eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
493 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
147 ویدیو
94 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋" در به در " 🖋 الهام آباده‌ای موهای ژولیده اش را زیر کلاه قهوه ای گلوله کرد . پالتوی صورتی که به تنش زار میزد را محکم تر به دورش پیچپید . دستان کوچک را که خون به زحمت درونشان جریان داشت را "ها " کرد . چشمان تیله ایش التماس میکرد : " سردمه ننه ! " آهی کشید و به روی خودش نیاورد : _ " پا تند کن ننه وگرنه هندوی یلدا رو باید میون برف و بارون بخوریم . " سودی خودش را به ننه نزدیک کرد ، شاید از سوز تازیانه ی باد پناهی بگیرد . چند نفری دور حلبی آتش جمع بودند و دود سیگارشان در دود تخته های گر گرفته گم میشد . مرد درشت اندام شالگردنش را روی قوز بینی اش کشید و داد زد :  _ " آخرش این بچه رو با اون آت و آشغالایی که جمع میکنی به کشتن میدی ." ننه بدون اینکه نگاهش را برگرداند ، سودی را به پهلویش چسباند . مرد صدایش را بالاتر برد : " هوووی ، با توام صغی در به در! میشنفی ، هااااااا ؟ " ننه خم شد و تکه برف یخ زده ای را برداشت و با نیمه نایی که داشت پرتاب کرد : " خر کی باشی ناصر کله خر ؟ ! دربه درم هفت جد و آبادته !" پاهایش کرخت شده بود . چشمش به چکمه های قرمز سودی که افتاد ، لبخندی روی لبهای داغ بسته اش نقش بست . گاهی کسی با هدیه ای برای سودی ، قند در دلش آب میکرد .  در زنگ خورده ی  بیغوله اش ختم میشد به اتاقکی که سوراخ و سنبه هایش ، تنها گذری برای سرما نبود و دالانی برای تاخت و تاز موشها مهیا میکرد . نایی در انگشتانش نداشت و در باز را به حال خودش رها کرد .  از بین خرت و پرتهایی که روی حیاط انبار کرده بود ، رد شد و به اتاق رسید ، سودی را بین لحافهای لکه و نمور جا داد و لپهای گلی سردش را کشید : _ " تا گرم شی ، منم هندونه رو قاچ میکنم ." سودی نفس عمیقی کشید : " عجب بویی داره ! زود باش دلم خواست ." گاز اول را به قاچ هندوانه زد که صدایی از حیاط به گوشش خورد . چوب دستی گوشه ی اتاق را برداشت و بیرون رفت . سودی آب هندوانه را با زبان از دور دهانش پاک کرد . قاچ دیگری برداشت . نگاهش روی زن و مرد غریبه ای قفل شد که ننه با چوبدستی تهدیدشان میکرد : _ " نزدیکش بشین ، میزنم ! " مرد با تحکم سرش داد زد : " ماموریم و معذور ! به اینم میگن زندگی ؟! " سودی پشت ننه قایم شد . نفس نفس میزد . دنیا دور سرش در حال دوران بود : " نذار ببرنم ننه ! " مرد چوبدستی را گرفت و ننه را هول داد . زن دستان سودی را از ژاکت سیاه عودی شده ی ننه جدا کرد و او را بغل زد  . سودی دست و پا میزد و التماس میکرد . ننه پیِشان دوید : _ " نبرین بچه اموووووو ؟" مرد به زور سودی را بین بازوانش مهار کرد : " اونجا براش بهتره ." اشکهای داغ و مزاحم را از گونه های یخ زده اش گرفت و آهسته گفت : " کی میدونه کجا بهتره ؟! " ناصر آن طرف خیابان تماشایش میکرد . نوک پایش را زیر کُپه ی برف زد و دودی از سیگارش گرفت : " اینجوری نگام نکن ، نمیخوام مثل من بزرگ شه ." پاورقی: لب داغ بسته : لبی که زخمی تاول مانند دارد 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این جُک زنگ تفریح یکی از کارگروه‌‌های حرفه‌ی‌داستانه 😉 همدیگر را استاد... صدا می‌کنیم بجای پیشوند عزیز و جان😂👌 این طوری پیش بره باید اسم کارگروه را هم عوض کنیم و بگذاریم: "اساتید هویت زن"😁 @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه کارگاه داستان حماسی استاد رهبری فایل سوم خلاصه‌نویسی: محبوبه میرزائی @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹🖋 انسان ها وقتی با کار ادبی رو به رو می شوند دو ویژگی در آنها دیده می شود: ۱_به تماشا می ایستند و منتظر می مانند که چه رخ می دهد بعد قضاوت می کنند. ۲_به محض برخورد قضاوت می کنند. هیچ کدام از این ویژگی ها اشتباه نیست. اما بهتر است صبر کرد و به اصطلاح در موضوع غوطه‌ور شد و قضاوتی بودن را کنار گذاشت. این غوطه‌ور ی در داستان یا اثر ادبی به معنای از دست دادن و گم شدن نیست، بلکه به این معناست که شما در اثر عمیق می شوید و با آگاهی قضاوت می کنید. اینجا ست که اگر بخواهید از متنی برای داستان حماسی اقتباس داشته باشید، فهم و تفسیر بهتری خواهید داشت. حماسه ملی اوجش شاهنامه است که از قرن ۴به بعد اوفول پیدا می کند. علت این افول تفاخر نژادی بود. ایرانیان به عرب ها فخر می فروختند با ورود اسلام و تعالیم اسلامی فخر نژادی از بین رفت. همین طور اقوام دیگری بر ایران حاکم شدند. نتیجه آن مقابله به مثل کردن و منجر به تولید حماسه تاریخی شد. پادشاهان دوست داشتند در مورد آنها نوشته شود. تا زمان قاجار حماسه تاریخی تحت تاثیر فردوسی است که دارای شخصیت های قوی بوده وهم چنین کاری قوی است بنابراین این حماسه ها شکل های مختلفی پیدا کردند. در فرهنگ عمومی جریانی پیش می آید که آنچه نجات بخش است حضرت علی (ع) و عدالت اوست. بنابراین فرهنگ حضرت علی(ع) است که مطلب تولید می کند. ذکر فضائل حضرت به صورت شفاهی کم کم تبدیل به داستان های مکتوب می شود. در قرن پنجم علی نامه نوشته می شود.