eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
476 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
144 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
( قسمت‌های قبلی را در حرفه‌داستان بخوانید) ۸. امشب ملافرج‌الله خیلی شلوغ است. برای اینکه بهتر هیئت را ببینیم، پراکنده می‌شویم. من کنار گعده‌ای از زنان می‌نشینم که بچه‌های همدیگر را خاله و عمه صدا می‌زنند و باهم شوخی و مراوده دارند. مثل فامیل ما هستند. هرچند امشب چه در خانه حاتم‌پورها و چه اینجا، تک و توک مو زرد کرده‌های شال به میان سر و با رژلب قهوه‌ای یا زرشکی رخ نمایان می‌کنند. همین تک و توک خیلی توی چشم می‌زنند. از طرفی دیشب که از صفائیه رد می‌شدیم در خیابانهای خاصی از صفائیه که پاتوق همیشگی بی‌حجابها است، خیلی کم بی‌حجاب دیدیم. امشب که برگشتیم کمتر هم شده‌ بودند. آش گندم به ما نرسید در حسینیه ملافرج الله و دلم واماند. البته ساندویچ نان و پنیر و سبزی رسید. هیئت چارمنار خیلی مایه گذاشت. نوحه‌ ابتدایی‌اش " باز محرم شد و ایام تو" بود که حفظیم. این طور نوحه‌های آشنا که باعث مشارکت ما می‌شوند را دوست‌ دارم. از آنجا که زود با دیگران روم و اُخت می‌شوم با حلقه خانمهای کناری‌ام می‌حرفیم. از اینکه امسال علاوه‌تر داغ شده. شبِ تاسوعا، راغب در ملافرج‌الله می‌خواند و جای سوزن انداختن نیست. هرچقدر با گوشه روسری و چادر هم خودمان را باد بزنیم فایده ندارد و باد گرم می‌زند. ناگهان احساس می‌کنم دارم عجیب می‌سوزم. یک نفر استکان چای داغ از دستش افتاده روی من. ورمی‌خیزم که دیگر جای نشستن من نیست. در راهرو چای آماده و تازه برای پذیرایی گذاشته‌اند. به خادم حسینیه می‌گویم: " یَه تا چایی داغ خُ رِختَن توم، حالا یه تا چایی بخورم که پا هم دَر رِه" خادم خوش‌رو هم می‌گوید: "هرکی چایی روضه بیریزه توش حاجت روا مِشِه" هردو می‌خندیم. باید سریع حاجتی بخواهم. اولین چیزی که در دلم می‌گذارنم این است که تا آخر عمر بتوانم به روضه‌ها و حسینیه‌ها بروم. چای را داغ داغکی می‌خورم. زبانم می‌سوزد. کاش حاجتم را گذاشته بودم بر ریشه‌کنی افراطی‌هایی که پشت نقاب مذهب، سدّ فعالیت و مانع رشد ما می‌شوند. کسانی که فکر می‌کنند بهتر از همه بلدند و بیشتر از همه می‌دانند، که کمتر از همه بلدند و نفهمند. در نفهمی‌شان همین بس که فقط خودشان از گرفتاری‌شان در این حماقت، بی‌خبراند. زبان و تن سوخته کجا و دلِ سوخته کجا؟! ادامه دارد زهرا ملک‌ثابت @herfeyedastan ❎️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال حرفه‌داستان جایز نیست.
سلام، در کانال حرفه‌داستان بخشی برای معرفی نویسندگان و آثارشون داریم. 🖋📚🖋📚🖋📚
شریفه بازیار هستم. متولد دوم تیرماه ۱۳۵۴. در دوره راهنمایی و بیشتر دبیرستان انشاهای خوبی می نوشتم. هیچ وقت یادم نیست نمره کمتر از بیست گرفته باشم. گاهی بچه های کلاس های دیگر برای نوشتن انشا از من کمک می گرفتند. سال۷۸داستانی برای مجله خانواده سبز نوشتم که در مجله چاپ شد. یک سال بعد ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شدم. سال ۸۰ اولین کتاب تألیفی‌ام را با نام( ارمغان نوعروسان و تازه دامادها) برای چاپ فرستادم که به خاطر هزینه‌های هنگفت و بازاریابی و مشکلات دیگر، منصرف شدم وتا حدودی دلسرد شدم. زمستان سال۱۴۰۰ خیلی اتفاقی با گروه خانم فاطمه امیری کهنوج که ایشون هم نویسنده هستند آشنا شدم. همان ابتدا در گروه آموزشی استاد آرش رجبی‌زاده عضو شدم. در کنار آن با معرفی یکی از دوستان دوره‌های تخصصی را از ابتدا با استاد فرحناز فروغیان به پایان رساندم. اوایل به صورت گروهی در قالب دلنوشته و داستان کوتاه، کتاب نوشتیم. اولین کتاب مستقل را با نوشتن زندگینامه برادر نوجوان و جاویدالأثرم شروع کردم که باعث تحولات زیادی در من و نوشته هایم شد. هنوز زیر چاپ است.دومین کتاب زندگینامه شهید جبار دریساوی بود. اگر خدا توفیق دهد دو کتاب شهید دیگر دارم که تقریبا یکی از آن ها مراحل پایانی است.در این مدت دو سال چندین داستان کوتاه، بلند، مقاله و دو رمان هم نوشتم. یکی از رمان ها پایان یافته دومی نیمه تمام است. ان شاالله بعد از پایان کتاب شهدا بازنویسی و آماده چاپ می کنم. حدود سه ماه گذشته دوره ویراستاری را تمام کرده و کتاب لبخند ماندگار خودم و کتاب آمده ام تاسوعا بروم، یکی از دوستان را هم ویراستاری کردم. در این مدت در چهار جشنواره شرکت کردم.جشنواره قم و جشنواره رفیق خوشبخت ما . دو انشا و داستان کوتاه هم که برگزیده شدند. @herfeyedastan
کتاب های مشترک شریفه بازیار: جادوی سکوت، فرمول عشق، مهره طبابت تو، رخسارزندگی، تلاطم زندگی، حرف عشق، چکیده قلم، در چشم روزگار که طرح و اسم این کتاب ایده من بود. @herfeyedastan گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
کتاب لبخند ماندگار به قلم: شریفه بازیار گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
گفت و گوی مجله کشف استعداد برتر با خانم شریفه بازیار از هنرمندان انتشارات حوزه مشق - انتشارات حوزه مشق https://hozeyemashgh.ir/%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C/5727 @herfeyedastan
سما هوا تاریک شده بود. سما دامن آبی قشنگش را از روی طناب کهکشانی جمع کرده و دامن سیاهش را پهن کرد. برق مروارید های سفید آن ، چشمک می زد. پسرش قمر، با آن صورت گرد و سفید گاهی مروارید ها را به بازی می گرفت. وقتی با آب بازی می کرد، همه جا خیس و ویران می شد. رفیقی داشت که با مهارت، حلقه های رنگی را دور خودش می پیچید. دخترش شمسی هم قشنگ بود و هم خونگرم . از مهربانی اش همه را بهره مند می کرد. موهای بلند و بورش را که شانه می زد، عطر آن همه جا پخش می شد. مادر ملافه های سفید را که می شست جلوی چشم های شمسی پهن می کرد تا حواسش به خشک شدن آن ها باشد. سما گاهی دلش می گیرد و وقتی دلگیر و دلسرد می شود، تاریکی بر زندگی آن ها چیره شده و اشک از چشم های خاکستری اش می ریزد. صدای موسیقی زمان، ذره ذره به روح آن ها جان تازه ای می بخشد. هر وقت به بیکرانه های آسمان نگاه می کنم، از دیدن خورشید و ماه و آسمان پر از ستاره، چنین به وجد می آیم. 🖋شریفه بازیار( فاطمیرا) 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan ✳️ کپی بدون ذکر نام کانال حرفه‌داستان و نویسنده جایز نیست
⚫️ این کانال فعالیت روزانه ندارد ⚫️ تاکنون چند داستان در موضوعات و قالب‌های حرفه‌داستان توسط گروه بانوان حرفه‌داستان نقد شده ⚫️ هرموقع نویسندگان داستان‌هایشان را بازنویسی و ارسال کنند، در کانال قرار خواهد گرفت ⚫️ در صورتی که تا یک هفته بازنویسی را ارسال نکنند، همان نسخه اولیه در کانال حرفه‌داستان قرار خواهد گرفت گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
نظرات مخاطبان به داستان "محرم در صفائیه با حضور انصار" زهره کارگر : سلام خانم ملک ثابت عزیز. نوشته های زیبای شما رو میخونم و بهتون احسنت میگم مخصوصا داستان محرم در صفاییه با حضور انصار. پیشنهادم اینکه اگر بیشتر فضای روضه و هیات و رسمایی که در بعضی روضه ها وجود داره بیان کنید خیلی بهتر و جذاب تر میشه. هما ایران‌پور: داستان خوب و دلنشینیه و اشنایی با آداب و رسوم یزد برام جالب بود. همیشه حال دلتون خوش باشه و بدرخشید فقط قسمت چهارم پایانش اگه با مقایسه با کانال دیگه ای بسته نشده بود بهتر بود. شریفه بازیار: حقیقتش گذرا خوندم. خیلی به دل می شینه. فقط جاهایی اشکال نگارشی داره،فهم بعضی کلماتش هم مشکله. البته ازنقطه نظر مخاطب شناسی میگم. در کل عالیه. 👏👏 ...
