eitaa logo
Challenge,
5 دنبال‌کننده
0 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یکی از کافه‌های دنج و گرم تهران، بوی قهوه و شیرینی‌های خانگی به مشام می‌رسید. روانشناس جوان و پرشور، با چشم‌های خسته ولی امیدوار، وارد کافه شد. او به دنبال آرامش و الهام برای کارش بود. در یک گوشه، آشپز مهربان و خوش‌خنده، در حال تهیه‌ی دسرهای رنگارنگ بود. دخترک جوان، با تردید به او نگاه کرد و از دور محو هنر او شد. آشپز ناگهان به او لبخند زد و گفت: "سلام! خوش اومدی. چی دوست داری بخوری؟ بگو تا برات آماده کنم" چند هفته‌ای گذشت و دخترک هر روز به کافه می‌رفت تا با آشپز صحبت کند و از دستپخت فوق العاده‌ش لذت ببره. آن‌ها از کتاب‌ها، زندگی و رویاها صحبت می‌کردند و دوستی عمیقی ایجاد شد. آشپز مهربان، با داستان‌هایش و خنده‌هایش، امید را به دل دخترک می‌آورد. یک روز، دخترک روانشناس از آشپز مهربون و خوش قلب پرسید: "چرا همیشه اینقدر خوشحالی؟" آشپز با نگاهی عمیق به چشم‌هایش گفت: "تو یه بار بهم گفتی یه چیز زیبا در انتظارمه و امید رو بهم برمیگردونه، من اونو پیداش کردم، اون تویی!" این جملات دخترک را غرق در احساس کرد. او ناخواسته متوجه شد که به آشپز علاقه‌مند شده است. این دوستی زیبا به آهستگی به عشق تبدیل شد و آن‌ها تصمیم گرفتند که از دنیای دوستی خود فراتر بروند و در کنار هم، رویای زیبایی را بسازند. ا ز آن روز به بعد، کافه به مکانی پر از عشق و شادی تبدیل شد... برای شما: https://eitaa.com/joinchat/1338049213C2159b5e2fa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یکی از مهمانی‌های شلوغ و لوکس پاریس، نوازنده‌ی جوانی که پیانو مینواخت، در گوشه‌ای نشسته و با مهارت مشغول نواختن قطعات زیبای کلاسیک بود. در حین نواختن، نگاهش به سمت مردی بلندقد و جذاب جلب شد. یک مافیا معروف و مرموز، در کنار میزی با دوستانش نشسته و با چهره‌ای جدی به او نگاه می‌کرد. زمانی که مرد جذاب با دقت محو تماشای نواختن آن دخترک بود، احساس کرد نگاه دخترک در حال تجزیه و تحلیل اوست. پس از پایان اجرا، مرد به سمتش آمد. "موزیک تو بسیار خوبه، اما من بیشتر به دنیای واقعی علاقه‌مندم." این جمله، دخترک را آشفته کرد. او به طور واضح از نفرت نسبت به دنیای زیرزمینی مافیایی‌ها صحبت می‌کرد و نمی‌توانست با او در مورد عشق به موسیقی مشترک شود. اما با گذر زمان، در این مهمانی‌های مختلف، آن‌ها به طور ناخواسته به هم نزدیک شدند. هر بار مرد مرموز و جذاب با دقت به نواختن دخترک گوش میداد و احساساتی ناخواسته از زیبایی زندگی را در دلش حس می‌کرد. یک شب بارانی، در حالی که دخترک در حال نواختن پیانو بود، مرد نزد او آمد و گفت: "وقتی به چشمات نگاه می‌کنم به 'همیشه بودن' مطمئن میشم. تو دنیای منو تغییر دادی." این جمله، دخترک را متعجب کرد. او دیگر نمی‌توانست احساس تنفر را نسبت به مرد حفظ کند. آن‌ها گام به گام از دنیای متفاوت خود عبور کردند و عشق در میان تضادهایشان شکفته شد. عشق آن‌ها داستانی بود از پیوندی ناخواسته که همچنان در دنیای تاریک مافیا می‌درخشید.... برای شما: https://eitaa.com/ArkaWorld
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها من جدی سر اینا پاره شدم و کلی کلی وقت گذاشتم، برای جدی امیدوارم دوستشون داشته باشید. برای اینکه خوشحالم کنید حتما نظراتتونو بگید و اینکه خوشحال میشم وایبی که از داستانایی که براتون نوشتم رو با موزیک، ویدئو و یا عکس توصیف کنید و برام بفرستید))) @HICW11
من واقعا امروز دیگه مغزم رد داد.. یه پنج شیش نفر دیگه تقدیمیاشون مونده، امیدوارم درک کنید و تا فردا براشون صبر کنید✨🤏
مطمئن میشم دیگه همچین غلطی نکنم 🙏 اونم وقتی هزار تا بدبختی دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یکی از شب‌های پرازدحام تئاتر تهران، صحنه‌ای زنده و رنگارنگ با نورهای خیره‌کننده و موزیک دلنشین می‌درخشید. یک مدل معروف و به‌روز، در حال حاضر در لباس‌های بی‌نظیر بر روی صحنه ظاهر شده بود. او با زیبایی خیره‌کننده‌اش، توجه همه را به خود جلب کرده بود. اما در کنار صحنه، نقاشی خوش قد و بابا نشسته بود. او با دقت و اشتیاق به دخترک زیبا نگاه می‌کرد و در نقاشی‌اش، زیبایی او را به تصویر می‌کشید. پس از پایان نمایش، دخترک تصمیم گرفت به سمت نقاش برود. با لبخند گفت: "نقاشی‌ات فوق العاده بنظر میرسد..انگار که روح من را به تصویر کشیده باشی" نقاش با شگفتی به دخترک نگاه کرد و پاسخ داد: "آفرینش‌های من هیچ‌گاه به اندازه خودت زیبا و روح نواز نخواهند شد." با گذشت زمان، آن‌ها به یکدیگر نزدیک شدند. دخترک تحت تأثیر هنر نقاش قرار گرفت و او نیز به عمق شخصیت دخترک پی برد. اما هر دو می‌دانستند که زندگی آن‌ها در دو دنیای مختلف قرار دارد. دخترک به آرامی متوجه شد که خانواده‌اش برای او یک ازدواج از پیش تعیین شده با یک تاجر معروف برنامه‌ریزی کرده‌اند. یک شب، در حالی که زیر نورهای خیره‌کننده شهر نشسته بودند، دخترک با احساس تراکم در دلش به نقاش گفت: "تو اولین فکری هستی که اول صبح به ذهنم میاد و آخرین فکری که شب قبل از خواب دارم. هیچ‌کس نمی‌تواند احساسی را که من نسبت به تو دارم درک کند." نقاش با دلی پر از امید گفت: "ما باید دنبال احساسات واقعی‌مان برویم؛ زندگی فقط نخواهد بود اگر عشق در آن نباشد." تصمیم گرفتند که با تمام موانع برخود کنند و به سمت عشق واقعی خود گام بردارند. آن‌ها با شجاعت و اراده، تبدیل به الگوهایی برای کسانی شدند که می‌خواستند در برابر سنت‌ها و قوانین ایستادگی کنند. عشق آن‌ها مانند رنگ‌ها بر روی بوم زندگی، به زیبایی درخشان شد. برای شما: @Yekta_hehe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یکی از شب‌های پرزرق و برق مونیخ، مهمانی بزرگی به مناسبت سالگرد تأسیس یک تئاتر مشهور برگزار شده بود. در میان انبوهی از مهمانان، بالرین با شکوه و زیبایی، با لباس رقصی جذاب و حرکات نرم و لطیف خود در مرکز توجه قرار داشت. او می‌رقصید و احساسات را به وضوح در هر حرکتش منتقل می‌کرد. در گوشه‌ای از سالن، یک مرد مافیا با چهره‌ای جذاب اما مرموز، آرام نشسته بود. او به شدت و با علاقه مشغول تماشای رقص دخترک بود. بعد از این که دخترک از رقص فارغ شد، مرد مافیا به سمتش رفت و گفت: "حرکات تو شگفت‌انگیز است، تو در اینجا حقیقتاً ملکه‌ای هستی." دخترک لبخند زیبایی زد. با این جمله، یک ارتباط عمیق بین آن‌ها شکل گرفت. هر دو متوجه شدند که پشت زندگی‌های پرهیاهو و رمز آلود، دنیای خالی از عشق و شادی وجود دارد. مرد مافیا، که خود را در دنیای جرم و جنایت شغف می‌کرد، به دخترک گفت: "من در دنیای تاریکی زندگی می‌کنم و نمی‌توانم محبت واقعی را تجربه کنم. اما تو به زندگی تاریک من نور و امید را هدیه دادی." دخترک با نگرانی به او گفت: "اما دنیای تو با دنیای من متفاوت است. من به ازدواجی از پیش تعیین شده برای ادامه مسیر زندگی‌ام متعهد هستم." اما عشق آن‌ها بسیار قوی بود. هر دو فهمیدند که باید به دنبال حقیقت احساساتشان بروند. شب‌ها در پنهانی با هم قرار می‌گذاشتند، در حالی که هر دو می‌دانستند که عواقب چه خواهند بود. در نهایت، دخترک با شجاعت تصمیم گرفت زندگی‌اش را تغییر دهد. او با مرد مافیا فرار کرد و به دنیای جدیدی از عشق و آزادی پا گذاشت. ازدواج از پیش تعیین شده برایش به یک یادآوری از گذشته تبدیل شد و او توانست با آن مرد دنیای جدیدی بسازد که در آن عشق واقعی، آزادی و شادی حکومت می‌کرد. برای شما: @Carter_H213