🏴 داستانک "دفعه اول"
🖋 زهرا ملکثابت
خیابان شلوغ بود. پسرکی سیاهپوش سینی پر از استکان چای را میان ماشینها میگرداند. کناری پارک کرده بودم و به انتظارِ چشیدن طعم چای نذری نشسته بودم . حساب و کتاب میکردم که آخرین بار کِی و کجا همچین صحنهای را دیدهام ؟
دو تا بچه حدود شش ساله سر را از شیشه ماشین بغلی بیرون برده بودند و باتعجب نگاه میکردند .
دخترک با وجد فریاد زد :
_ مامان چای میفروشن .
پسرک با لحن نامطمئنی پرسید :
_ کارتخوان داره ؟
مامان بچهها گفت :
_ فروشی که نیس ، چای نذریه .
حالا سیل سوالات بچهها بود که پشت سرهم میآمد :
_ نذری چیه ؟
_ میشه بخوریم ؟
_ دستشو الکل زده ؟
_ چرا همه بُخورن ما نخوریم ؟
پدر و مادر بچهها هیسهیس کنان ، چهار استکان چای برداشتند .
من چایم را گذاشتم روی داشبورد تا سردتر شود . نگاهم داخل ماشین آنها بود . مادر بچهها نگاهم کرد و با لبخند سری تکان داد :
_ دفعه اولشونه .
چشمانم را کمی روی هم فشار دادم به علامت : متوجهام .
بچهها همچنان باسماجت از والدینشان میپرسیدند :
_ نذری چیه ؟
______
#داستانک_فاطمی
🏴🏴🏴🏴🏴
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🏴🏴🏴🏴🏴