داستان "محرم در صفائیه با حضور انصار" نویسنده: زهرا ملک‌ثابت ۹. تاسوعا که می‌شود به رسم هرساله هیئت‌های بزرگ و شاخص در مسجد روضه محمدیه یزد (حظیره) اجرا دارند. ظهر است و تازه از خواب بیدار شدم. صدا و سیمای یزد پخش مستقیم هیئت عزاداری حسینی آزادشهر را پخش می‌کند. با مداحی راغب. کتیبه‌های آبی حظیره؛ فضای معنوی به مراسم تاسوعای "حسینیه ایران" می‌دهد. هیئت آزادشهر مملو از جوانان پُرشوری است که جواب‌های خیلی زیاد و طولانی نوحه را از بَر کرده‌اند. هرچند این جواب‌های طولانی و تعویض مکرر تعداد دست و ضرب، من را به عنوان مخاطب گیج می‌کند و سلیقه‌ام نیست ولی راغب، مداحی است که سالهای اخیر خیلی طرفدار پیدا کرده و این سبک و نوع سلیقه خیلی‌هاست. در همان جارچوب نوحه و مداحی سنتی است به اضافه ابتکاراتی که وارد شده. مداح جوان دیگری به نام وطن‌خواه که گاهی در هیئت پنبه‌کاران مداحی‌اش شاخص شده، همانگونه است. صدا و سیمای یزد جای تقدیر دارد این روزها. بلافاصله پس از اجرای هر هیئت آن را در پیامرسان‌های ایرانی بازتاب می‌دهند. در مقابل سازمان‌های فرهنگی هم داریم در استان یزد که اطلاع‌رسانی ضعیف آن‌ها، با هیچ انتقادی اصلاح نمی‌شود و در جواب می‌گویند به اینستاگرام بیایید اگر می‌خواهید از برنامه‌های ما باخبر شوید. امروز صبح آش گندم قسمتم شد. یکی گفت "تا می‌تونی بخور که تا سال آینده همچین آشی گیرت نَمیاد." گوش بحرف کردم. آنقدر خوردم که موقع بلند شدن، دولا بودم و نمی‌توانستم راست راه بروم. شب قبلش مراسم سنواتی کَمچه‌زنی همین آش بود. کَمچه وسیله چوبی است که با آن مدام دیگ‌های آش گندم را بهم می‌زنند تا ته نگیرد. در مراسم کَمچه‌زنی همه فامیلهای رادیکالی و غیررادیکالی، اقوام نزدیک و دور و آشنایان جمع می‌شوند. اینجا دیگر شال میان سرهای رُژ سرخ زده و آستین سه ربع توی چشم نمی‌زنند چون نیمی از خانمها این تیپی‌اند. چادری‌ها اغلب خانمهای کهنسال و میانسال هستند. هرچند در مراسم همه‌چیز آرام و محتاطانه و معمولی می‌گذرد ولی شاید کسی که اولین بار وارد این جمع شود باور نکند اگر بگویم فلانی تا چند سال پیش چنان رویی با چادر می‌گرفته که صدسالش من بلد نمی‌شوم یا فلانی کسی است که اگر برنامه ماهواره جلویش روشن می‌‌شده، جلوی صفحه تلوزیون می‌ایستاده و با میزبان دعوا می‌کرده. یا شاید کسی باور نکند که فلان خانواده‌ای از وقتی که برنامه ماهواره رایج شده مدام می‌گفته که ما زن و شوهرِ بافرهنگ و بامطالعه‌ای هستیم و این چیزها روی خانواده ما اثر ندارد. حالا شاید خودشان متوجه تغییرات و تحولاتشان نشوند ولی برای دیگران کاملاً محسوس است. و اما دختران نوجوان این خانواده‌ها که با تونیک و بلوز و لاک سیاه به ناخن در مراسمات امام حسین می‌‌نشینند. در پشت همه این تحولات و مکشوفه‌ شد‌ن‌ها، مسائلی پیچیده وجود دارد. مثلاً شوهر و طایفه‌شوهرِ نامداری که به هیچ قیمت نباید از دست داد و به هر بهائی باید نگه داشت. یا مثلاً کسب و کار اقتصادی مردانی که به هیچ قیمتی نباید اُفت کند. روابط اجتماعی و اقتصادی با خانواده‌ها و طایفه‌های دیگر، تعیین‌کننده بقای برخی اشخاص در مرتبه و طبقه اجتماعی و اقتصادی است. و این نکته برای بعضی مهم و حیاتی است. ادامه دارد @herfeyedastan قسمت‌های یک تا هشت در کانال حرفه‌داستان آمده.
