حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
🖋🍃 موضوعات چالش ادبی حرفهداستان تا پایان شهریور ۱. مراسم محرم و سنتهای عزاداری عاشورایی در شهر و
فقط در این موارد داستان ارسال بفرمائید
سپاس فراوان
@zisabet
#موفقیت_اعضا
موفقیت اعضای گروه ادبی حرفهداستان در مسابقه داستاننویسی دخترم
سمانه قائینی / رتبه دوم🌹
سیده گلناز آقائی / شایسته تقدیر 🌹
#انجمن_نویسندگان_فردا
چالش : مراسم محرم و عاشورا در شهرتان
نام داستان: شربت شفا
نویسنده : زهرا غفاری/ شیراز
پا به اتاق گذاشتم.احمد دردمندانه نگاهش را به من دوخت.سعی کرد از روی تخت بلند شود. کتاب زیارت عاشورا به دست داشت. نزدیکش که شدم حلقه های اشک را توی چشمان سیاهش دیدم. دستم را روی شانه اش گذاشتم وگفتم : داروهای جدیدت قویتره، حتما بخور. وبا لحن مهربانی افزودم : قرارمون که یادت نرفته ...تاسوعا...عاشورا...بریم استهبان
احمد سرش را پایین آورد. اما چیزی نگفت. دوباره توی تخت دراز کشید وکتاب را به صورتش نزدیک کرد. می دانستمداروها را که بخورد ،دیگر کاری ندارد .می خوابد.نگاهی به درو دیوار اتاق که جابه جا آثار مشت ولگد احمد روی آن نمودار بود انداختم. همه ی این ها نتیجه ی جنگ تحمیلی عراق بود.جنگی که احمد وامثال او عاشقانه وخالصانه اعصاب وروانشان را هدیه به میهن کردند.پایین تخت احمد دوتا کوزه ی سفالی گذاشته بودم. آن هارا که دیدم؛ یاد روز تاسوعا ومراسم کوزه گردانی افتادم. قرار بود مردها وپسر بچه ها در مسجد جمع شوند.هریک کوزه ای را مملو از آب کرده روی سر بگذارند وهمراه با هیئت به دار الرحمه برو ند. با آب کوزه ها قبور را شست وشو دهندوبرای امام حسین عليه السلام ویارانش عزاداری نمایند. دو تا کوزه را بغل زدم وبه حیاط آوردم.کنار باغچه گذاشتم. نگران از اینکه مبادا محرکی احمد را ویران سازد ودوباره به جان در ودیوار اتاق بیندازد، بیرون آمدم. حیاط ،با نور یک مهتابی قدیمی روشن شده بود. چادرم را پوشیدم . لحظه ای ایستادم: ورو به آسمان ملتمسانه گفتم : خدایا اول محرمه، خودت به احمد آرامش بده ،سرو صدا ی طبل وسنج اذیتش نکنه .داروهای جدیدی که می خوره اعصابشو کنترل کنه.
سرو صدای مراسم عزاداری دهه ی اول محرم از جاهای دور ونزدیک به گوش می رسید. دوباره نگاهی به کوزه ها انداختم .چقدر دلممی خواست خودم یکی از کوزه هارا بر سرمی گذاشتم. به دار الرحمه می رفتم قبر مطهر شهدا را شست وشو می دادم.اما حیف که برنامه، مردانه بود.احمد،اما، قول داده بود با هم برویم استهبان و در مراسم نخل گردانی شب عاشورا شرکت کنیم. این وعده ی هر ساله مان بود.هم سری به خانواده وفامیل می زدیم ،هم در مراسم شرکت می کردیم که خیلی دیدنی بود. مراسم نخل گردانی یا چار چو در حسینیه ی اهر استهبان برگزار می شد.چارچو،اتاقکی چوبی با کف مستطیلی بود، که دور تادورش باشیشه محصور شده بود.از ابتدای شب هیآت ها خود را به این حسینیه می رساندند، تا در این مراسم شرکت کنند. دور تادور،چارچو نوحه خوانی وعزاداری کنند ودر پایان مراسم شانزده نفر از جوانان چارچو را سه بار دور تا دور حسینیه می گرداندند. سپس آن را سر جایش توی شبستان قرار می دادند تا سال بعد. در این مراسم عزاداران حاجت می گرفتند ونذری می دادند.توی این فکر بودم که کاش من هم امسال در مراسم چارچو به هیات عزادار، نذری بدهم.
