eitaa logo
Challenge,
7 دنبال‌کننده
0 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
من واقعا امروز دیگه مغزم رد داد.. یه پنج شیش نفر دیگه تقدیمیاشون مونده، امیدوارم درک کنید و تا فردا براشون صبر کنید✨🤏
مطمئن میشم دیگه همچین غلطی نکنم 🙏 اونم وقتی هزار تا بدبختی دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یکی از شب‌های پرازدحام تئاتر تهران، صحنه‌ای زنده و رنگارنگ با نورهای خیره‌کننده و موزیک دلنشین می‌درخشید. یک مدل معروف و به‌روز، در حال حاضر در لباس‌های بی‌نظیر بر روی صحنه ظاهر شده بود. او با زیبایی خیره‌کننده‌اش، توجه همه را به خود جلب کرده بود. اما در کنار صحنه، نقاشی خوش قد و بابا نشسته بود. او با دقت و اشتیاق به دخترک زیبا نگاه می‌کرد و در نقاشی‌اش، زیبایی او را به تصویر می‌کشید. پس از پایان نمایش، دخترک تصمیم گرفت به سمت نقاش برود. با لبخند گفت: "نقاشی‌ات فوق العاده بنظر میرسد..انگار که روح من را به تصویر کشیده باشی" نقاش با شگفتی به دخترک نگاه کرد و پاسخ داد: "آفرینش‌های من هیچ‌گاه به اندازه خودت زیبا و روح نواز نخواهند شد." با گذشت زمان، آن‌ها به یکدیگر نزدیک شدند. دخترک تحت تأثیر هنر نقاش قرار گرفت و او نیز به عمق شخصیت دخترک پی برد. اما هر دو می‌دانستند که زندگی آن‌ها در دو دنیای مختلف قرار دارد. دخترک به آرامی متوجه شد که خانواده‌اش برای او یک ازدواج از پیش تعیین شده با یک تاجر معروف برنامه‌ریزی کرده‌اند. یک شب، در حالی که زیر نورهای خیره‌کننده شهر نشسته بودند، دخترک با احساس تراکم در دلش به نقاش گفت: "تو اولین فکری هستی که اول صبح به ذهنم میاد و آخرین فکری که شب قبل از خواب دارم. هیچ‌کس نمی‌تواند احساسی را که من نسبت به تو دارم درک کند." نقاش با دلی پر از امید گفت: "ما باید دنبال احساسات واقعی‌مان برویم؛ زندگی فقط نخواهد بود اگر عشق در آن نباشد." تصمیم گرفتند که با تمام موانع برخود کنند و به سمت عشق واقعی خود گام بردارند. آن‌ها با شجاعت و اراده، تبدیل به الگوهایی برای کسانی شدند که می‌خواستند در برابر سنت‌ها و قوانین ایستادگی کنند. عشق آن‌ها مانند رنگ‌ها بر روی بوم زندگی، به زیبایی درخشان شد. برای شما: @Yekta_hehe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یکی از شب‌های پرزرق و برق مونیخ، مهمانی بزرگی به مناسبت سالگرد تأسیس یک تئاتر مشهور برگزار شده بود. در میان انبوهی از مهمانان، بالرین با شکوه و زیبایی، با لباس رقصی جذاب و حرکات نرم و لطیف خود در مرکز توجه قرار داشت. او می‌رقصید و احساسات را به وضوح در هر حرکتش منتقل می‌کرد. در گوشه‌ای از سالن، یک مرد مافیا با چهره‌ای جذاب اما مرموز، آرام نشسته بود. او به شدت و با علاقه مشغول تماشای رقص دخترک بود. بعد از این که دخترک از رقص فارغ شد، مرد مافیا به سمتش رفت و گفت: "حرکات تو شگفت‌انگیز است، تو در اینجا حقیقتاً ملکه‌ای هستی." دخترک لبخند زیبایی زد. با این جمله، یک ارتباط عمیق بین آن‌ها شکل گرفت. هر دو متوجه شدند که پشت زندگی‌های پرهیاهو و رمز آلود، دنیای خالی از عشق و شادی وجود دارد. مرد مافیا، که خود را در دنیای جرم و جنایت شغف می‌کرد، به دخترک گفت: "من در دنیای تاریکی زندگی می‌کنم و نمی‌توانم محبت واقعی را تجربه کنم. اما تو به زندگی تاریک من نور و امید را هدیه دادی." دخترک با نگرانی به او گفت: "اما دنیای تو با دنیای من متفاوت است. من به ازدواجی از پیش تعیین شده برای ادامه مسیر زندگی‌ام متعهد هستم." اما عشق آن‌ها بسیار قوی بود. هر دو فهمیدند که باید به دنبال حقیقت احساساتشان بروند. شب‌ها در پنهانی با هم قرار می‌گذاشتند، در حالی که هر دو می‌دانستند