🦋 یلدای بهاری
🖋 انسیه کرمی
هرسال عادت داریم چندنوبت همه بچه هاونوه هاونتیجه هاخانه آقا بزرگ جمع بشیم برنامه ریزی وهماهنگی های هردورهمی را یکی از دخترهابرعهده می گیرد
خانه آقابزرگ با آن حیاط بزرگ واتاقهای تو درتو و تالاربزرگش روزی از سال نیست که خالی باشد .
ازعزیزجون شنیدم که زمان جنگ همه ی همسایه ها داخل حیاط می نشستند وقندخردمی کردند ،آجیل بسته بندی می کردند ولباس می دوختند ؛حالاهم همه ی روستاست وخونه ی آقابزرگ ؛از جشن ازدواج دختر پسرها گرفته تا مراسم روضه خوانی وختم خوانی قرآن کریم
باکمی آب پاشیدن دورتا دور حیاط ویک جارو زدن دیگر نمی توانی از بوی نِم دیوار های کاهگلی دل بکنی
امسال مادرم مسئول دورهمی یلداست .
صبح تاظهرمدرسه است ومشغول رسیدگی به امور دانش آموزان .
می ترسم یلدای امسال از دورهمی و آجیل ودیدوبازدید بی بهره بمانیم .
یک هفته مانده به یلداوهنوز خبری از برنامه ریزی ودعوت ازهمه ی خاله هاودایی ها وخریدهای شب یلدانیست .
آقابزرگ هرروز با مادرم تماس می گیرد وبه بهانه احوالپرسی می خواهد یک ذره از دل نگرانیهایش کم شود.
امروز جمعه است . وروزتعطیلی مامان
تلفن از دستش نمی افتد.
یک ریز دارد تمام خاله هاودایی هاراتماس می گیرد ویادآوری می کند که سه روز دیگر قبل از اذان مغرب خانه آقابزرگ باشند.
باهرکدام حداقل نیم ساعت احوالپرسی گرم می کند وحال تک تک بچه هاونوه هایشان را می پرسد.
دایی رضاپسرته تغاری خانواده است. مامان حس خاصی به دایی دارد وتلفن زدن به اوبابقیه فرق می کند.
بعد از یک ساعت صحبت بادایی رضاوزندایی اعظم ومحسن ومجیدومسعودومریم گوشی راگذاشت زمین وگفت :
" الحمدلله اینم ازرضاواعظم،پاشو محدثه یه لیوان اب خنک بده دستم دیگه زبونم تودهن نمیچرخه "
رفتم دوتاقالب یخ انداختم داخل لیوان و بشقاب گذاشتم زیرش وآمدم نشستم کنارمامان
" مامان دعوتیاتموم شد خداقوت "
دوتایی خندیدیم که ازصدای خنده ما باباازاتاق مطالعه بیرون آمدوگفت :" خوب مادرودخترباهم خلوت کردین ،خانوم می گفتی یه قرارداد بامخابرات می بستم ،یوقت کسی ازقلم ننداخته باشی "
مامان یک نگاه به بالا تاپایین لیستش انداخت واسم هر ۱۵تاخواهروبرادرهایش رابه ترتیب سن خواندوگفت :" خداروشکر نه الحمدلله همه رو زنگ زدم "
نتوانستم سکوت کنم گفتم :" خریداچی؟
هندونه واناروآجیل وشلغم
شام رو قراره چی کارکنین؟ "
باباگفت :" مامانت رو دست کم گرفتی یه هفتست لوازم شام روخریده صندوق عقب ماشین گذاشته ،میوه روهم به عباس آقاسفارش داده ،آجیلم که طبق روال هرسال حاج محمودازتبریز میفرسته ،فرداپس فرداست که برسه "
مامان دست روزانوهایش گذاشت وبلندشدوگفت : " خداخیرت بده حاج یونس تونبودی شرمنده عزیزوآقابزرگ می شدم ."
امروز مامان مرخصی گرفته وقراره بریم خانه آفابزرگ
نمازوقرآن هر روز صبحش راخواندو لباس پوشید،به من هم سفارش کرد چیزی را جانگذارم .
لباسهای خودم ،مامان وبابارا که اتوزده بودم باوسواس خاصی داخل کاورگذاشتم .
مامان داشت به باباتاکید می کردکه معصومه ومطهره وزهراوحمیدوحامد را یادآوری کند که حتما خودشان را قبل از ناهاربه خانه آقابزرگ برسانند.
به خانه آقابزرگ رسیدیم ،باباومامان وسیله هارا آوردند داخل
ومن درکمتر از ده دقیقه همه ی ماجراهای هفته، از دعوتهاوخریدها گرفته تا استرس های مامان را برای آقابزرگ وعزیزتعریف کردم .
قربون صدقه رفتن های عزیز تمامی نداشت ومن با هیجان وجزئیات بیشترتعریف می کردم .
مامان آمدوبعدازسلام علیک واحوال پرسی نگاهی به من انداخت وگفت :" سرنرسیده سفره دلتا پهن کردی؟ "
عزیزدستهای گرم وچروکیده اش را روی سرمکشیدوگفت :" چی کاربچم داری بذاربرام دردودل کنه "
آقابزرگکه حسابی هوای همه ی عروس دامادهایش رادارد به مامان گفت : " چای روبریزوسفره روبنداز که حاج یونس به موقع به کارش برسه "
صبحانه خوردن خانه عزیز چیزدیگریست . مربای به ،آلبالو وهویج ،پنیروسرشیرمحلی ونان تنوری تازه
وقتی شروع می کنی دوست نداری تمام شود.
بابارفت سراغ انباری گوشه حیاط تامنقل ولحاف کرسی وبقیه بساط یلدا را بیاورد .
مشغول جارو زدن تالارشدم ومامان نایلون رانصب می کرد تا مانع ورود هوای سرد به تالارشود .
همه ی نوه نتیجه هارا نمی شود دریک اتاق کنار هم جمع کرد. برای همین واجب است که یلدا،تالارفرش شود وتخت کرسی وسط گذاشته شود وهمه دخترپسرها زیرکرسی بشینند و آقابزرگ طبق روال هرسال حافظ بخوانند ونوه نتیجه هاهم دوربشینند و آجیل وتخمه بشکونند.
باباوسایل راگذاشت وخداحافظی کردورفت .
من وعزیزرفتیم آشپزخانه تا اناردانه کنیم وآجیل هارادرظرف بریزیم .
عزیزعادت دارد سینی های مسی رابیاورد وبادقت خاصی درهرکدام به اندازه ی مساوی آجیل بریزد.
هرده نفر یک سینی آجیل تحویل می گیریم. انجیروآلوخشک،برگه ی زردآلو وهلو،انواع تخمه های کدو ،هندوانه وآفتابگردان،چند دانه هم پسته وبادام وفندق داخل سینی ها چشمک می زنندو ما تا سینی خالی نشود یلدایمان تمام نمی شود .
اناردانه می کردیمکه مامان هراسان وسراسیمه آمد وگفت :" واااااای عزیزمیدونی چی شد ؟ "
عزیز تکه اناردر دستش را انداخت و گفت : "چی شده جون مادر؟ "
" عزیز،عزیز لحاف کرسی !!! "
" لحاف کرسی چی ؟ "
مامان نشست وبادست برسر زدو گفت :" لحاف روبید زده !!!"
" بیدزده؟! "
"آره،حالاچی کارکنم؟شب بچه هامیان،آقابزرگ دوست نداره مهمونیش کم وکسری داشته باشه ."
عزیزدست ازکارکشید وبا دو دستش سر مامان را دربغل گرفت و بوسید و با آن صدای آرامش گفت : " فدای سرت مادر،خوبی ومحبتا بید نزنه ،اینا اسباب دنیاست،یه روز هست ویه روز نیست "
عزیز آرام رفت داخل حیاط تا ببیند اوضاع ازچه قراراست .
مامان که انگاربا صحبت های عزیز دلش آرام شده بود و آب بر آتش دلش ریخته بودند همراه عزیز رفت .
دوتاییبا عزیز لحاف رااین طرف وآن طرف می کردند ولی انگارفایده ای نداشت .
انگار کاری از دستم بر نمی آمدرفتم و مشغول انار دانه کردن شدم یک دفعه به یاد یادخاله بزرگ افتادم .
خاله مادرم ،پیرزنی مهربان وصبور ،پر از تجربه وسردو گرم روزگار چشیده ،بزرگ فامیل که از دار دنیا فقط یک دختر داشت وهمسرش را در جوانی از دست داده بود وچون تنهابود وخانه اش سوت وکور هرسال عیدغدیرو نوروز ویلدارا با دخترودامادش به خانه آقا بزرگ می آمدند وهربار از تنهایی ها وحسرت ودل تنگی هایشان برایمان تعریف می کردند ومی گفتند " قدر خواهروبرادرهایتان را بدانید که از بزرگترین نعمت های خدا هستند."
بدون دست شستن به اتاق آقابزرگ رفتم وگوشی تلفن رابرداشتم وبا دختر خاله بزرگ تماس گرفتم و ماجراراگفتم .
پنج دقیقه بیشتر منتظرنماندم که زنگ تلفن به صدا درآمد ،لیلا دختر خاله بزرگ بود وپیغام خاله بزرگ را به من رساند.
سراغ کابینتهای آشپزخانه عزیز رفتم طبق سفارش خاله بزرگ گل گاوزبون ،اسطوخودوس وبابونه را پیداکردم وداخل قوری ریختم وازسماور درحال قل زدن، اب جوش ریختم وگذاشتم تادم بکشد.
سراغ کمددیواری رفتم وطبق گفته ی خاله بزرگ ، هرچه پتو پیداکردم همه راریختم وسط اتاق که زنگ درب خانه به صدادرآمد .
خاله بزرگ با آن روسری سفید زیر گلو سوزن زده وچادر نخی سفیدش وارد حیاط شد
عزیزومامان متعجب از حضور خاله به استقبالش رفتند. علی نوه کوچیکه خاله بزرگ چرخ خیاطی به دست با یک کیسه سیاه همراه خاله آمده بود .
مامان که شصتش خبردارشده بود من باخاله تماس گرفتم گوشه چشمی به من گرفت وخاله راتا اتاق همراهی کرد.
من هم به کمک علی رفتم و کیسه پارچه را تحویل گرفتم .
عزیزومامان کنار خاله بزرگ نشستند ومن از همه با لیوان دمنوش ونبات پذیرایی کردم.
خاله بزرگ بعد از کمی خوش وبش و دل داری دادن به عزیز همه راجمع کرد وبه هرکدام یک سوزن به اندازه انگشت اشاره داد.
وبا صبرو حوصله دوختن پتوها با یکدیگر را به ما آموزش داد.
باورم نمی شد شب یلدا لحاف کرسی بدوزم ولی آنقدر هیجان داشتم که متوجه گذر زمان نمی شدم .
دوتا از پتو هارا دوختیم که معصومه ومطهره هم بابچه هایشان به جمع ماپیوستند.
خاله بزرگ به آن دو هم نخ وسوزن تعارف کردو کنار مانشستند .
مامشغول دوختن بودیم وصدای چرخ خاله هم از اتاق بغلی می آمد.
مامان وعزیزرفتند سراغ پخت ناهاروبقیه تدارکات شب
باصدای اذان آقابزرگ همگی دست ازکارکشیدیم وبرای وضوو اقامه ی نماز به اتاق میانی که مخصوص نماز جماعت بود رفتیم بعداز نماز حمیدوحامد رفتند وسایل شام را مهیا کنند .
،من وخواهرهایم برای ادامه دوخت پتوها به اتاق رفتیم .
کم کم بقیه ی بچه هاازراه رسیدندوسفره ناهاردر تالار پهن شد. باکلی حرف وخنده وسروصدا ناهارخوردیم وظرف هارا شستیم ودوباره به سراغ پتوها رفتیم .
چیزی به تاریک شدن هوا ورسیدن بقیه نوه نتیجه هانمانده بود.
چهره مامان مملو از دلهره واضطراب بود.
نمی خواست یلدای امسال چیزی کم وکسر داشته باشدبرای همین مدام همه چیزرا چک می کرد تاچیزی از قلم نیفتد .
کم کم همه از راه می رسیدند ومی دانستند که دیگر نیاز به درب کوبیدن ویاالله گفتن نیست .
خانه شلوغ وپرازهیاهوی بچه ها شده بود .
آنقدرزیادبودیم که کسی حواسش به سردی هواوبازی بچه ها درحیاط نبود .
حمیدوحامدومحسن و محمد منقل هارا آوردند وتخت کرسی راگذاشتند.
هرلحظه اضطراب مامان بیشترمی شد که مباداآقابزرگ وبقیه مردها از مسجد بیایند وهنوز لحاف کرسی اماده نباشد.
درهمین حال وهواهابودیم که خاله بزرگ درحالیکه صلوات می فرستادواردتالارشد
همه ازجابلندشدیم .
هرکس گوشه ای ازلحاف راگرفت وروی کرسی انداخت .
اشک شوق بودکه ازچشمان عزیزومامان جاری شده بود.
لحاف کرسی آبی با شکوفه های صورتی وسرخابی انگار بهار بودکه یلدا رامهمان خودش کرده بود
آن شب ما درتالارخانه ی آقابزرگ یک یلدای بهاری داشتیم.
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_مراسم #داستان_یلدا
🔴 اطلاعیه فوری حرفهداستان
بسم الله الرحمن الرحیم
گروهادبی حرفهی داستان هرگونه جشنواره و مسابقه ادبی را که تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران نباشد، محکوم میکند.
گویا برخی از گروههای ادبی نوظهور و مستقل با رفتارهای ناهنجار و قانونشکنانه، قصد آزمایش سایر گروههای ادبی و واکنشسنجی آنها را دارند.
همچنین مدیران این گروهها بامطرح کردن مسائلی مانند همکاری با سایر گروهها و انجمنهای ادبی قصد نفوذ در فرهنگ و هنر ایران را دارند.
گروه ادبی حرفهداستان پس از افشای چهره این گروههای ادبی و مقاصدشان، باقاطعیت هرگونه همکاری و همراهی با این گروههای مشکوک را ردّ میکند.
از سایر گروههای مستقل ادبی و اعضایشان تقاضا داریم، هرگونه همکاری با این گروههای ادبی را قطع کنند.
از اساتید محترم تقاضا میکنیم جهت داوری و همکاری با مسابقات ادبی، دقت بیشتر و گزینش جدیتر داشتهباشند.
زهرا ملکثابت
مدیر گروه ادبی حرفهیداستان
@zisabet
🔴🔴🔴
@herfeyedastan
🫒 كلاس فرشتهها
🖋 الهام متفکریان
خانم معلم دفتر حضور و غياب را روبرويش گذاشته بود، يكي يكي اسم بچه ها را مي خواند و با خودكار قرمز علمت مي زد .
اسما غايب جابر غايب عدنان غايب نورا غايب مالك غايب : . : . : . : . : .
محمد غايب رضوان غايب : . : .
از پانزده شاگردش، سیزده تایشان غايب بودند .
فقط دو دختر با موهاي فرفري،،گونه هاي قرمز و چشمان سیاه نافذ، روی نیمکت نشسته بودند .
خلوتی کلس برایش عجیب بود؛ سابقه نداشت در یک روز این همه غایب داشته باشد .
با صدای "بیب بیب" دستگاه مانیتورینگ قلب، چشمانش را باز کرد.
خواست از جایش بلند شود، اما هر دو دستش بند بود؛ یکی به سرم، یکی به کیسه ي خون . درد عجیبی، در تمام بدنش پیچیده بود.
ذهنش هنوز درگیر،رویایی بود که دیده بود سرش را با سختی به اطراف چرخاند، دو دختر بچه با صورتی رنگ پریده و لب های خشکیده روی تخت های کناری خوابیده بودند. به آنها هم کیسه خون و سرم وصل بود.
خوب که دقت کرد شناختشان. دید شاگردان خودش هستند.
همین ها را چند لحظه پیش در خواب دیده بود.
يادش آمد كه بعد از رهاشدن بمب از جنگنده های اسرائیلی، صداي "بومب" انفجار آمد، مدرسه لرزید و همه جا را دود و غبار غليظی گرفت در سياهي مطلق زير آوار،گير افتاد،و نتوانست به شاگردان كوچكش كمك كند صداي ناله ي خانم معلم، خانم معلم گفتنشان هنوز در گوشش بود. قطرات، اشک از گوشه چشمش راه افتاد و روی بالشت چکید.
در این افکار بود که دید پرستار با سرمی تازه در دست وارد اتاق شد و مهربانانه گفت : "این اتاق بیمارستان غزه شده کلس درس !
خانم معلم و دو تا شاگرد ترگل ورگل."
به شاگردانش که نگاه کرد دید هر دو بی هوش اند. با خودش زمزمه کرد :" بچه ها بیدار شین! درس داریم."
چشمش به پرستار افتاد که تندتند کار می کرد و ترانه ای حماسی می خواند. هنوز چند بیت همراه او نخوانده بود که دوباره به خواب رفت.
🫒🫒🫒🫒🫒🫒🫒
تولید کارگروه فلسطین حرفهیداستان
@herfeyedastan
🫒🫒🫒🫒🫒🫒🫒
🦋چله
🖋 طاهره علمچی
سرای اربابی برو بیا و مهمانی بود. مخدهها را کنار تالار چیده بودند. باد از بادگیر توی صفه میپیچید و با خود بوی پشکل، کاهگل و نان تنور میآورد. سماور زغالی و استکان های کمرباریک را توی سینی کنگرهدار روی لحاف کرسی گذاشت. چهره زرد پدرش را بهخاطر آورد که زیر کرسی خوابیده و خون از گوشهی لبش روی بالش ریخته بود. یک ماهی میشد که پدرش را به تهران برده و در بیمارستان مسلولین بستری کرده بودند. اشک روی گونهاش غلتید. صنوبر سبد انار را کنار کرسی گذاشت. چهرهی پژمرده خواهرش چون گلی که در دست میفشاری، جلوی چشمش امد.
_داداش ما امسال شب چله نداریم؟
مادر پشت به آنها کرد. باغ را فروخته بودند. انارهم برای شب چله نداشتند. ستارگان آرام آرام به مهمانی بلندترین شب سال میآمدند. بوی خورشت هوش از سر هر گرسنه و سیری میبرد. دیسهای پلو خورشت بود که روی دست خدمتکارها به طرف تالار میرفت.
صدای ارباب در سرسرا پیچید.
_عبدالله برو مصیب رو صدا کن. از دست این پسر که برای من آبرو نذاشته.
به طرف انباری دوید. سرخی زغالهای توی منقل فضای بسته طویله را روشن کرده بود. پسر ارباب بافور به دست کنار منقل چرت میزد. بوی تند سرکه و تریاک در بینیاش پیچید و او را به عطسه انداخت.
_چه مرگته عبدالله عین اجل معلق سر میرسی.
_ارباب گفته بیا شام.
نوچی کرد. در حالیکه بدنش را میخاراند با غیظ گفت:« گشنم نیس. کوفت بخورم بهتره.»
ارباب با آن همه خدم و حشم که حیوانات هم از اوحساب میبردند، گرفتار اولاد ناخلف شده بود. ارباب دیوی بود که شیشه عمرش را پسرش در دست داشت.
به طرف مطبخ برگشت. صنوبر کاسهای پلو به دستش داد. بوی خورشت قیمه از زیر پلو رقص کنان توی بینیاش پیچید. شکمش همآواز با قورباغههای باغچه به قاروقور افتاد.
_ببر برا مصیب. صبر کن این دوتا انارم ببر.
کمی اینپا و ان پا کرد. منمن کنان گفت:
میشه... به... من...َم کمی پلو ...بدین ببرم ...خونه؟
صنوبر محکم به پس گردنش زد.
_کارد بخوره به اون شکمت. غذا کم اومده. برا خودمون هم نیست. باید نون و پنیر سق برنیم.
ناامید به طرف انباری رفت. فکری به سرش زد. به عقب نگاه کرد. کسی حواسش به او نبود. چهره خواهرش جلوی چشمش امد. ارزش فلک شدن را داشت. پا تند کرد و از دروازهی خانه اربابی بیرون زد.
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_مراسم #داستان_یلدا
🦋 سوپرایز یلدا
🖋 سرور بارزاده
یلدا کوله بارش را گوشهای پهن کرد.
بعد از یکسال دلتنگی حرفهای ناگفته زیادی داشت.
بهار کوچولو اما دلتنگتر از مامان یلدایش بود. چشمانش از دیدن سفره رنگارنگ به بازی گرفته شد.
دستان کوچولویش به طرف ظرف میوه رفت.
دستان بزرگی روی چشمانش حلقه شد.
بوی آشنایی تمام مشامش را سیراب کرد.
دلش پر از شادی شد. بابا، در بلندترین شب سال برگشتهبود.
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_یلدا #داستان_مراسم
خلاصهنویسی کارگاه داستان حماسی استاد رهبری
فایل چهارم
خلاصهنویسی: فاطمه واعظینیا
اختصاصی برای کانال حرفهیداستان
@herfeyedastan
🖋🌹🖋🌹🖋🌹
سوژه ها از کجا بدست می آیند؟
دیدن، قصه می آورد و جهانی را پیش روی ما باز می کند
واژه ها قصه می آورد
هر واژه تاریخچه ای دارد و تاریخ باعث می شود معناهای متفاوت پیدا کند
واژه ها، طعم، مزه و بو دارند.
اعم از واژه های معماری، خوراکی، خیاطی و...
وظیفه ی زبان در داستان فقط اطلاع رسانی نیست!
اگر شخصیت ما در داستان پهلوان باشد، واژه ها برای پرداخت او خاص تر هستند!
اگر شخصیت ما در داستان پدر باشد، واژه ها لطیف ترند!
و اگر شخصیت ما در داستان در برابر دشمن باشد، واژه ها متفاوت ترند!
اطلاعات مردم شناسی در داستان حماسی مهم است { پوشش، عقاید، آداب، واژه ها و...}
معیار مفسرین برای زمان در داستان، عصر نزول است (نزول قرآن)
🖋🌹🖋🌹🖋🌹
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🖋🌹🖋🌹🖋🌹
#کارگاه_داستان #داستان_حماسی
هدایت شده از ..: برای ایران :..
📌 یا فاطمه (س)
🔰 اثر هنرمند: مهدی احمدی
🔻 @foriran1401 | #برای_ایران
🏴 داستانک "دفعه اول"
🖋 زهرا ملکثابت
خیابان شلوغ بود. پسرکی سیاهپوش سینی پر از استکان چای را میان ماشینها میگرداند. کناری پارک کرده بودم و به انتظارِ چشیدن طعم چای نذری نشسته بودم . حساب و کتاب میکردم که آخرین بار کِی و کجا همچین صحنهای را دیدهام ؟
دو تا بچه حدود شش ساله سر را از شیشه ماشین بغلی بیرون برده بودند و باتعجب نگاه میکردند .
دخترک با وجد فریاد زد :
_ مامان چای میفروشن .
پسرک با لحن نامطمئنی پرسید :
_ کارتخوان داره ؟
مامان بچهها گفت :
_ فروشی که نیس ، چای نذریه .
حالا سیل سوالات بچهها بود که پشت سرهم میآمد :
_ نذری چیه ؟
_ میشه بخوریم ؟
_ دستشو الکل زده ؟
_ چرا همه بُخورن ما نخوریم ؟
پدر و مادر بچهها هیسهیس کنان ، چهار استکان چای برداشتند .
من چایم را گذاشتم روی داشبورد تا سردتر شود . نگاهم داخل ماشین آنها بود . مادر بچهها نگاهم کرد و با لبخند سری تکان داد :
_ دفعه اولشونه .
چشمانم را کمی روی هم فشار دادم به علامت : متوجهام .
بچهها همچنان باسماجت از والدینشان میپرسیدند :
_ نذری چیه ؟
______
#داستانک_فاطمی
🏴🏴🏴🏴🏴
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🏴🏴🏴🏴🏴
🏴 سیبِ مهمانی
🖋 محدثه محمودآبادی
کلید را که روی در انداختم. صدا زد:« تویی مادر؟ اومدی؟!یه ظرف سیب اینجا بذار.» خدا میداند از دیروز تا امروز با هر صدایی که از بیرون شنیده، چندبار این حرف را تکرار کرده است.
_ سلام مامان خوبی؟
جلو میروم کنارش روی تخت مینشینم و دستهایش را میگیرم.
_ مامان حنای دستت چقدر قشنگ شده!
لای ناخنهایش کمی حنا خشک شده، خواهرم دستهایش را خوب نشسته است.
دست میبرم سمت روسریاش :« بذار ببینم موهای قشنگ مادرم چه رنگی شده؟»
اشک داخل چشمهایش حلقه میزند. با بغض میگوید:«نه، نمیخواد.»
و به میز نگاه میکند.
_ چرا مادرم؟
روی میز را نگاه میکنم. بههمریز و قاب عکس پدر خوابانده شده است. قاب را برمیدارم، میبوسم و طوری که درست روبهروی مادر باشد، آن را میگذارم.
_ کی عکس بابا رو خوابونده؟!
تکه کاغذی، پاره شده، کنار قیچی دهان باز است. کاغذ را بر میدارم و دهان قیچی را میبندم.
« من نمیدونم اینکارا رو برای چی میکنی؟ چرا حنا گذاشتی روی موهاش؟ فکر نکردی من با این کمر دردم چطوری ببرمش حموم؟ امروز امیر علی امتحان داره، من باید زود برم. تا ظهر بیشتر نمیمونم. دیگه هم اینقدر بهش غذا نده، به چایی هم احتیاج نداره که تو عادتش دادی. دوشنبه هم سحر آزمون داره نمیتونم بیام. خداحافظ.»
اون که بچههاش بزرگ شدند چرا اینقدر غر میزند؟! مادرمان است. مگه جز ما کسی رو داره؟! چشمهای مادر بسته است. دفتر خاطرات مادر را زیر میز میبینم. به پشت کاغذ توی دستم نگاه میکنم. خط نهضتی مادر است. نفسم بند میآید. تپش قلب میگیرم. تقصیر خودم است. وقتی چند روز پیش بهانهی پدر را گرفت. دفتر خاطراتش را از کتابخانهی کوچکش بیرون آوردم و برایش خواندم. جوری مینشینم و دفتر را جلویم میکشم که مادر نبیند. دفتر را ورق میزنم. دوباره به کاغذ نگاه میکنم.
«پسرم مرد شده و به خدمت سربازی میرود. من به فدای محسن بیبی دوعالم که میتوانم نذری بدهم.»
تکه کاغذ را لای دفتر میگذارم. آن را میبندم. باید حمام را برای مادر آماده کنم. مادر زیر لب چیزی میگوید.
_ چی شده مامان؟!
کنارش مینشینم:« بریم حموم؟»
اشکهایش میریزد.
_چی شده مامان خدا نکنه گریه کنی؟! خودم میبرمت حموم، موهاتو سشوار میکنم. روسری سفیدت رو برات میپوشم.
میان گریه میگوید:« مرضیه موهامو چید!» دوباره تپش قلب میگیرم، عصبانی میشوم، به روی خودم نمیآورم.
_ اشکال نداره مامان، قربونت برم، ترسیدم؛ گفتم چی شده!
مادر میان هق هق گریه اش میگوید:« اگه بمیرم چی جواب حضرت فاطمه(س) بدم؟!»
گفتم:« گریه نکن مادرم، خوب نیس، خدا نکنه، این حرفا چیه، موهات بلند میشه.»
مرضیه خدا ازت نمیگذره که دلِ مادرِ سادهات رو اینجوری میشکنی. مگه بابا قبل مرگش سفارش نکرد دلش رو نشکنیم. نگفت؛ مثل یه بچه با ملایمت باهاش رفتار کنید. نگفت؛ دل نداره، سخته آروم کردنش؟ مگه نمیبینی چندین سال بچهای رو بزرگ میکنه که چهارماهگی سقطش کرده!؟
مادر ناراحت و غرق در خیالاتش به عکس پدر نگاه میکند.
_ راستی مامان چند روز دیگه ایام فاطمیهاس، یادت باشه من پارچههای مشکی رو از صندوق بیارم.
چهرهاش شکفته میشود.
_قربون دستت مادر، همین امروز بیار بیرون شاید وقت نکنی!
روسریاش را باز میکنم.
_ چشم مامان، اصلاً میارم میزنم به دیوار تا خیالت راحت باشه.
روسری را از سرش بر میدارم.
خاک برسرت مرضیه. این چه کاریه کردی!؟ خجالت بکش! چند بار بگم یه کم به عقاید و سادگی مادر حواست باشه. نمیدونی کوتاه کردن موهاش رو بد میدونه!
قیچی را بر میدارم.
_ مامان آمادهای بریم؟ مرضیه موهاتو درست کوتاه نکرده، خودم مرتبشون میکنم و درست شامپو میزنم.
دست میبرد سمت پیشانیاش و میخواهد موهایش را لمس کند.
_ مامان بد نشده، چرا ناراحتی؟ وقتی شستم و مرتبشون کردم آینه میآرم ببینی.
باید برگهی دفتر خاطراتش را بچسبانم. مرضیه به این چیزها اهمیت نمیدهد، ولی من خوب میدانم که مادر نوشتهها و خاطراتش را دوست دارد. بقول خودش از بچگی آرزوی خواندن و نوشتن داشت و رفتن به نهضت سوادآموزی از بهترین روزهای عمرش بود.
یک ساعت بعد سشوار را روی موهایش میگیرم و شانه میزنم.
_بفرما مامان، اینم آینه!
واکر را جلویش میگذارم.
کاش مادرم دوباره میتوانست بدون کمک راه برود.
روسریِ سبز و سفیدش را میآورم. در حالی که سعی میکند، خودش را روی واکر بینداز و بلند شود، میگوید:«نه مادر روسری مشکیم رو بیار قربون دستت.»
_مامان هنوزچند روز تا ایام فاطمیه موندهها.
چیزی نمیگوید. هر سال برای ایام فاطمیه خودش و خانه را سیاه پوش میکند.
روسری را دستش میدهم و میگویم:«مامان خودت بپوش، من برم پارچهها رو بزنم.»
پارچهها را دور تا دور خانه میزنم. در حالی که جاشمعیهای بلور و سیبهای سرخ را روی میز، کنار عکس پدر میگذارم، میگویم:«راستی مامان امسالم نذری قیمه باشه؟»
_بله مادر ببخش که اینقدر زحمتت میدم. دوتا سبد سیب هم بگیر.
میخندم و میگویم:«چشم مامان ولی بابا میوههای دیگه رو هم دوست داشت ها.»
زیر لب میگوید:«ولی همیشه نصف سیبش را برایم میگذاشت.»
■
کلید را داخل قفل میچرخانم. صدای مادر نمیآید.
_مامان قیمهها آماده شدن، گفتم بیارن همینجا پخش کنیم. قبول باشه!
مامان!
آرام دست روی دستش میگذارم. تسبیح از دستش سر میخورد.
_مامان!مامان!
🏴🏴🏴🏴🏴
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🏴🏴🏴🏴🏴
#داستان_فاطمی #فاطمیه
🔶️ گزارش مختصری از کارگروههای حرفهداستان:
🔸️ ۱. کارگروه فلسطین
تاکنون بیش از ۱۸۰ قطعه داستانک فلسطین در این کارگروه تولیدشده.
این کارگروه همچنان فعال است.
تشکر میکنم از همه نویسندگان حرفهداستان که برای فلسطین نوشتهاند
تشکر ویژه از کسانی در نقد داستانها یاری کردند:
خانم فاطمهسادات زارع و خانم مهری جلالوند و خانم زهره باغستانی میبدی
🔸️۲. کارگروه حضرت فاطمه (س)
این کارگروه به همت خانم شهناز گرجیزاده برگزار شد و همچنان فعال است.
برخی از تولیدات این کارگروه را در کانال حرفهداستان میخوانید.
🔸️ ۳ .کارگروه یلدا
این کارگروه در ۲۰/ آذر به کار خود پایان داد.
برخی از تولیدات این کارگروه را در کانال اصلی حرفهداستان قرار گرفتهاست. بقیه آثار تا پایان آذرماه بارگذاری میشود.
تشکر میکنم از همه نویسندگان کارگروه یلدای حرفهداستان.
تشکر ویژه میکنم از کسانی که در نقد یاری کردند:
خانم شقایق دهقاننیری، خانم زینتسادات قاضی و خانم هما ایرانپور
🔸️ ۴. کارگروه هویت زن
این کارگروه به همت خانم محدثه امامینیا و بامحوریت جایگاه و مسائل زنان تشکیل شدهاست.
این کارگروه فعال است و تمرکز فعلی آن بر روی مسئله "زنان و مشاغل است.
نویسندگان درحال نوشتن با موضوعات زیر هستند:
زنان و شغل خانهداری/ مادری
زنان و مشاغل خانگی
زنان و مشاغل خارج از محیط خانه
زنان و مشاغل رسانهای
زنان و فعالیتهای فرهنگی
🔸️ ۵. کارگروه طنزنویسی
باتوجه به علاقه جمعی از نویسندگان به طنز و طنزنویسی، این کارگروه بهتازگی و باهمت خانم جمیله فلاحی تشکیل شدهاست.
🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️
#گزارش
حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
🎧 داستان "یلدای فاطمی"
نویسنده و گوینده: تلما میرزائی
🏴🏴🏴🏴
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🏴🏴🏴🏴
#داستان_فاطمی #فاطمیه #داستان_صوتی
خلاصه نویسی از صوت سیر حرفه ای شدن نویسنده
استاد مهدی حجوانی
خلاصهنویسی: زینب قاسمی
اختصاصی برای کانال حرفهیداستان
@herfeyedastan
🌹🖋🌹🖋🌹🖋
حرفه ای شدن یعنی نوشتن به صورت شغل دربیاید. چیزی که فکر و ذهن تو را مدام مشغول کند.
نکته مهم در حرفه ای بودن این است که حرفه ای بودن یک مجموعه است. صرفا یک رفتار خاص نیست. نمیشود بگوییم که ما مینویسیم و تمام است. فقط تولید کردن کافی نیست. امروزه هنر دو مرحله دارد: اول اینکه اثر تولید شود. و دوم اینکه به مخاطبان ارائه شود.
حرفه ای بودن را میتوان از جهات مختلف باید بررسی کرد؛
ما یک خودشناسی حرفه ای داریم.
یک زیست حرفه ای داریم.
یک انتشار حرفه ای داریم.
خودشناسی حرفه ای: از حرفه ای ترین رفتار ها در حوزه نویسندگی، این است که درک کنیم آیا واقعا برای این کار ساخته شدیم؟ برای جواب این سوال باید این 4 مرحله تکمیل باشد: استعداد . علاقه . تمرین و اعتماد به نفس.
مثلا علاقه ی تنها کافی نیست. اصلا هر کدام نباشد، کافی نیست.
اینها را باید خودشناسی کنیم و در خود پیدا کنیم.
اگر استعداد را یافتیم و علاقه وجود داشت، یادمان باشد که دانش هنری مان از جوهر هنری جلوتر نزد. اینطور نباشد که مدام تئوری های ادبی بخوانیم و همه فنون را بخوانیم اما در نوشتن کم کاری کنیم. اینطور نباشد که از سر این آموزش بسیار مدام خودمان را نقد کنیم و اصلا متن را پیش نبریم.
گاهی اوقات ادم هایی که خیلی وارد مباحث تئوری نشده اند با جسارت و شجاعت بیشتری می نویسند و روان تر و فطری تر. ممکنه ایراداتی هم باشد که قابل رفع است.
آنقدر دانش مان از نوشتن بالا نرود که باعث شود از نوشتن باز بمانیم. در این صورت فقط منتقد خوبی خواهیم بود.
زیست حرفه ای: از حدیث حضرت علی علیه السلام بهره میگیرم: در میان مردم باش ولی با آنها نباش.
یعنی در میان مردم باش و تلاش کن و زندگی کن ولی توانایی این را هم داشته باش که فاصله بگیری و از بیرون هم بتوانی ببینی. در حین اینکه یک قضیه را تجربه می کنید، نگاه داستانی آن را هم بتوانید پیدا کنید. داستانی زندگی کنیم. هر کس تجربه ای دارد. مهم این ست که از تجربه ها بنویسیم. گفته شده بهتر است نویسنده ها اول از تجربه های خود بنویسند. بشرط اینکه نگاه ما نگاه سوژه یاب باشد. از کنار پدیده ها در حین اینکه که تجربه شان می کنیم، فاصله بگیریم و ژرف و عمیق و داستانی بنگریم.
انتشار حرفه ای: زیستن در شهرهای بزرگ خیلی کمک می کند تا با آدم های مهم نشست و برخاست کنیم و کار بهتری بنویسیم. در حوض شنا کردن باعث نمیشه ما غرق بشیم ولی شناگر ماهر هم نخواهیم شد. تهران و شهرهای بزرگ هم موقعیت های بزرگ را به شما میدهد و هم ممکن است که شما را غرق کند.
🌹🖋🌹🖋🌹🖋
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🌹🖋🌹🖋🌹🖋
#کارگاه_داستان #حرفهای_شدن
حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
🔶️ گزارش مختصری از کارگروههای حرفهداستان: 🔸️ ۱. کارگروه فلسطین تاکنون بیش از ۱۸۰ قطعه داستانک فلس
❓️ سوال شما:
آیا غیر از اعضای حرفه داستان دیگران هم میتوانند داستان ارسال کنند؟
🔻 جواب مدیر گروه:
بله، میتوانند با موضوع دیماه حرفهیداستان یعنی، "مشاغل زنان" داستان بنویسند و ارسال کنند.
همچنین گونه طنز با موضوع آزاد، همچنان در برنامه حرفهیداستان قراردارد. پس میتوانید داستانهای طنزتان را ارسال بفرمائید:
@zisabet
❓️سوال شما:
آیا داستانها و مطالب داخل این کانال قابلفروش است؟
🔻 جواب مدیرگروه:
بله، در کانال حرفهیداستان متونادبی و داستانهایکوتاه زیادی قراردارد. موضوعات بسیار متنوع است. شما میتوانید داستان یا متنادبی مورد نظرتان را جهت تهیه پادکست، موشنگرافی، چاپ در کتاب، تهیه فیلم و... انتخاب کنید. سپس مطلب موردنظرتان را به مدیرگروه ارسال کنید تا به نویسنده موردنظرتان جهت توافقات مادی و معنوی اثر، مرتبط شوید.
@zisabet
🦋 " در به در "
🖋 الهام آبادهای
موهای ژولیده اش را زیر کلاه قهوه ای گلوله کرد . پالتوی صورتی که به تنش زار میزد را محکم تر به دورش پیچپید . دستان کوچک را که خون به زحمت درونشان جریان داشت را "ها " کرد .
چشمان تیله ایش التماس میکرد : " سردمه ننه ! "
آهی کشید و به روی خودش نیاورد :
_ " پا تند کن ننه وگرنه هندوی یلدا رو باید میون برف و بارون بخوریم . "
سودی خودش را به ننه نزدیک کرد ، شاید از سوز تازیانه ی باد پناهی بگیرد . چند نفری دور حلبی آتش جمع بودند و دود سیگارشان در دود تخته های گر گرفته گم میشد . مرد درشت اندام شالگردنش را روی قوز بینی اش کشید و داد زد :
_ " آخرش این بچه رو با اون آت و آشغالایی که جمع میکنی به کشتن میدی ."
ننه بدون اینکه نگاهش را برگرداند ، سودی را به پهلویش چسباند .
مرد صدایش را بالاتر برد : " هوووی ، با توام صغی در به در! میشنفی ، هااااااا ؟ "
ننه خم شد و تکه برف یخ زده ای را برداشت و با نیمه نایی که داشت پرتاب کرد : " خر کی باشی ناصر کله خر ؟ ! دربه درم هفت جد و آبادته !"
پاهایش کرخت شده بود . چشمش به چکمه های قرمز سودی که افتاد ، لبخندی روی لبهای داغ بسته اش نقش بست . گاهی کسی با هدیه ای برای سودی ، قند در دلش آب میکرد .
در زنگ خورده ی بیغوله اش ختم میشد به اتاقکی که سوراخ و سنبه هایش ، تنها گذری برای سرما نبود و دالانی برای تاخت و تاز موشها مهیا میکرد . نایی در انگشتانش نداشت و در باز را به حال خودش رها کرد . از بین خرت و پرتهایی که روی حیاط انبار کرده بود ، رد شد و به اتاق رسید ، سودی را بین لحافهای لکه و نمور جا داد و لپهای گلی سردش را کشید :
_ " تا گرم شی ، منم هندونه رو قاچ میکنم ."
سودی نفس عمیقی کشید : " عجب بویی داره ! زود باش دلم خواست ."
گاز اول را به قاچ هندوانه زد که صدایی از حیاط به گوشش خورد . چوب دستی گوشه ی اتاق را برداشت و بیرون رفت . سودی آب هندوانه را با زبان از دور دهانش پاک کرد . قاچ دیگری برداشت . نگاهش روی زن و مرد غریبه ای قفل شد که ننه با چوبدستی تهدیدشا ن میکرد :
_ " نزدیکش بشین ، میزنم ! "
مرد با تحکم سرش داد زد : " ماموریم و معذور ! به اینم میگن زندگی ؟! "
سودی پشت ننه قایم شد . نفس نفس میزد . دنیا دور سرش در حال دوران بود : " نذار ببرنم ننه ! "
مرد چوبدستی را گرفت و ننه را هول داد . زن دستان سودی را از ژاکت سیاه عودی شده ی ننه جدا کرد و او را بغل زد . سودی دست و پا میزد و التماس میکرد . ننه پیِشان دوید :
_ " نبرین بچه اموووووو ؟"
مرد به زور سودی را بین بازوانش مهار کرد : " اونجا براش بهتره ."
اشکهای داغ و مزاحم را از گونه های یخ زده اش گرفت و آهسته گفت : " کی میدونه کجا بهتره ؟! "
ناصر آن طرف خیابان تماشایش میکرد . نوک پایش را زیر کُپه ی برف زد و دودی از سیگارش گرفت : " اینجوری نگام نکن ، نمیخوام مثل من بزرگ شه ."
پاورقی:
*لب داغ بسته : لبی که زخمی تاول مانند دارد
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_یلدا