حماسه های شیعی منظوم که جنگ های حضرت را روایت می کردند تحت تاثیر فردوسی ظهور می کنند. خاستگاه حماسه دینی: _بر اساس اعتقاد و ایمان است. _بر اساس آرمان خواهی است. در نوشتن داستان حماسی دینی باید به این نکات توجه کرد: آرمانی برای آن ملت بخواهید، شخصیت آرمان طلب باشد موفق شده و جانش را فدا می کند. می توان از یک سوژه تاریخی دریافت معنوی کرد و از آموزه های دینی در آن استفاده کرد و از حادثه تاریخی به حماسه دینی رسید. در داستان حماسی نزاع، جنگ و درگیری می بینید که از خودگذشتگی ایثار و جان فشانی به دنبال دارد. بهتراست از جمله ها ی کوتاه استفاده کنید و حرکت داشته و زود به حادثه برسید. حماسه شماباید با باورهای جامعه همخوانی داشته باشد. پهلوان داستان شما یک چیز خاص داشته باشد. مثلاً سلاحی خاص. 🌹🖋🌹🖋🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 شبی از شب‌ها 🖋 فرانک انصاری باد سردی شیشه پنجره اتاق را می‌لرزاند. نگاه خاتون به تک درخت بلند همسایه افتاد که با باد می‌رقصید. شبیه آدمی بود که داشت برایش دست تکان می‌داد. لبخند به لبش نشست. اما با صدای گوینده رادیو نگاهش را از درخت گرفت و خیره به رادیو، گوش تیز کرد: ((هموطنان عزیز شب یلدا،بلندترین شب سال مبارک باشه...)) خاتون پیچ رادیو را بست و نگاهی به انارها و هندوانه‌های قاچ شده داخل سفره ترمه کرد. اناری از داخل ظرف برداشت و در بشقاب گذاشت. زل زد به مهمان‌هایش که دور تا دور سفره نشسته بودند: ((اصلا تعارف نکنین مادرجان. حمید می‌دونم تو عاشق هندونه‌ای. حامد تو هم انار بخور که خیلی دوسش داری. آقا محمود برا شما هم لبو پختم. می‌دونم عین خودم عاشق لبویین.)) _((پسرم چرا تعارف می‌کنین؟ شما که این طوری نبودین!)) اناری را از بشقاب برداشت: ((اصلا خودم براتون دون می‌کنم. )) انار را برید و دانه‌هایش را دان کرده توی کاسه ریخت. یکدفعه نگاه خاتون به دست‌های قرمزش افتاد: وقتی پسرهایش را توی قبر می‌گذاشت؛ همه جای کفن‌شان خونی بود. درست مثل رنگ دست‌های امروزش. با دست خودش آنها را توی قبر گذاشت. دلش خوش بود که بدن شهید نیازی به غسل ندارد. برای آخرین بار نگاهی به چشم‌های سیاه و کاکل پریشان‌شان انداخت. مطمئن بود که دلش هر روز برای آنها تنگ خواهد شد. همسرش آقا محمود بالای سرشان هاج و واج ایستاده بود و آه می‌کشید. حتی پلک هم نمی‌زد. همان روز خیال کرد که پیرمرد دق کرده است. اشک‌های خاتون روی پیراهن بلند قهوه‌اش لغزیدند. خاتون اشک چشم‌هایش را با گوشه روسری بلند ریشه‌دارش گرفت و لبخند زد: ((نمی‌دونم چی رفت تو چشمام. الان خوب میشه.)) آب دماغش را بالا کشید و زل زد به چشم‌های سیاه حامد و حمیدش که راه می‌کشیدند. انگار باز هم مثل آن روزها برای ماندن وقت زیادی نداشتند. آقا محمود مثل روز آخر زل زده بود به سقف و چیزی نمی‌گفت. خاتون کاسه انارهای دان شده را جلوی قاب عکس‌های دور سفره‌ی ترمه گذاشت. آهی کشید و زیر لب گفت: ((چرا امشب تموم نمیشه؟!)) 🦋🦋🦋 کانال حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
مخاطبان جدید خوش‌آمدید😊 جهت اطلاع از فعالیت‌های حرفه‌داستان، لطفا به اولین پیام کانال بروید https://eitaa.com/herfeyedastan/4 جهت اطلاع از فعالیت بانوان حرفه‌داستان، لطفا پیام سنجاق شده را بخوانید https://eitaa.com/herfeyedastan/1176 اهداف گروه ادبی حرفه‌داستان را در این لینک بخوانید https://eitaa.com/herfeyedastan/772 زهرا ملک‌ثابت مدیر گروه ادبی حرفه‌داستان @zisabet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ((یلدا در تپه سرخی)) 🖋 الهه توکلی پوست تخمه ها را با دستان یخ زده اش، در خاک پاسگاه تپه سرخی ،پنهان کرد. رشید با صدای لرزان گفت : لامصب ، نعش آت و آشغالات رو سرهنگ ببینه بیچاره ایم . بی تفاوت به حرفش، چاله ی تازه ای کند ، تا جنازه ی آجیل ها را دفن کند. باد سرد مثل شلاقی بر سر و صورتشان می خورد . نفسشان دود می شد و به هوا می رفت . رشید گاه گاهی گردنش را مثل خروس نکره خوانی بالا می کشید . خلطی از گلویش می کند و از پنجره ی نگهبانی در هوا شوت می کرد . برایش تفریح شده بود . انگار با هر تُفی ، نیکوتین خونش بالا می رفت . قبر دوم هم پر شد . جیبش را وارونه کرد . رشید گفت : ها چیه ؟ تموم شد ؟ و تُفی به بیرون پرتاپ کرد . امین گفت : اووهوم تمومه، کاش یه چایی آتیشی بود بخوریم ،گرم شیم . رشید گفت : هندونه چی ؟ امین از اسم هندوانه ، خودش را در هم مچاله کرد . قنداق تفنگ را لابلای دستان لاغر ش گرفت و گفت: نُچ آش رشته با تخمه کله قوچی . رشید گفت : حالا خونه ننم همه جمعند . جای گرم و نرم هندونه می چسبه . آش دوغ هم هست . هر دو آب دهانشان را قورت دادند و از خاطرات شب یلدا گفتند . امین عاشق آش رشته بود .تخمه شور با مغز بادام برشته و گلابی خشک که وسطش پر از گردو و مغز پسته بود . رشید ، تعارف های ننه را دوست داشت . وقتی آجیل ها را با دست های حنا کرده ، توی کاسه های ملامین می ریخت و جلوی نوه ها می گذاشت . امین ، حسرت پسر داییش را می خورد که با سبیل کلفتی شوهر خاله اش آبدارچی پاسگاه شهرشان شده بود . روزها شیفت بود و شب ها خانه . ولی او لب مرز جانش را کف دستش گذاشته و با یک تفنگ و چهار تا تیر نگهبانی می داد . رشید حرفهایش را تایید کرد و گفت : پسر داییت هم آقازاده هست. ما هم افتادیم اینجا که خر تب می کنه ،سگ سرفه سیاه . بعد ، قرآن جیبی کوچکش را از جیب اُورکت پلنگی ش بیرون آورد . بوسی بر جلدش گذاشت. از لا به لای صفحاتش ، چند تا عکس بیرون آورد . نگاهش روی عکس پیرزن ریز نقش با روسری سفید خیره ماند. طولانی ترین شب سال بود .هوای سرد، هر دقیقه را چند ساعت نشان می داد . رشید چراغ قوه را روی آیه های قران گرفت . معنی آنها را خواند .اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! (در برابر مشکلات ) استقامت كنيد و (در برابر دشمنان ) پايدار باشيد .( ديگران را به صبر دعوت كنيد) و از مرزها مراقبت كنيد ، از خداوند پروا داشته باشيد، شايد كه رستگار شويد.* امین در حالیکه با نگاهش مرز را می پایید . گفت : پس ما هم آقازاده ایم ،اونم پیش اصل کاری. 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
انتشار آثار زهرا بابلی و سمانه قائینی در کتاب نامه‌های سر به مهر ✍(نامه های سر به مهر )منتشر شد. 🔸نامه های سر به مُهر مجموعه آثار ادبی ست شامل متون ادبی و دلنوشته با موضوع شهدا که توسط انتشارات ماهواره به چاپ رسیده است . در این اثر ارزشمند ۲۴ دلنوشته با موضوع شهید از نویسندگان جوان گرد آوری و در معرض نگاه مخاطبان قرار گرفته است. @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه سخنرانی دکتر اسماعیل امینی دانشگاه یزد، نکوداشت استاد زروئی نصرآباد ۸/ آذر / ۱۳۹۸ خلاصه‌نویسی: زهرا ملک‌ثابت اختصاصی برای حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹🖋 کسی که صریح‌تر حرفی را می‌گوید، خلاق‌تر نیست. کسی که فحش مستقیم می‌دهد، طنزپرداز نیست. متنی که تاویل زیادتر و بیشتری بخواهد، جالب است. فحاشی، طنز نیست. آیا همه گونه‌های طنز، طنز ادبی است؟ خیر. طنز ادبی، گونه‌ای از طنز است. 📚 کتاب تاریخ طنز ادبی ایران، نشر ثالث طنز، باید درد انسان را بگوید. برای طنزنویس، ملیت، قومیت، جنسیت، جناح و عقیده فرقی نمی‌کند. طنزنویس، وضعیت مضحک انسان را در جهان بررسی می‌کند. طنزنویس حتی دلش برای حقه‌باز و شیاد هم می‌سوزد. طنز، جدال انسان است با سرنوشت خودش طنزنویس از منظر طبیب انسان و دلسوز انسان نگاه می‌کند. طنز فاخر، ادبیات فاخر، موسیقی فاخر... اینها اصطلاحات جعلی هستند. کسانی این اصطلاحات جعلی را می‌سازند که توقع دارند همه از دم منویات آنها را قبول کنند. تقسیم‌بندی گذشتگان در زمینه طنز ایراد دارد که به سهل‌انگاری قدما برمی‌گردد. نمونه آن تعریف در مورد هجویه است! تعریف درست هجو چیست؟ هجو یکی از تکنیک‌های شوخی است. گونه‌ای از هجوها غرض شخص دارند ولی گونه‌ای از هجوها غرض شخصی ندارند. [ ادامه دارد] 🌹🖋🌹🖋🌹🖋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹🖋
آموزش مبانی طنزنویسی به روش دکتر اسماعیل امینی به صورت آنلاین و خصوصی با تدریس مدیر گروه ادبی حرفه داستان زهرا ملک‌ثابت 🍋داستان طنز روضه کوچه کاج/ زهرا ملک‌ثابت https://eitaa.com/herfeyedastan/2159 🍋 داستان طنز نامه‌ای به خودم/ طاهره علم‌چی https://eitaa.com/herfeyedastan/2176 🍋 نقد داستان طنز نامه‌ای به‌خودم/ زهرا ملک‌ثابت https://eitaa.com/herfeyedastan/2178 جهت کسب اطلاعات بیشتر به دایرکت پیام دهید @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 کفش های خانم مدیر 🖋 زهرا مظفری خسروی اواخر فروردین ماه است . ساعت آخر کلاس و دبیر درس زیست نیامده است .کنکور در پیش داریم و بیشتر ‌وقت بیکاری ، با دوستانم تست کار می کنیم. به همراه هفت نفر از دوست های درس خوانم در نمازخانه ی مدرسه مشغول تست زدن درس زیست هستیم .فقط کتاب زیست و خودکار دارم ، کیفم در کلاس است .به مداد پاک کن برای حل سوال درس ژنتیک زیست نیاز دارم .به دوستانم می گویم : من میرم کیفم رو از کلاس بیارم .منتظرم باشید نرید سوال بعدی . مدرسه ی یحیوی زاده ی نیر دوطبقه است.وفقط کلاسهای پیش دانشگاهی طبقه‌ی بالاست. هنگام بیرون آمدن از نمازخانه حوصله ی پا کردن کفش کتانی ام تا کلاس نداشتم. به اطراف نگاهی کردم، بچه ها سخت مشغول تست زدن بودند، فقط گوشه ی نماز خانه چهار نفر ایستاده بودند ونمازظهر می خواندند .کفش راحت و شیکی که دم در نمازخانه بود یواشکی پا کردم و تند به کلاس رفتم تا کیفم را بردارم و به جمع دوستانم برگردم. درِکلاس که باز کردم ،دیدم بچه های شلوغ کلاس بدون من جشن گرفته اند. ومشغول ساز و اواز ورقص هستند. درِ کلاس را بستم، خطاب به بچه ها گفتم: بدون سرورتان بزن بکوب راه انداختید.برید کنار ریس اومد . با ادا اطوار روی صندلی معلم نشستم . با دست روی میز زدم وشروع کردم به آواز خواندن _ برای دیدن توبی قرارم تابیای ازسفر، بزنی حلقه بر در که اومدم بی خبر . و گفتم : سمیه بیا وسط. آنقدر مشغول آواز و رقص و شادی بودم که یادم رفته بود برای چه به کلاس آمده ام . رسیدم به آهنگ لب کارون آغاسی. بلند می خواندم لب کارون ببار بارون و... سمیه وسط کلاس می رقصیدو من روی میز میزدم و می خواندم و بچه ها دست می زدند و ریسه می رفتند . ناگهان در کلاس باز شد و معاون مدرسه وارد کلاس شد. داد زد : چه خبرتونه مدرسه رو گذاشتین رو سرتون. دخترای بزرگ خجالت نمی کشین. کلاس بغلیتون آقای اسداللهی تدریس ادبیات داره .شماها اینجا بزن برقص راه انداختید . رو به سمیه کرد و گفت :خاک بر سرتان که ذره ای شرم و حیا ندارید .زهرا خانم صدات تا سالن پایین میومد .نمره انضباط میخوای؟! با لحن جدی تری رو به من کرد و گفت :حیف که آخر ساله وگرنه بخدا اخراجتون میکردم . با لحن ملتمسانه ای رو به بچه های کلاس گفت: یک ساعته دنبال کفش خانم مدیر میگردیم، بیاین ببینین کفش خانم مدیر پیدا می کنید؟ مثل برق گرفته ها خشکم زد.نگاهی به کفشهای شیک ولی پاشنه خوابانده و لگد شده ی پایم کردم .رنگ از رویم پرید . با ترس از کلاس بیرون رفتم .در سالن بچه ها در حال زیرو کردن اطراف جاکفشی بودند تا کفش خانم مدیر را پیدا کنند. خانم مدیر عصبانی کنار در نمازخانه ایستاده و مدام ساعتش را نگاه می کند و لب می گزد .با پاهای لرزان جلو می روم .سرم را به زیر می اندازم .خانم روزگار مدیر مدرسه تا کفش هایش را در پایم دید، با بغضی پر از خشم گفت :زهرا خانم خداروشکر که امسال از شرت راحت می شم . 🦋🦋🦋 گروه ادبی‌حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 نقد داستان "کفش‌های خانم مدیر" 🖋 منتقد: زهرا ملک‌ثابت سلام خانم مظفری، یک دهه‌شصتی عزیز🌹 اگر یک داستان جدی اینگونه آغاز می‌شد، این شروع جالبی نبود. اما داستان "کفش‌های خانم مدیر" در گونه طنز است و مانعی ندارد. چه خوب که منتقدان داستان، هر داستان را برحسب ژانر و گونه‌اش نقد کنند 😊 شیطنت‌های زهرا در داستان "کفش‌های خانم مدیر"، من را به‌یاد شیطنت‌های دو زهرا در دنیای واقعی می‌اندازد. اولی شما نویسنده محترم و دومی خودم 😉 گویا این سرنوشت مشترک تمام دختران دهه‌شصتی در مدارس بوده... همه ما باید به‌عنوان دخترانی بزرگ، بابت شادی و سرور توبیخ می‌شدیم 😕 تجارب و خاطرات، مواد اولیه خوبی برای داستان‌نویسی هستند. نویسنده در داستان‌نویسی مجاز است به نوشتن دروغ‌های کوچک اما در خاطره‌نویسی و مستندنگاری باید به اصل ماجرا وفادار بماند.🖋 گاهی در طنزنویسی دروغ‌های کوچک تبدیل به دروغ‌های بزرگ یا مبالغه می‌شود 😄 یک داستان کوتاه طنز، باید حداقل سه طنزِابزاری داشته‌باشد. منظورم از طنزِابزاری چیست؟ طنز از لحاظ تعریف ابزاری یا تکنیکی برای نوشتن به سه دسته تقسیم می‌شود: ۱. طنز کلامی ۲. طنز موقعیت ۳. طنز آیرونیک از هرکدام که می‌خواهید استفاده کنید مختار هستید، اما حداقل سه‌بار در یک داستان‌کوتاه طنز باید آن را بیاورید طنزِابزاری را موقع چیدمان در ساختار (زمان‌بندی) آنقدر دور از هم نیاورید که برای مخاطب، کسالت ایجاد کند. زیاد هم پشت‌سرهم و نزدیک‌ بهم نیاورید. اگر مخاطب اشباع شود، جذابیتی برایش ایجاد نمی‌کند. جمله معروفی است که می‌گوید: "عاشق شدن، هنر درک فاصله‌هاست." هنرطنزنویسی از نظر من، هنر درک فاصله‌هاست🍊 داستان شما ظرفیت پرداخت بیشتری برای جزئیات را دارد. از توصیف کفش خانم مدیر تا خود خانم مدیر و یک دبیرستان دهه‌شصتی. مخاطبان دوست دارند این جزئیات را بخوانند، پس دریغ نکنید 😊 معرفی چند رمان، داستان و فیلم طنز مدرسه‌ای: ۱. کتاب "خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت" اثر شرمن الکسی در مورد پسر سرخپوستی است که به مدرسه‌ی سفیدپوستان می‌رود. در مقوله طنز انتقادی است. ۲. فیلم "مدرسه شبانه" یک فیلم کمدی آمریکن_آفریکن است. مملو از صحنه‌های خنده‌آور است. ۳. رمان "ناطور دشت" از جی‌دی سلینجر بالحن و زبان خاص خود ایجاد طنز می‌کند. در مقوله طنز انتقادی است. ۴. داستان کوتاه کوتاه "مرد خندان" نوشته سلینجر که ماجرای گروهی دانش‌آموز تخس مدرسه‌ای است و سرپرست قصه‌گویی که نامش را رئیس گذاشته‌اند. پیروز و پایدار باشید ✌️ 🖋📕🖋📕🖋📕 حرفه‌داستان، از مهرماه سال ۱۴۰۰ در عرصه ادبیات دراماتیک فعالیت دارد @herfeyedastan 📕🖋📕🖋📕🖋
آدینه بخیر ❤️
🦋 انتهای شب 🖋 محمد جواد محمدی راحله کنار هال خوابیده بود. من و گیتی هم پای تلویزیون نشسته بودیم که صدای زنگ در بلند شد. گیتی کنارآیفون قرارگرفت. خانم جوانی بود که اتوموبیل پرایدی نزدیک اوبه انتظاربود. زن خودش را یلدا معرفی کردو خواست که در را باز کنند. گیتی گفت: «ببخشید .اشتباه اومدید.» زن گفت: «نه آدرس همین جارادادن. مگه پلاک 32 نیست؟» گیتی گفت: «خانم اینجا پلاک 23 است . گفتم که اشتباه آمدید.» بعد هم با اطمینان گوشی آیفون را گذاشت. گیتی سفره کوچکی برای شب یلدا تدارک دیده بود و بساط کوچکی پهن کرده بود. تلویزیون برنامه ویژه داشت . یه ظرف انار برای من کشید و داددستم. بعد لای شاهنامه را بازکرد و این بیت آمد: سرآرم من این نامه باستان به گیتی بمانم یکی داستان زدم زیر خنده و گفتم گیتی چقدر خود شیفته ای. حتی بیت راهم به نام خودت نشان کردی! گیتی موهای بلندش را پشت سرش ریخت و گفت بیا اصلا خودت شاهنامه را باز کن . قرمزی انار دانه شده قلقلکم می‌داد . یه قاشق انار با گلپربه طرف دهانم نشانه گرفتم که دوباره صدای زنگ بلند شد . این بار خودم رفتم پای آیفون. - بله بفرمایید - منزل آقا محسن ؟ - بله بفرمایید . خودم هستم . - حالا دیگه نمی شناسی ! منم یلدا . خانمت. اینجا بود که گیتی طاقت نیاورد و خودش را رساند پشت آیفون. - محسن چی میگه این زنیکه . - فکر کنم اشتباه اومده. از آن طرف آیفون صدا آمد که : «نه اشتباه نیومدم محسن جان . بزار بیام بالا . هواخیلی سرده. » . باز تصویر اتوموبیل پراید تو قاب آیفون دیده می شد. گیتی کلید آیفون را فشار داد ودر بازشد. رنگم مثل گچ سفید شده بود . گیتی در آپارتمان را باز کرد و منتظر بود تا زن از پله های دوطبقه ساختمان بیادبالا. خانم جوانی با پالتوی خزدار مقابل قاب در قرار گرفت . کمی نفس نفس افتاده بود .دستکش های مشکی اش در آورد و گفت : «محسن جان اجازه میدی بیام داخل . چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی.» - خانم من شمارا نمی شناسم. گیتی که صدایش تو گلوحبس شده بود. با صدای لرزان پرسید: «شما این آقارا میشناسید؟» - بله که می شناسم . محسن شوهرمه. گیتی دستش را روی پیشانی اش گذاشت و انگار که سرش گیج رفته باشد دوزانو روی مبل افتاد. تامن رفتم برای گیتی آب قند بیارم ،زن هم آمد داخل . - محسن جان یه فنجان چای هم برای من بیار . توی این هوای سرد شب چله می چسبه. یه لیوان آب قند برای گیتی آوردم و یک فنجان چایی هم گذاشتم جلوی خانم!. روسری اش را کشید عقب و موهای مش شده اش کپه ریخت بیرون . باز صدای زنگ آمد . این بار جوانک ریز نقشی پشت در بود. - لطفا به خانم بفرمایید من بمونم یا برم؟ زن جوان گفت :« نه بگو منتطرباشه .» بعد شروع کرد از خاطراتش با من گفتن و اینکه دوسال با من بوده و خاطرات خوبی ازم داره. او وقتی این حرفها را میزد ،گیتی حال تهوع گرفت و خودش را به دستشویی رساند. ساعت ازنیمه شب هم گذشته بود و زن یکریز قربون صدقه من می رفت . تا این که گوشی اش زنگ خورد . بعد از سلام وعلیک و احوالپرسی گوشی را داد به من و گفت بیا با برادرم صحبت کن . صدای مرد جا افتاده ای آن طرف خط به گوش رسید که اظهار شرمندگی کرد. - ببخشید آقا . حلال کنید . خواهر من دو سال است که شوهرش مرده و با خاطراتش زندگی می کنه. اختلال حواس شدید پیدا کرده و هروقت که حواسم پرت شه با اتوموبیل شرکت میره بیرون . امروزهم اسم و آدرس شمارا از لیست وام گیرندگان شرکت در آورده و آمده خدمت شما. مرد دوباره عذر خواهی کرد وگفت :«الآن به راننده میگم بیاد بالا و بیاردش خانه . من از شما وهمسرتان عذر میخوام که شب یلداتون رو خراب کردم . » 🦋🦋🦋 کانال حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 یلدای بهاری 🖋 انسیه کرمی هرسال عادت داریم چندنوبت همه بچه هاونوه هاونتیجه هاخانه آقا بزرگ جمع بشیم برنامه ریزی وهماهنگی های هردورهمی را یکی از دخترهابرعهده می گیرد خانه آقابزرگ با آن حیاط بزرگ واتاقهای تو درتو و تالاربزرگش روزی از سال نیست که خالی باشد . ازعزیزجون شنیدم که زمان جنگ همه ی همسایه ها داخل حیاط می نشستند وقندخردمی کردند ،آجیل بسته بندی می کردند ولباس می دوختند ؛حالاهم همه ی روستاست وخونه ی آقابزرگ ؛از جشن ازدواج دختر پسرها گرفته تا مراسم روضه خوانی وختم خوانی قرآن کریم باکمی آب پاشیدن دورتا دور حیاط ویک جارو زدن دیگر نمی توانی از بوی نِم دیوار های کاهگلی دل بکنی امسال مادرم مسئول دورهمی یلداست . صبح تاظهرمدرسه است ومشغول رسیدگی به امور دانش آموزان . می ترسم یلدای امسال از دورهمی و آجیل ودیدوبازدید بی بهره بمانیم . یک هفته مانده به یلداوهنوز خبری از برنامه ریزی ودعوت ازهمه ی خاله هاودایی ها وخریدهای شب یلدانیست . آقابزرگ هرروز با مادرم تماس می گیرد وبه بهانه احوالپرسی می خواهد یک ذره از دل نگرانیهایش کم شود. امروز جمعه است . وروزتعطیلی مامان تلفن از دستش نمی افتد. یک ریز دارد تمام خاله هاودایی هاراتماس می گیرد ویادآوری می کند که سه روز دیگر قبل از اذان مغرب خانه آقابزرگ باشند. باهرکدام حداقل نیم ساعت احوالپرسی گرم می کند وحال تک تک بچه هاونوه هایشان را می پرسد. دایی رضاپسرته تغاری خانواده است. مامان حس خاصی به دایی دارد وتلفن زدن به اوبابقیه فرق می کند. بعد از یک ساعت صحبت بادایی رضاوزندایی اعظم ومحسن ومجیدومسعودومریم گوشی راگذاشت زمین وگفت : " الحمدلله اینم ازرضاواعظم،پاشو محدثه یه لیوان اب خنک بده دستم دیگه زبونم تودهن نمیچرخه " رفتم دوتاقالب یخ انداختم داخل لیوان و بشقاب گذاشتم زیرش وآمدم نشستم کنارمامان " مامان دعوتیاتموم شد خداقوت " دوتایی خندیدیم که ازصدای خنده ما باباازاتاق مطالعه بیرون آمدوگفت :" خوب مادرودخترباهم خلوت کردین ،خانوم می گفتی یه قرارداد بامخابرات می بستم ،یوقت کسی ازقلم ننداخته باشی " مامان یک نگاه به بالا تاپایین لیستش انداخت واسم هر ۱۵تاخواهروبرادرهایش رابه ترتیب سن خواندوگفت :" خداروشکر نه الحمدلله همه رو زنگ زدم " نتوانستم سکوت کنم گفتم :" خریداچی؟ هندونه واناروآجیل وشلغم شام رو قراره چی کارکنین؟ " باباگفت :" مامانت رو دست کم گرفتی یه هفتست لوازم شام روخریده صندوق عقب ماشین گذاشته ،میوه روهم به عباس آقاسفارش داده ،آجیلم که طبق روال هرسال حاج محمودازتبریز میفرسته ،فرداپس فرداست که برسه " مامان دست روزانوهایش گذاشت وبلندشدوگفت : " خداخیرت بده حاج یونس تونبودی شرمنده عزیزوآقابزرگ می شدم ." امروز مامان مرخصی گرفته وقراره بریم خانه آفابزرگ نمازوقرآن هر روز صبحش راخواندو لباس پوشید،به من هم سفارش کرد چیزی را جانگذارم . لباسهای خودم ،مامان وبابارا که اتوزده بودم باوسواس خاصی داخل کاورگذاشتم . مامان داشت به باباتاکید می کردکه معصومه ومطهره وزهراوحمیدوحامد را یادآوری کند که حتما خودشان را قبل از ناهاربه خانه آقابزرگ برسانند. به خانه آقابزرگ رسیدیم ،باباومامان وسیله هارا آوردند داخل ومن درکمتر از ده دقیقه همه ی ماجراهای هفته، از دعوتهاوخریدها گرفته تا استرس های مامان را برای آقابزرگ وعزیزتعریف کردم . قربون صدقه رفتن های عزیز تمامی نداشت ومن با هیجان وجزئیات بیشترتعریف می کردم . مامان آمدوبعدازسلام علیک واحوال پرسی نگاهی به من انداخت وگفت :" سرنرسیده سفره دلتا پهن کردی؟ " عزیزدستهای گرم وچروکیده اش را روی سرم‌کشیدوگفت :" چی کاربچم داری بذاربرام دردودل کنه " آقابزرگ‌که حسابی هوای همه ی عروس دامادهایش رادارد به مامان گفت : " چای روبریزوسفره روبنداز که حاج یونس به موقع به کارش برسه " صبحانه خوردن خانه عزیز چیزدیگریست . مربای به ،آلبالو وهویج ،پنیروسرشیرمحلی ونان تنوری تازه وقتی شروع می کنی دوست نداری تمام شود. بابارفت سراغ انباری گوشه حیاط تامنقل ولحاف کرسی وبقیه بساط یلدا را بیاورد . مشغول جارو زدن تالارشدم ومامان نایلون رانصب می کرد تا مانع ورود هوای سرد به تالارشود . همه ی نوه نتیجه هارا نمی شود دریک اتاق کنار هم جمع کرد. برای همین واجب است که یلدا،تالارفرش شود وتخت کرسی وسط گذاشته شود وهمه دخترپسرها زیرکرسی بشینند و آقابزرگ طبق روال هرسال حافظ بخوانند ونوه نتیجه هاهم دوربشینند و آجیل وتخمه بشکونند. باباوسایل راگذاشت وخداحافظی کردورفت . من وعزیزرفتیم آشپزخانه تا اناردانه کنیم وآجیل هارادرظرف بریزیم .
عزیزعادت دارد سینی های مسی رابیاورد وبادقت خاصی درهرکدام به اندازه ی مساوی آجیل بریزد. هرده نفر یک سینی آجیل تحویل می گیریم. انجیروآلوخشک،برگه ی زردآلو وهلو،انواع تخمه های کدو ،هندوانه وآفتابگردان،چند دانه هم پسته وبادام وفندق داخل سینی ها چشمک می زنندو ما تا سینی خالی نشود یلدایمان تمام نمی شود . اناردانه می کردیم‌که مامان هراسان وسراسیمه آمد وگفت :" واااااای عزیزمیدونی چی شد ؟ " عزیز تکه اناردر دستش را انداخت و گفت : "چی شده جون مادر؟ " " عزیز،عزیز لحاف کرسی !!! " " لحاف کرسی چی ؟ " مامان نشست وبادست برسر زدو گفت :" لحاف روبید زده !!!" " بیدزده؟! " "آره،حالاچی کارکنم؟شب بچه هامیان،آقابزرگ دوست نداره مهمونیش کم وکسری داشته باشه ." عزیزدست ازکارکشید وبا دو دستش سر مامان را دربغل گرفت و بوسید و با آن صدای آرامش گفت : " فدای سرت مادر،خوبی ومحبتا بید نزنه ،اینا اسباب دنیاست،یه روز هست ویه روز نیست " عزیز آرام رفت داخل حیاط تا ببیند اوضاع ازچه قراراست . مامان که انگاربا صحبت های عزیز دلش آرام شده بود و آب بر آتش دلش ریخته بودند همراه عزیز رفت . دوتاییبا عزیز لحاف رااین طرف وآن طرف می کردند ولی انگارفایده ای نداشت .
انگار کاری از دستم بر نمی آمدرفتم و مشغول انار دانه کردن شدم یک دفعه به یاد یادخاله بزرگ افتادم . خاله مادرم ،پیرزنی مهربان وصبور ،پر از تجربه وسردو گرم روزگار چشیده ،بزرگ فامیل که از دار دنیا فقط یک دختر داشت وهمسرش را در جوانی از دست داده بود وچون تنهابود وخانه اش سوت وکور هرسال عیدغدیرو نوروز ویلدارا با دخترودامادش به خانه آقا بزرگ می آمدند وهربار از تنهایی ها وحسرت ودل تنگی هایشان برایمان تعریف می کردند ومی گفتند " قدر خواهروبرادرهایتان را بدانید که از بزرگترین نعمت های خدا هستند." بدون دست شستن به اتاق آقابزرگ رفتم وگوشی تلفن رابرداشتم وبا دختر خاله بزرگ تماس گرفتم و ماجراراگفتم . پنج دقیقه بیشتر منتظرنماندم که زنگ تلفن به صدا درآمد ،لیلا دختر خاله بزرگ بود وپیغام خاله بزرگ را به من رساند. سراغ کابینتهای آشپزخانه عزیز رفتم طبق سفارش خاله بزرگ گل گاوزبون ،اسطوخودوس وبابونه را پیداکردم وداخل قوری ریختم وازسماور درحال قل زدن، اب جوش ریختم وگذاشتم تادم بکشد. سراغ کمددیواری رفتم وطبق گفته ی خاله بزرگ ، هرچه پتو پیداکردم همه راریختم وسط اتاق که زنگ درب خانه به صدادرآمد . خاله بزرگ با آن روسری سفید زیر گلو سوزن زده وچادر نخی سفیدش وارد حیاط شد عزیزومامان متعجب از حضور خاله به استقبالش رفتند. علی نوه کوچیکه خاله بزرگ چرخ خیاطی به دست با یک کیسه سیاه همراه خاله آمده بود . مامان که شصتش خبردارشده بود من باخاله تماس گرفتم گوشه چشمی به من گرفت وخاله راتا اتاق همراهی کرد. من هم به کمک علی رفتم و کیسه پارچه را تحویل گرفتم . عزیزومامان کنار خاله بزرگ نشستند ومن از همه با لیوان دمنوش ونبات پذیرایی کردم. خاله بزرگ بعد از کمی خوش وبش و دل داری دادن به عزیز همه راجمع کرد وبه هرکدام یک سوزن به اندازه انگشت اشاره داد. وبا صبرو حوصله دوختن پتوها با یکدیگر را به ما آموزش داد. باورم نمی شد شب یلدا لحاف کرسی بدوزم ولی آنقدر هیجان داشتم که متوجه گذر زمان نمی شدم . دوتا از پتو هارا دوختیم که معصومه ومطهره هم بابچه هایشان به جمع ماپیوستند. خاله بزرگ به آن دو هم نخ وسوزن تعارف کردو کنار مانشستند . مامشغول دوختن بودیم وصدای چرخ خاله هم از اتاق بغلی می آمد. مامان وعزیزرفتند سراغ پخت ناهاروبقیه تدارکات شب باصدای اذان آقابزرگ همگی دست ازکارکشیدیم وبرای وضوو اقامه ی نماز به اتاق میانی که مخصوص نماز جماعت بود رفتیم بعداز نماز حمیدوحامد رفتند وسایل شام را مهیا کنند . ،من وخواهرهایم برای ادامه دوخت پتوها به اتاق رفتیم . کم کم بقیه ی بچه هاازراه رسیدندوسفره ناهاردر تالار پهن شد. باکلی حرف وخنده وسروصدا ناهارخوردیم وظرف هارا شستیم ودوباره به سراغ پتوها رفتیم . چیزی به تاریک شدن هوا ورسیدن بقیه نوه نتیجه هانمانده بود. چهره مامان مملو از دلهره واضطراب بود. نمی خواست یلدای امسال چیزی کم وکسر داشته باشدبرای همین مدام همه چیزرا چک می کرد تاچیزی از قلم نیفتد . کم کم همه از راه می رسیدند ومی دانستند که دیگر نیاز به درب کوبیدن ویاالله گفتن نیست . خانه شلوغ وپرازهیاهوی بچه ها شده بود . آنقدرزیادبودیم که کسی حواسش به سردی هواوبازی بچه ها درحیاط نبود . حمیدوحامدومحسن و محمد منقل هارا آوردند وتخت کرسی راگذاشتند. هرلحظه اضطراب مامان بیشترمی شد که مباداآقابزرگ وبقیه مردها از مسجد بیایند وهنوز لحاف کرسی اماده نباشد. درهمین حال وهواهابودیم که خاله بزرگ درحالیکه صلوات می فرستادواردتالارشد همه ازجابلندشدیم . هرکس گوشه ای ازلحاف راگرفت وروی کرسی انداخت . اشک شوق بودکه ازچشمان عزیزومامان جاری شده بود. لحاف کرسی آبی با شکوفه های صورتی وسرخابی انگار بهار بودکه یلدا رامهمان خودش کرده بود آن شب ما درتالارخانه ی آقابزرگ یک یلدای بهاری داشتیم. 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 اطلاعیه فوری حرفه‌داستان بسم‌ الله الرحمن الرحیم گروه‌ادبی حرفه‌ی داستان هرگونه جشنواره و مسابقه ادبی را که تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران نباشد، محکوم می‌کند. گویا برخی از گروه‌های ادبی نوظهور و مستقل با رفتارهای ناهنجار و قانون‌شکنانه، قصد آزمایش سایر گروه‌های ادبی و واکنش‌سنجی آنها را دارند. همچنین مدیران این گروه‌ها بامطرح کردن مسائلی مانند همکاری با سایر گروه‌ها و انجمن‌های ادبی قصد نفوذ در فرهنگ و هنر ایران را دارند. گروه ادبی حرفه‌داستان پس از افشای چهره این گروه‌های ادبی و مقاصدشان، باقاطعیت هرگونه همکاری و همراهی با این گروه‌های مشکوک را ردّ می‌کند. از سایر گروه‌های مستقل ادبی و اعضایشان تقاضا داریم، هرگونه همکاری با این گروه‌های ادبی را قطع کنند. از اساتید محترم تقاضا می‌کنیم جهت داوری و همکاری با مسابقات ادبی، دقت بیشتر و گزینش جدی‌تر داشته‌باشند. زهرا ملک‌ثابت مدیر گروه ادبی حرفه‌ی‌داستان @zisabet 🔴🔴🔴 @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🫒 كلاس فرشته‌ها 🖋 الهام متفکریان خانم معلم دفتر حضور و غياب را روبرويش گذاشته بود، يكي يكي‌ اسم بچه ها را مي خواند و با خودكار قرمز علمت مي زد . اسما غايب جابر غايب عدنان غايب نورا غايب مالك غايب : . : . : . : . : . محمد غايب رضوان غايب : . : . از پانزده شاگردش، سیزده تایشان غايب بودند . فقط دو دختر با موهاي فرفري،،گونه هاي قرمز و چشمان سیاه نافذ، روی نیمکت نشسته بودند . خلوتی کلس برایش عجیب بود؛ سابقه نداشت در یک روز این همه غایب داشته باشد . با صدای "بیب بیب" دستگاه مانیتورینگ قلب، چشمانش را باز کرد. خواست از جایش بلند شود، اما هر دو دستش بند بود؛ یکی به سرم، یکی به کیسه ي خون . درد عجیبی، در تمام بدنش پیچیده بود. ذهنش هنوز درگیر،رویایی بود که دیده بود سرش را با سختی به اطراف چرخاند، دو دختر بچه با صورتی رنگ پریده و لب های خشکیده روی تخت های کناری خوابیده بودند. به آنها هم کیسه خون و سرم وصل بود. خوب که دقت کرد شناختشان. دید شاگردان خودش هستند. همین ها را چند لحظه پیش در خواب دیده بود. يادش آمد كه بعد از رهاشدن بمب از جنگنده های اسرائیلی، صداي "بومب" انفجار آمد، مدرسه لرزید و همه جا را دود و غبار غليظی گرفت در سياهي مطلق زير آوار،گير افتاد،و نتوانست به شاگردان كوچكش كمك كند صداي ناله ي خانم معلم، خانم معلم گفتنشان هنوز در گوشش بود. قطرات، اشک از گوشه چشمش راه افتاد و روی بالشت چکید. در این افکار بود که دید پرستار با سرمی تازه در دست وارد اتاق شد و مهربانانه گفت : "این اتاق بیمارستان غزه شده کلس درس ! خانم معلم و دو تا شاگرد ترگل ورگل." به شاگردانش که نگاه کرد دید هر دو بی هوش اند. با خودش زمزمه کرد :" بچه ها بیدار شین! درس داریم." چشمش به پرستار افتاد که تندتند کار می کرد و ترانه ای حماسی می خواند. هنوز چند بیت همراه او نخوانده بود که دوباره به خواب رفت. 🫒🫒🫒🫒🫒🫒🫒 تولید کارگروه فلسطین حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan 🫒🫒🫒🫒🫒🫒🫒
🦋‌چله 🖋 طاهره علم‌چی سرای اربابی برو بیا و مهمانی بود. مخده‌ها را کنار تالار چیده بودند. باد از بادگیر توی صفه می‌پیچید و با خود بوی پشکل، کاهگل و نان تنور می‌آورد. سماور زغالی و استکان های کمرباریک را توی سینی کنگره‌دار روی لحاف کرسی گذاشت. چهره زرد پدرش را به‌خاطر آورد که زیر کرسی خوابیده و خون از گوشه‌ی لبش روی بالش ریخته بود. یک ماهی می‌شد که پدرش را به تهران برده و در بیمارستان مسلولین بستری کرده بودند. اشک روی گونه‌اش غلتید. صنوبر سبد انار را کنار کرسی گذاشت. چهره‌ی پژمرده خواهرش چون گلی که در دست می‌فشاری، جلوی چشمش امد. _داداش ما امسال شب چله نداریم؟ مادر پشت به آن‌ها کرد. باغ را فروخته بودند. انارهم برای شب چله نداشتند. ستارگان آرام آرام به مهمانی بلندترین شب سال می‌آمدند. بوی خورشت هوش از سر هر گرسنه و سیری می‌برد. دیس‌های پلو خورشت بود که روی دست خدمتکارها به طرف تالار می‌رفت. صدای ارباب در سرسرا پیچید. _عبدالله برو مصیب رو صدا کن. از دست این پسر که برای من آبرو نذاشته. به طرف انباری دوید. سرخی زغال‌های توی منقل فضای بسته طویله را روشن کرده بود. پسر ارباب بافور به دست کنار منقل چرت می‌زد. بوی تند سرکه و تریاک در بینی‌اش پیچید و او را به عطسه انداخت. _چه مرگته عبدالله عین اجل معلق سر میرسی. _ارباب گفته بیا شام. نوچی کرد. در حالی‌که بدنش را می‌خاراند با غیظ گفت:« گشنم نیس. کوفت بخورم بهتره.» ارباب با آن همه خدم و حشم که حیوانات هم از او‌حساب می‌بردند، گرفتار اولاد ناخلف شده بود. ارباب دیوی بود که شیشه عمرش را پسرش در دست داشت. به طرف مطبخ برگشت. صنوبر کاسه‌ای پلو به دستش داد. بوی خورشت قیمه از زیر پلو رقص کنان توی بینی‌اش پیچید. شکمش هم‌آواز با قورباغه‌های باغچه به قاروقور افتاد. _ببر برا مصیب. صبر کن این دوتا انارم ببر. کمی این‌پا و ان پا کرد. من‌من کنان گفت: میشه... به... من...َم کمی پلو ...بدین ببرم ...خونه؟ صنوبر محکم به پس گردنش زد. _کارد بخوره به اون شکمت. غذا کم اومده. برا خودمون هم نیست. باید نون و پنیر سق برنیم. ناامید به طرف انباری رفت. فکری به سرش زد. به عقب نگاه کرد. کسی حواسش به او نبود. چهره خواهرش جلوی چشم‌ش امد. ارزش فلک شدن را داشت. پا تند کرد و از دروازه‌ی خانه اربابی بیرون زد. 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