که عواقب چه خواهند بود. در نهایت، دخترک با شجاعت تصمیم گرفت زندگی‌اش را تغییر دهد. او با مرد مافیا فرار کرد و به دنیای جدیدی از عشق و آزادی پا گذاشت. ازدواج از پیش تعیین شده برایش به یک یادآوری از گذشته تبدیل شد و او توانست با آن مرد دنیای جدیدی بسازد که در آن عشق واقعی، آزادی و شادی حکومت می‌کرد. برای شما: @Carter_H213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یکی از شب‌های دل‌انگیز رم، تئاتر بزرگ "لا اسکارا" پر از نور و موسیقی بود. مهتاب بر روی صحنه می‌رقصیید و تمام حاضران را مجذوب خودش کرده بود. در میان جمعیت، یک وکیل جوان و باهوش، به تماشای نمایش نشسته بود. او هرگز فکر نمی‌کرد که آن شب، زندگی‌اش را برای همیشه تغییر خواهد داد. پس از پایان نمایش، او ناخواسته، با یکی از معروف‌ترین مافیاهای رم، روبرو شد. چشمانش مانند شب‌های پر از راز بودند و در همان لحظه، چشمش به دخترک باهوش و جوان افتاد. او تا به حال با هیچ‌کس مانند آن دختر احساس نزدیکی نکرده بود. با گذشت زمان، آن دو به هم نزدیک‌تر شدند و کشش عجیبی میانشان شکل گرفت. در یک شب بارانی، مرد مافیا در حال قدم زدن در زیر چتر با دخترک بود، و به او گفت: "تو یه بار بهم گفتی یه چیز زیبا در انتظار منه که امید رو بهم برمی‌گردونه، من اونو پیداش کردم. اون چیز تو بودی!" این جمله، تمام دیوارهای بین آنها را از بین برد. دخترک می‌دانست که عشقشان با خطرات و چالش‌های بسیاری همراه خواهد بود، اما نمی‌توانست از آن چشم‌پوشی کند. با جرات، آنها تصمیم گرفتند که بر خلاف تمام انتظارات جامعه و خانواده‌هایشان، به عشقشان پایبند بمانند. عشق در میانه‌ای از جنایت و قانون شکوفا شد و آنها را به دنیای جدیدی هدایت کرد که فقط متعلق به خودشان بود. برای شما: @Ridemere
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یکی از شب‌های شلوغ و پرهیجان شهربازی تهران، صدای موسیقی پیانویی در گوشه‌ای دور از هیاهو به گوش می‌رسید. پیانیست جوان و بااستعدادی ، به تنهایی روی صندلی پیانوی خود نشسته بود و با دستانش نت‌ها را به زندگی می‌بخشید. هر نت مانند یک داستان بود، داستانی از حس و عشق. در همین حین، نگاهی خیره و کنجکاو او را از نواختن بازداشت. یکی از مافیاهای معروف شهربازی، در کنار دوستانش ایستاده و به جوانی که درحال نواختن پیانو بود گوش می‌داد. او تا به حال نوازندگی قوی مانند آن جوان را ندیده بود و جذابیت او را در آن فضا درک کرد. پس از تمام شدن قطعه موسیقی، آن مرد به جوان با استعداد نزدیک شد و با لبخندی گفت: “چقدر زیبا می‌زنی! اینجا برای قفل کردن دل‌ها به همدیگر است، نه؟” جوان با تعجب به او نگاه کرد. اینجوری که یک مافیا خودش را معرفی می‌کرد، هیچ ‌وقت فکر نمی‌کرد. در ادامه شب، آنها شروع به صحبت کردند و هر دو متوجه شدند که گرچه دنیاهایشان متفاوت است، اما علاقه‌مندی‌های مشترکی دارند. ساعت‌ها به گپ و گفت گذشت و این دو دوست خیال‌باف و جذاب با هم در مورد زندگی، موسیقی و آرزوهایشان صحبت کردند. با گذشت زمان، این ملاقات‌ها به یک دوستی عمیق تبدیل شد. وقتی جوان زیبا در کنسرتی بزرگ اجرا می‌کرد، مرد مافیا کنارش ایستاده بود و با تمام وجود تشویقش می‌کرد. مرد مافیا فهمید که بیشتر از یک دوست به جوان پیانیست علاقه‌مند شده و جوان زیبارو نیز احساس کرد بین آنها چیزی فراتر از دوستی وجود دارد. در یک شب بارانی، وقتی که آن جوان زیبا مشغول نواختن پیانو بود، مرد مافیا به او نزدیک شد و گفت: “تو همیشه به من امید دادی. من هم می‌خواهم به زندگی‌ات جلوه‌ای از عشق بدم. آیا اجازه می‌دهی وارد دنیایت شوم؟” جوان به او نگاه کرد و در دلش فهمید که این دوستی به عشق تبدیل شده است. از آن شب به بعد، آن دو با هم قدم در دنیای جدیدی گذاشتند، دنیایی که در آن موسیقی پیانو و عشق به هم آمیخته شده بود. برای شما: @Zahraf_118