عزاداری‌هاتون قبول @herfeyedastan
داستان: زخم‌های سر باز نویسنده: معصومه جعفری آرام آرام رنگ خاکستری به آبی آسمان خنج می کشد. شهر جامه‌ی سیاه به تن کرده است. صدای کوبش طبل بلند می شود. بیرق‌های بر افراشته به رقص در می‌آیند. هم‌زمان با طنین حزن‌انگیز نی، اندوهی در قلبم شعله می‌کشد. ضربه‌ها نه گویی به طبل که بر سرم وارد می‌شوند. دوباره در ذهنم خاطرات جان می‌گیرند. لب‌های حسین مقابل چشم‌هایم باز و بسته می‌شوند. همراه عزاداران محله‌ی خود، به سمت محله‌ی دیگر می رویم. پاهایم می‌لرزد، به خود نهیب می‌زنم. _عباس! مرد! آرام باش. لرزش دست‌هایم را پسرم اصغر با دست کوچکش حس می‌کند. _بابا! چرا دستات می‌لرزن؟! نفسم را به تندی بیرون می دهم. _چیزی نیست عزیزم. کنجکاوی کودک هفت ساله گل می‌کند. _ بابا! مراسم طشت‌گذاری یعنی چی ؟ کمی به خود مسلط می‌شوم، یقه‌ی پیراهن سیاهم را مرتب می‌کنم. دستی به ریشم می کشم.روبه رویش زانو می زنم و می‌گویم: _پسرم چنین روزی امام حسین قبل اینکه برسن به کربلا، یه جایی لشکر یزید رو میبینن که آب نداشتن، امام با سخاوت تمام آب مشک‌هاشون رو میدن به اونا وسیرابشون می‌کنن. یعنی با این کار داریم برای محرم آماده می‌شیم. او سری تکان می‌دهد و به طبل زن‌ها زل می‌زند. سینه زن ها شروع به رجز خوانی می کنند. "قالیب اللریم اوسته، علی اصغریم الله منیم داوریم الله منیم یاوریم الله"* عرق سردی بر پیشانی‌ام می‌نشیند. با سینه‌ی دستم خیسی آن‌را می‌گیرم. نفسم به شماره افتاده است. لب‌های تشنه مقابل چشم‌هایم جان می‌گیرد. بچه‌ها بی‌رمق گوشه‌‌ی چهار دیواری نمور و تاریک افتاده‌اند. محرم نزدیک است و جرات برپایی عزاداری نداریم، دور هم نشسته‌ایم. حسین به چشم‌هایم زل زده است. هر کسی آداب و رسوم شهر و دیار خود را می‌گوید، من از مراسم طشت‌گذاری می‌گویم و نوحه‌های سلیم موذن‌زاده.**از علاقه‌ی مردم شهرمان به حضرت عباس می‌گویم. حسین لبخند تلخی می زند و می گوید: _ عباس آقا!نمی دونم چرا هر وقت به چشم هاتون نگاه می کنم یه ابهت خاصی توش می بینم. الحق که برازنده نام عباسه. اشک در چشم‌هایم بد‌مستی می‌کند. با صدای رجز خوانان به خودم می‌آیم. (هانسی گروهون بله مولاسی وار شیعه‌لرین حضرت عباسی وار)*** سینه زنان وارد مسجد می‌شویم. پسرم از رعشه‌ی دست‌هایم حالم را می فهمد. چشم‌های گرد و سیاهش را به صورتم می‌دوزد. _بابا حالت خوب نیست؟ برگردیم؟ دستی به موهای ابریشمی سیاهش می‌کشم. _نه پسرم خوب می‌شم. عزاداران، کوزه و طشت به دست سینه زنان دور مسجد می‌چرخند. بیرق‌ها‌ی سبز وسیاه با نوارهای زردوزی شده‌ی‌ ، یا حسین، یا زینب،سر خمیده‌اند. مقاومت در تن نحیفم کرخ شده است. گوشه‌ای به دیوار تکیه می‌زنم. شانه‌هایم می‌لرزد. اشک روی صورتم شیار می کشد. طشت‌ها لِک‌لِک‌کنان روی دست‌ها به جایگاه مخصوص نزدیک می‌شوند. حسین تنها جوان مداح جمع ما با اشکی که از مردمک‌های بلوطی‌اش راه کشیده، به وجد می‌آید، بلند می‌شود، شروع می‌کند نوحه خواندن، شوری به پا می‌شود.همه به سر وسینه می‌زنند.در این حین نگهبانان سر می‌رسند، به ضرب و زور ما را حیاط می‌کشانند. با باتوم و شلاق به جانمان می‌افتند. زیر زِلِّ افتاب آن‌قدر سر و تنمان می‌زنند که بی‌رمق و بی‌جان می‌افتیم. طشت‌ها زیر طاقی از کاشی‌های لاجوردی که به آیات قرآن مزین شده، گذاشته می شوند، آب‌ کوزه‌ها همراه با رایحه‌ی عطر و گلاب روان می‌شود. صدای الدخیل یا ابالفضل بلند می‌شود. دهان حسین چون ماهی باز و بسته می‌شود. لب های ترک برداشته‌اش چیزی زمزمه می‌کند.اونیفرم یشمی در تن تکیده‌اش به خون خضاب شده است. آخرین نفس‌ را به تندی بیرون می‌دهد و پلک‌ها را به آرامی و با لبخندی به چهره‌ی گندم گونش، می‌بندد. دردی در سرم احساس می‌کنم که یادگار جنگ را مانند گوهری در خودش حفظ کرده است. ارمغان سال های جنگ و اسارت زخم‌هایی است که هیچ گاه التیام نخواهند یافت. _بابا!... بابا عباس!... چی شده؟.. هق هق زنان فریاد می‌زند: _با..با... باباعباسم حالش بد شده .... *علی اصغرم روی دست هایم مانده است ای دوست ویاور من خدا! سلیم موذنزاده اردبیلی موذن و نوحه‌خوان معروف اردبیلی است که در سال 1315 در محله تازه شهر بدنیا آمد. او از مداحانی اســت که به ســه زبان ترکی، فارسی و عربی نوحه میگفت. او در سال آذرماه 95 به رحمت الهی رفت. *ترجمه(کدام گروه چنین مولایی دارند. فقط شیعه ها هستند که حضرت عباس را دارند.) @herfeyedastan ✳️ این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست
عکس ارسالی: طاهره علم چی میبدی @herfeyedastan
موضوعات داستان‌نویسی برای کودک و نوجوان چالش حرفه‌داستان شهر و روستای من در زمان کودکی شهر و روستای من در آینده نامه به مهدی آذر یزدی ژانر ، سبک و تعداد کلمه داستان‌ به اختیار نویسنده است 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 این موضوعات با همفکری گروه بانوان حرفه‌داستان انتخاب شده به منظور نوشتن در و ارائه در کانال گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
داستان "محرم در صفائیه با حضور انصار" نویسنده: زهرا ملک‌ثابت ۱۰. "آره، فقط تو خوبی!" مستقیم یا به کنایه می‌شنوم. آنچه می‌نویسم در این سلسله داستان، نقطه نظر من است. اگر به زعم برخی نوشتن را همه بلدند، هرکسی از نقطه نظر خودش بنویسید. زمانی که به زعم برخی از روی الافی رُمان می‌خواندم و فیلم می‌دیدم، داشتم قلمم را برای چنین روزهایی تیز می‌کردم. من هم یک شخص هستم در جامعه. هرگاه احساس کنم هویت اجتماعی و اعتبارم در جامعه توسط کسانی خدشه‌دار می‌شود، نمی‌نشینم و فقط نگاه کنم. قیام می‌کنم و قلم می‌زنم. شب عاشورا دور مادربزرگم حلقه می‌زنیم. اگر خانه‌ی یعقوبی بود، این طور شبی پُر از آشنا و غریبه بود. در گوشه‌ای از حیاط پشتی خانه‌ی هزار متری، بیست دیگ بار گذاشته بودند. با تغییر محل زندگی و شرایط اجتماعی این مراسم سالانه قدری تغییر کرده. نیم روز عاشورا، دیگهای غذا می‌رسد. اولین پلو و قیمه را مادربزرگم ظرف می‌کند و نوه‌ها از زوایای مختلف با موبایل ثبت می‌کنند. بعد مادربزرگم ظرف غذایی را که کشیده به بی‌بی زهرا می‌دهد. بی‌بی زهرا منم. البته دعای مادربزرگ برای جمع است. رونق داشتن کسب و کار همگی. اگر کسانی که تمام توان‌شان را برای طرد کردن من از سازمانی، موسسه‌‌ای، گروهی یا درکل فعالیت‌های اجتماعی و شغلی گذاشته‌اند، بفهمند که دعای خیر چه کسانی پشت سرم است، شاید نیمی از توانشان را وانهند. عاشق جمعیتم. از کودکی در بین جمع بودم. در جمعیت لذت می‌برم و کسب آرامش می‌کنم. وای به حال و روز کسی که تلاش کند تا من را از جامعه یا فعالیت اجتماعی طرد کند! به تجربه فهمیده‌ام کسانی که این کار را کرده‌اند مشکلاتی دارند مثل ترس از جمعیت، حسادت یا تعصبات و چارچوب‌های سفت که نمی‌توانند با همه‌کس کنار بیایند ولی عمل‌شان، خراشی است به روح من. و این شروع یک ماجرای انتقام‌جویانه است. بدون تلافی کردن آسوده نمی‌شوم. از نکات مثبت این ماجراجویی آن است که در این مسیر بازهم جماعت و جمعیت را می‌توانم پیدا کنم. از هر تیپ و قشری تا در میان جماعت آرام شوم و انرژی‌ام را تجدید کنم. باید به این نیجه برسم و درک کنم که واقعاً برخی بیمارند! عاقبت از پی اَلَک‌کردن‌ها و بیزیدن‌ها و متلک گفتن‌ها و برچسب‌زدن‌ها؛ خودشان را طرد می‌کنند و در پیله‌ای که ساخته‌اند به مرگی زودتر از مرگِ قبض روح دچار می‌شوند. و یا به پایانی آشفته و زودرس در رشدشان نسبت به انحلال واقعی سازمان و موسسه‌شان دچار می‌گردند. آنها حتی به گروه‌ها و واحدهای اجتماعی و اقتصادی که می‌سازم حمله می‌کنند. فقط بیماری قلب می‌تواند باعث همچین حرکاتی باشد. البته با تاسف برای آنها، گروه‌ها و نهادهایی هستند که دوستم دارند. بدون تحت تاثیر گرفتن از وسوسه شیاطین. هرساله نماز جماعت ظهر عاشورا در خانه مادربزرگم به جماعت اقامه می‌شود، پس از آن همه ناهار را صرف می‌کنند و از مهمانان پذیرایی می‌شود. حدود ساعت چهار طبق سنت هرساله، برای همراهی با هیئت موسوم به "پابرهنه‌ها" به آن محله‌ها می‌رویم. هیئت پابرهنه‌ها تشکیل شده از چندین محله که پیاده روی را از محله مریم‌آباد شروع می‌کنند به سمت محله شاه ابوالقاسم. در راه سینه زنی می‌کنند و گروه موسیقی مارش حماسی و سوگواری می‌زند. مردم نذری می‌دهند. قبل‌ترها گوسفند بر سر راه هیئت می‌کشتند که حالا ممنوع شده. حسینیه شاه ابوالقاسم، نخل دارد. هیئت پابرهنه‌ها می‌رود که نخل را بلند کند. حسینیه در قسمت خانمها کوچک است و به اندازه خود مردم محله شاه ابوالقاسم جا دارد. آنها هم از صبح می‌روند و جا می‌گیرند. همیشه مراسم نخل برداری را از تلوزیون دیده‌ام. این همان مراسم و سنتی است که به آن حس دارم و از آن حس می‌گیرم. نخل که نماد تابوت سیدالشهداست بر دستان مردمانِ باعقیده تشییع می‌شود تا جبران نامردمانِ کوفی و دمدمی را بکند. مراسم شام غریبان در یزد را با مراسم "جوش زدن" هیئت‌ها