به خودم آمدم.باید خود را به حرم شاه چراغ علیه السلام، می رساندم. هیآت های عزاداری از مساجد اطراف ، خیابان های نزدیک به حرم را طی می کردند واز ورودی های اصلی به صحن شاه چراغ علیهالسلام می رسیدند.و مراسم زنجیر زنی وسینه زنی را همان جا یکی دوساعتی ادامه می دادند. سر کوچه منتظرایستادم . خیابان شلوغ پلوغ بود. مردم دسته دسته وکمابیش تک تک به سمت مسجد ظهراب بیگ در حرکت بودند .بعضی زنجیر های پر وبلندی را در دست داشتد .دسته ی چوبی آن را گرفته ورشته های زنجیر را بر شانه آویخته بودند. وزیر نور بی جان تیر های چراغ برق به سمت مسجد می رفتند.چند نفرپوشیده درلباس های مشکی گهواره ای را با پارچه های سبز تزئین کرده بودند. گهواره را روی یک چرخ دستی گذاشته وبه سمت مسجد روان بودند .گهواره که روبرویم قرار گرفت .به سمتش رفتم .ومیله ی بالای آن را که آن هم با پارچه ی سبز پوشانده بودند گرفتم . اشک بی مهابا از چشمانم سرازیر شد. مرد ها ایستادند وگهواره را نگه داشتند. چند تا زن چادری در حالیکه بچه های شیر خواره ی سبز پوش در آغوش داشتند به سمت گهواره ی حضرت علی اصغر علیه السلام آمدند. نگاهشان کردم واز سوز نوحه ای که ازبلندگوهای هیآت های اطراف به گوشم می رسید به یاد جگر گوشه ی امام حسین عليه السلام دوباره گریه کردم. زن ها یکی یکی بچه هایشان را توی گهواره می گذاشتند. آن راتکان کوچکی می دادند وزیر لب چیزی زمزمه می کردند. هدیه ای نقدی به صاحبان گهواره می دادند ومی رفتند . من هم چنان ایستاده واشک می ریختم ودعا می کردم.
ادامهدارد
@herfeyedastan
یکی از مردها نگاهی به دستم که روی میله ی بالای گهواره گذاشته بودم کرد و گفت : حاج خانوم
معنای کلامش را فهمیدم. دلم می خواست سمیرا، عروسم زود تر می رسيد و نوه ی شش ماهه ام را توی گهواره می گذاشت. با چشمانی پراز اشک و منتظر،دستم را رها کردم.سرم را چرخاندم وبه دوسه تا مرد قوی هیکلی نگاه کردم که در وسط خیابان از فاصله ی نزدیکی به سمت مسجد در حرکت بودند. علم های فلزی ای به پهنای عرض خیابان وبلندی یک الی یک ونیم متر را حمل می کردند یا حسین گویان می رفتند تا به هیآت ملحق شوند وبه حرم شاه چراغ علیه السلام بروند.صدای برخورد ورقه های نازک فلز های مسطح تعبیه شده روی علم طنین دلنشینی داشت. خودم را به پیاده رو رساندم تا در مسیر حمل علم های سنگین فلزی قرار نگیرم. ستون وسط علم ها که ورقه ای به پهنای بیست سانتی متر بود از سایر ورقه ها بلند تر بود وبالای آن اینه ی کوچکی با قاب مشکی چسبانده بودند ونور چراغ های خیابان عاری از تردد اتومبیل را منعکس می کرد. بعضی از علم ها را با انواع پارچه ای رنگی وسبز ومشکی تزیین کرده بودند.موقعی که علم های پارچه ای را درست می کردند در کنارش دعایی می خواندند ونوحه سرایی می کردند ودر کنار آن شله زردی هم می پختند و به دست عزاداران می دادند. این برنامه ها تاروز عاشورا ادامه داشت ،با این تفاوت که روز عاشورا مراسم اسارت باز ماندگان شهدا وآزار واذیت آنها از طرف یزیدیان نیز نمایش داده می شد. گریه کنان صورتم را به سمت آسمان گرفتم وگفتم : خدایا به حق شهدای کربلا احمد رو شفا بده خودش بیاد علم امام رو بر دوش بگیره وزنجیر بزنه. خودت می دونی که احمد چقدر داره رنج می کشه...