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یک شب بارانی پاییزی، بالرین جوانی که در پی کشف زیبایی‌های هنری پاریس بود، تصمیم گرفت سری به موزه‌ی "لوور" بزند. او همیشه از دیدن شاهکارهای هنری الهام می‌گرفت و امشب نیز امیدوار بود تا در میان آن‌ها آرامش و امید تازه‌ای پیدا کند. در همین حال، نقاش جوانی که تازگی‌ها از شهر کوچکی به پاریس آمده بود، در سالن‌های پرشکوه موزه مشغول به طراحی بود. او عاشق فضای هنری و هنرمندان بزرگی بود که در این موزه حضور داشتند. نقاشی‌های او پر از احساسات و الهامات بود که از زندگی روزمره و طبیعت به دست می‌آورد. دخترک با لباس رقص خود که هنوز از تمرین‌های روزانه به تن داشت، وارد سالن موزه شد. او محو تماشای نقاشی‌ها شد و ناگهان دید که یک نقاش جوان با دقت و عشق در حال طراحی است. او نزدیک‌تر شد تا کار او را ببیند و این آغاز یک آشنایی غیرمنتظره بود. نقاش با دیدن کلارا که با چشمان مشتاق به کارهایش نگاه می‌کرد، لبخندی زد و آن‌ها به گفتگو پرداختند. او از عشقش به نقاشی و دخترک از عشقش به رقص گفت. این دو هنرمند، هر روز در موزه با هم دیدار می‌کردند و درباره‌ی هنر و زندگی با هم صحبت می‌کردند. رفته‌رفته، این دوستی عمیق‌تر شد و به عشقی بدل گشت که هر دو را درگیر خود کرد. هر دو می‌دانستند که هنر و عشق چیزی فراتر از کلمات است و این ارتباط ویژه‌ای که بین‌شان شکل گرفته بود، هیچ‌گاه ناپدید نخواهد شد. دخترک و نقاش جوان به همراه یکدیگر، داستانی عاشقانه و هنری در دل پاریس ساختند که برای همیشه در قلب‌شان حک شد. برای شما: https://eitaa.com/Cloudd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Your love story: در یکی از شب‌های تابستانی تهران، نوازنده‌ی پیانویی که به تازگی از کنسرتی بازگشته بود، تصمیم گرفت برای تغییر حال و هوا به شهر بازی برود. او همیشه از صدای خنده‌ها و هیجان مردم انرژی می‌گرفت و امشب نیز امیدوار بود تا در میان جمعیت، آرامش و الهام تازه‌ای پیدا کند. در همین حال، مردی که به عنوان یکی از اعضای مافیا شناخته می‌شد، در شهر بازی مشغول به انجام مأموریتی بود. او همیشه در سایه‌ها حرکت می‌کرد و هیچ‌کس از هویت واقعی‌اش خبر نداشت. مرد با چشمان تیزبین و هوشیار، به دنبال هدف خود بود. نوازنده ی خوش قد و بالا و زیبای پیانو با قدم‌های آرام به سمت پیانویی که در گوشه‌ای از شهر بازی قرار داشت، رفت و شروع به نواختن کرد. صدای دلنشین پیانو در فضای شهر بازی پیچید و توجه مرد مافیا را به خود جلب کرد. او نزدیک‌تر شد تا نوازنده را ببیند و این آغاز یک آشنایی غیرمنتظره بود. مرد مافیا با دیدن نوازنده که با عشق و احساس در حال نواختن بود، لبخندی زد و به او نزدیک شد. آن‌ها به گفتگو پرداختند و ان جوان پیانیست از عشقش به موسیقی و مرد مافیا از زندگی پرماجرایش گفت. این دو نفر، هر شب در شهر بازی با هم دیدار می‌کردند و درباره‌ی زندگی و آرزوهایشان با هم صحبت می‌کردند. رفته‌رفته، این دوستی عمیق‌تر شد و به عشقی بدل گشت که هر دو را درگیر خود کرد. اما مرد مافیا می‌دانست که این عشق ممنوعه است و نمی‌تواند به راحتی ادامه یابد. هر دو می‌دانستند که باید تصمیمی سخت بگیرند: یا عشقشان را فدا کنند یا با تمام خطرات و چالش‌ها روبرو شوند. پیانیست و مرد مافیا به همراه یکدیگر، داستانی عاشقانه و پرماجرا در دل تهران ساختند که برای همیشه در قلب‌شان حک شد. برای شما: @overlay88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا