبز و سفید ک بر روی آن نوشته شده"خادمیاران رضوی"توجه ام را جلب می کند.
در اینجاهم همه با هم برابرند,چه معلم و چه دکتر و چه یک فرد عادی.همه این لباس هارا بر تن کرده اند و هر یک به نحوی خادمی آقا را می کند.کسی با ماشینش در اختیار خدام است.دیگری از تمام لحظات عکس می اندازد تا آنهارا در قاب خاطره ای برای همیشه حفظ کند.
کمی جلوتر خادمیاری دیگر مسئول سیستم صوتی است و با آهنگ هایی ک می گذارد دل هر رهگذری را به سمت حرم می کشاند.
ناگهان قطرات آب بر گونه ام می نشیند. فواره ها روشن شده اند و خدام به محوطه آمده اند,ذکر صلوات و بوی اسپندی ک مهماندار هتل جلوی قدوم مبارک خدام روشن کرده است فضارا پر کرده و حس عجیبی را در دلها به وجود آورده است.عکاسها پر شورتر از همیشه از ثانیه به ثانیه ی این لحظات عکس می اندازند.
و من نیز با سکوتی عجیب در بین جمعیت فقط می نگرم.
در همین حین پیرمردی که در کنار جاده بساط کرده است به محض مطلع شدن از حضور خدام,پلاستیک های خودرا از هر آنچه که داردپر می کند و به جلو می آید.در آن هوای گرم,که عرق از سر و رویش ریزان است اما با چه عشقی آن پلاستیک گوجه و بادمجان را تقدیم خدام می کند.
برایم جالب است که این پیرمرد در آن اول صبح,که شاید تا این لحظه پولی را از فروش وسایلش کسب نکرده می آید و آنهارا به خدام هدیه می دهد.واقعا که چه می کند آقا,با دلهای زائرین.
خدام هر کدام بوسه بر گونه های او می گذارند و حس خوشحالی سراسر وجودش را فرا می گیرد.
سپس خادمیاران به خدام معرفی می شوند و عرض ادبی می کنند.و آماده می شویم برای مقصد بعدی....
#فاطمه_جاهدی