می‌شناسم. شاید در این مورد اطلاعاتم کامل نباشد ولی آنچه را دیده‌ام وصف می‌کنم. جوش زدن در خانه حاتم‌پورها توسط هیئت محله بعثت بعد از اذان مغرب و عشاست. موقع جوش زدن، هیئت اوج می‌گیرد. ریتم نوحه تندتر و و اشعار یکنواخت‌تر می‌شود. هیئت در حالی که به سر و سینه می‌زنند با حالت پریشان درجای خود مقداری بالا و پائین می‌پرند. مراسم شام غریبان در صفائیه دیرتر شروع می‌شود. امسال که محض کنجکاوی رفته بودم تا شام غریبان میدان استکان نعلبکی ( میدان امام حسن) را ببینم، متوجه شدم مسیر را از آنجا تا میدان اطلسی ( میدان جانباز) بسته‌اند. برنامه‌ای متفاوت از هرساله یا نسخه پخته‌تر و تکامل‌یافته‌تر از سالهای قبل بود. اگر به خواندن ادامه مطلب علاقه‌ دارید با حرفه‌داستان همراه شوید. ادامه دارد زهرا ملک‌ثابت @herfeyedastan ✳️ قسمت‌های یک تا نُه این مجموعه داستان در کانال حرفه‌داستان آمده.
سقاخانه.docx
24.8K
داستان: سقاخانه نویسنده: نرگس جودکی این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده کپی و تقلید جایز نیست @herfeyedastan
🔺استوری خانم بازیگر 🔹 آزیتا ترکاشوند، بازیگر سینما و تلویزیون: به من گفتند عزاداری‌هایت را در خلوت انجام بده، فالورهایت ریزش می‌کند؛ تاریخ تکرار می شود، حسین را انکار کردند بخاطر سکه و مقام، امروز انکار می کنند بخاطر فالور 📮@bcinema
✳️ شبیه همین مسئله که برای این خانم بازیگر پیش آمده، برای من هم پیش آمده. مثلاً توصیه می‌کنند داستان‌های انتقادی‌ات را برای خودت بنویس و در خانه نگه‌دار. یا با نثری لطیف و قلمی ظریف، داستان‌هایی بنویس که همه خوششان بیاید. یا پیش بینی می‌کنند که اینگونه داستانهای انتقادی با تیراژ بالا چاپ نمی‌شود و مخاطبان کمتری در دسترس‌شان قرار می‌گیرد. از برخی جشنواره‌ها هم جایزه نمی‌برد. این پیش‌بینی‌ها اندکی در دلش تهدید دارد. تهدید به بی‌پولی. من به عنوان نویسنده باید در مقام مطالبه باشم: آیا نویسندگی به مثابه کنشگری اجتماعی نیست؟ آیا نویسنده رسالتی ندارد؟ اگر سالهای قبل که در مورد مسائل اجتماعی و به ویژه مسائل می‌نوشتیم، بجای تحقیر کردن، داستان‌های ما را می‌شنیدید و حمایت می‌کردید، این سالها وضعیت بهتری را در همه ابعاد شاهد نبودیم؟ آیا مسائلی جدی در این دوران مانند مسئله زنان و و نباید از ابعاد مختلف مورد واکاوی قرار بگیرد؟ کسی که در مقام سوال‌کننده است، ما هستیم. 🖋 زهرا ملک‌ثابت @herfeyedastan
در بخش معرفی نویسنده‌ی حرفه‌داستان اینبار فرانک انصاری را معرفی می‌کنیم: نویسنده، مدرس داستان و رمان و داور جشنواره‌های ادبی، همچنین مدیر کانال شهرزاد داستان @herfeyedastan
📚📚📚لینک معرفی کتاب‌های فرانک انصاری در سایت روزنامه دریا کنار 👇👇👇👇 https://daryaaknar.ir/sl/5TjVyI https://daryaaknar.ir/sl/80lqG9 همچنین متن مصاحبه را می‌توانید از لینک زیر بخوانید👇👇👇 https://daryaaknar.ir/sl/jDFDQn مصاحبه‌کننده: نرگس جودکی @herfeyedastan