هنوز منتظر سمیرا ومحمد بودم که حس کردم کسی کنارم ایستاد.ترسیدم ویک لحظه برگشتم . خدای من ،احمد بود.با تعجب نگاهش کردم . زنجیر پر وبلندش را به شانه کوبید وگفت : خدا خدا می کردم هنوز نرفته باشی
در حالیکه نگران بودم سرو صدا حالش را دگر گون نکند، گفتم : برات دعا کردم که خوب بشی .به شرطی که داروها ت رو هم مرتب بخوری
احمد دستش را روبرویم گرفت .مشتش را باز کرد.قرص های شبش را نشانم داد وبریده بریده گفت : بریم حرم… برام شربت… امام حسین بگیر با …قرصام بخورم،خوب بشم . احمد لحظه ای مکث کرد وبه انتهای خیابان چشمدوخت وگفت : اول بریم سردوزک...مسجد بغدادی سینه زنی قطاری ببینیم .دلم نی خواد سینه بزنم. به رویش لبخند زدم.با هم به راه افتادیم .ده دقیقه ی بعد مسجد بغدادی بودیم . همان جایی که سینه زن ها در وسط شبستان بزرگ مسجدبا لباس های مشکی وبعضا شالی سبز دور گردن در یک خط می ایستادند ودست را توی کمر نفر کناری قرار می دادند. با یاحسین گفتن مداح فریاد می زدند: حسییییین
با هر حسین گفتن ،نفرات اول روی مدار کوچکی به سمت داخل گام بر می داشتند .دست آزاد خویش را بالا آورده وبر سینه زده وهم چنان یا حسین می گفتند. ومدل حلزونی دایره های تو در تو تشکیل می دادند و هم چنان سینه می زدند.حلقه های تودرتوی بزرگی که تشکیل می شد ،پیر غلامی، نوحه خوانی را شروع می کرد.با صدایی محزون می گفت: وای حسین کشته شد.در این حالت جمعیت سینه زن آرام دستش را بر سر زده وجمله را تکرار می کرد. بعداز چند بار تکرار دوباره عزاداران محکم بر سینه می کوبیدندوبا گام های عقب وجلو روی مدار حلزونی شکل به نوحه ی سوزناک مداح پاسخ می دادند: این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست.
وترجیح بند آن زمزمه می کردند:وااای حسینم وااای حسینم...وااای حسینم
کناری در میان زن های پوشیده در چادر مشکی ایستادم. احمد با سر بند سبز یا حسین وارد هیئت عزادار شد.از قبل بهش گفتم : اگر خسته شدی بیا بریم که جواب داد: سینه زدن برای حسین خستگی نداره. این را گفت، ولی من هم چنان نگران شروع حمله های عصبی احتمالی اش بودم .از اعماق وجودم نالیدم : یا حسین این به عشق تو اومده خودت هواشو داشته باش...
توی همان شلوغی وسر صدا به محمد زنگ زدم که سر کوچه منتظرمان نباشند،من وپدرش آمده ایم مسجد بغدادی ها
مراسم تا ساعتی طول کشید.
به لطف خدا ونگاه آقا امام حسین عليه السلام مشکلی برای احمد پیش نیامد. در میان انبوه مردم عزادار از در مسجد بیرون امدیم.
مشتاقانه به سمت موکب هایی که توی مسیر برپا شده بود به راه افتادیم. موکب هایی که انواع نذری را به عزاداران سیدالشهدا در طول مسیر راه پیمایی می دادند. قصد گرفتن شربت شفا را داشتم…ازدور ازدحام جمعیت را جلوی موکبی دیدم. جوان های پرشور سینی لیوان های شربت آبلیمو را به عزاداران تعارف می کردند.
در حالیکه می دانستم قرص ها توی جیب پیراهن مشکی احمد است، دست دردستش، مشتاقانه، به طرف موکب به راه افتادیم.
پایان
زهرا غفاری
@herfeyedastan
✳️ این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده
✴️ این اثر در کانال بانوان حرفهداستان نقد شده و توسط نویسنده بازنویسی شده
❎️ کپی و تقلید جایز نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خیمه قحط آب است
دل سقا کباب است
علی اصغر به دامان رباب است
عطش بالا گرفته
دل سقا گرفته
که اصغر تشنهی یک جرعه آب است
#یزد_حسینیه_ایران
#حسینیه_ایران #محرم
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
کانال صدا و سیمای یزد
🆔 eitaa.com/joinchat/447611083Ce54b05b25c
داستان "محرم در صفائیه با حضور انصار"
نویسنده: زهرا ملکثابت
( قسمتهای قبل را در کانال حرفهداستان بخوانید)
۷. امشب هیئت محله یعقوبی به حسینیه عیشآباد میرود. حالا که هیئتها همگیرتَر شدهاند صدا و سیما آنجا را مرکز کرده.
اندر کرامات یعقوبی آنکه پدر و مادر و تا جایی که میدانم اجدادم از سمت پدربزرگها در آنجا متولد شدهاند. در شناسنامههای پدر و مادرم آمده یعقوبی، حومه شهر یزد. یعنی جزو شهر به حساب نمیآمده و بعدها جزو شهر شده.
دیشب منبر پدرم تمام شده که سه شب را من بودهام. امشب دارم چانه میزنم که با پدرم برویم آن محلهها برای روضه.
آن محلهها یعنی محلات قدیمی که بسیار نزدیک بهم هستند مثل یعقوبی، مالمیر، سید فتح الدین رضا، آبشور، گنبد سبز و اینها.
فامیل زنگ زدهاند که به خانه حاتمپورها میروند و من را هم هَوایی کردهاند. حسابی هم پَروام هست که چند منبر و روضه بروم.
از آنجا که نمازهایم را حفظم در فرصت تجدید وضوی پدرم همه را میخوانم ، بعد آماده شدنم به انداره همه نمازهای پدرم طول میکشد.
امشب فرق دارد. جایی میروم که فامیل و آشنا هستند.
وقتی وارد خانه حاتمپورها میشوم بوی خوبی میدهد. چهرههای آشنایی میبینم که برای هم سر تکان میدهیم.
فامیلهای ما نیستند. رفته بودند نماز را در مسجد سید رکنالدین بخوانند که خبر میشوند هیئت محله پنبه کاران ( کوی محمدی) به مداحی وطنخواه میآید. همانجا ماندگار میشوند.
بعد به من پیام میدهند که میآییم دم خانه حاتمپورها دنبالت تا باهم برویم حسینیه ملافرجالله.
بالاخاطر هیئت محله چارمنار دستهجمعی رفتیم ملافرجالله.
هرشب فامیل نان لَتیر وَرنُمَدهای میپزد که قشنگ ته معدهام را میگیرد. امشب هم آورده و در راه تغذیه میکنم.
دختربچه فامیل میگوید که طرز پختش را از مامانش یاد بگیرم و بعد به مامانم یاد بدهم تا برایم بپزد.
حتی او هم فهمیده که اهل آشپزی نیستم.
به عبارتِ خودم از آشپزی و کدبانوگری متنفرم. اگر علنی بگویم و بلند جار بزنم به هزار برچسب متهم میشوم.
به قول مامانِ یکی از خواستگارهایم: "پس زندگی چطور؟"
نقش و فعالیت زن را تعیین کردهاند. فقط آشپزی و بشور و بسّاب و تمام.
از کارهای کدبانوگری متنفر نبودم. شدم. بعضی از مادرها همسر برای پسرشان نمیخواهند، عروس برای خانوادهشان میخواهند.
همچنین بعضی از پسرها همسر برای خودشان نمیخواهند، عروس برای مادرشان میخواهند.
حقّههایی برای نگه داشتن زن در خانه و ممانعت از فعالیتهای او در جامعه.
عروسی که صبح تا شب بندِ خانواده شوهر باشد و در تمام برنامههای خاله زنکی آنها مشارکت. شب هم که به خانهاش برمیگردد و یا وقتهایی که بیخ گوششان نیستند، گزارش مو به مویش به مادرشوهر و خانواده شوهری باید برسد.
ادامه دارد
@herfeyedastan
( قسمتهای قبلی را در حرفهداستان بخوانید)
۸. امشب ملافرجالله خیلی شلوغ است. برای اینکه بهتر هیئت را ببینیم، پراکنده میشویم.
من کنار گعدهای از زنان مینشینم که بچههای همدیگر را خاله و عمه صدا میزنند و باهم شوخی و مراوده دارند.
مثل فامیل ما هستند.
هرچند امشب چه در خانه حاتمپورها و چه اینجا، تک و توک مو زرد کردههای شال به میان سر و با رژلب قهوهای یا زرشکی رخ نمایان میکنند.
همین تک و توک خیلی توی چشم میزنند.
از طرفی دیشب که از صفائیه رد میشدیم در خیابانهای خاصی از صفائیه که پاتوق همیشگی بیحجابها است، خیلی کم بیحجاب دیدیم. امشب که برگشتیم کمتر هم شده بودند.
آش گندم به ما نرسید در حسینیه ملافرج الله و دلم واماند. البته ساندویچ نان و پنیر و سبزی رسید.
هیئت چارمنار خیلی مایه گذاشت.
نوحه ابتداییاش " باز محرم شد و ایام تو" بود که حفظیم. این طور نوحههای آشنا که باعث مشارکت ما میشوند را دوست دارم.
از آنجا که زود با دیگران روم و اُخت میشوم با حلقه خانمهای کناریام میحرفیم.
از اینکه امسال علاوهتر داغ شده.
شبِ تاسوعا، راغب در ملافرجالله میخواند و جای سوزن انداختن نیست.
هرچقدر با گوشه روسری و چادر هم خودمان را باد بزنیم فایده ندارد و باد گرم میزند.
ناگهان احساس میکنم دارم عجیب میسوزم. یک نفر استکان چای داغ از دستش افتاده روی من.
ورمیخیزم که دیگر جای نشستن من نیست.
در راهرو چای آماده و تازه برای پذیرایی گذاشتهاند.
به خادم حسینیه میگویم:
" یَه تا چایی داغ خُ رِختَن توم، حالا یه تا چایی بخورم که پا هم دَر رِه"
خادم خوشرو هم میگوید: "هرکی چایی روضه بیریزه توش حاجت روا مِشِه"
هردو میخندیم.
باید سریع حاجتی بخواهم. اولین چیزی که در دلم میگذارنم این است که تا آخر عمر بتوانم به روضهها و حسینیهها بروم.
چای را داغ داغکی میخورم. زبانم میسوزد.
کاش حاجتم را گذاشته بودم بر ریشهکنی افراطیهایی که پشت نقاب مذهب، سدّ فعالیت و مانع رشد ما میشوند.
کسانی که فکر میکنند بهتر از همه بلدند و بیشتر از همه میدانند، که کمتر از همه بلدند و نفهمند. در نفهمیشان همین بس که فقط خودشان از گرفتاریشان در این حماقت، بیخبراند.
زبان و تن سوخته کجا و دلِ سوخته کجا؟!
ادامه دارد
زهرا ملکثابت
@herfeyedastan
❎️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال حرفهداستان جایز نیست.
سلام،
در کانال حرفهداستان بخشی برای معرفی نویسندگان و آثارشون داریم.
🖋📚🖋📚🖋📚
#معرفی_نویسنده
شریفه بازیار هستم. متولد دوم تیرماه ۱۳۵۴. در دوره راهنمایی و بیشتر دبیرستان انشاهای خوبی می نوشتم. هیچ وقت یادم نیست نمره کمتر از بیست گرفته باشم. گاهی بچه های کلاس های دیگر برای نوشتن انشا از من کمک می گرفتند. سال۷۸داستانی برای مجله خانواده سبز نوشتم که در مجله چاپ شد. یک سال بعد ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شدم. سال ۸۰ اولین کتاب تألیفیام را با نام( ارمغان نوعروسان و تازه دامادها) برای چاپ فرستادم که به خاطر هزینههای هنگفت و بازاریابی و مشکلات دیگر، منصرف شدم وتا حدودی دلسرد شدم.
زمستان سال۱۴۰۰ خیلی اتفاقی با گروه خانم فاطمه امیری کهنوج که ایشون هم نویسنده هستند آشنا شدم. همان ابتدا در گروه آموزشی استاد آرش رجبیزاده عضو شدم. در کنار آن با معرفی یکی از دوستان دورههای تخصصی را از ابتدا با استاد فرحناز فروغیان به پایان رساندم.
اوایل به صورت گروهی در قالب دلنوشته و داستان کوتاه، کتاب نوشتیم.
اولین کتاب مستقل را با نوشتن زندگینامه برادر نوجوان و جاویدالأثرم شروع کردم که باعث تحولات زیادی در من و نوشته هایم شد. هنوز زیر چاپ است.دومین کتاب زندگینامه شهید جبار دریساوی بود. اگر خدا توفیق دهد دو کتاب شهید دیگر دارم که تقریبا یکی از آن ها مراحل پایانی است.در این مدت دو سال چندین داستان کوتاه، بلند، مقاله و دو رمان هم نوشتم. یکی از رمان ها پایان یافته دومی نیمه تمام است. ان شاالله بعد از پایان کتاب شهدا بازنویسی و آماده چاپ می کنم.
حدود سه ماه گذشته دوره ویراستاری را تمام کرده و کتاب لبخند ماندگار خودم و کتاب آمده ام تاسوعا بروم، یکی از دوستان را هم ویراستاری کردم. در این مدت در چهار جشنواره شرکت کردم.جشنواره قم و جشنواره رفیق خوشبخت ما . دو انشا و داستان کوتاه هم که برگزیده شدند.
@herfeyedastan
#رزومه_ادبی