#داستان
"زندگی اساطیری!"
- زندگی آنقدر ارزش نداره که به داشتنش فکر کنی!
- اینها رو برای این میگی که آرومم کنی؟
- نه ما همدردیم بی آنکه هم رو ببینیم.
- تو کی هستی؟ مامور اعدام؟
- کوری مگه کنارت قراره اعدام بشم... فکر کردی تنهایی سفر میکنی؟
- چشم بند دارم دیگه کوری نمیبینی؟
- دیوانه منم چشم بند دارم.
- چرا انقدر خوشحالی؟
- چون اعدام ما جنبه های خوب هم داره... بهتره به اونها فکر کنی!
- نگاه کن... چی دارم میگم تو که کوری، الان همه دارن به ما نگاه میکنند، این که معروف باشی و بمیری که خوبه.
- معروفیت ما کذاییه
- ببین سفسطه نکن معروفی معروفیه دیگه اسم من فردا توی روزنامه هاست آقای ع ب سلطان کوکائین ایران اعدام شد. جاودانگی به همین شیرینیه
- من فقط تو دعوا چند نفر بودیم اما
- اما چی؟
- نتونستم ثابت کنم قتل رو انداختن گردن من
- خب داداش تو الان یه آدم بزرگی یه یاغی مدرن مثل سمیتقو مثل شیخ خزعل.
- دیوانهای! اونها که آشوبگر و تجزیه طلب بودند
- حالا اسمت کنار خوبای شر باشه که خوبه، خداروشکر کن همینکه داری با سلطان حرف میزنی چیزیه که سهم هر کسی نمیشه... چرا اعدام نمیکن چقدر لفتش میدن؟ خسته شدم بابا
- تو توی زندگیت خونه آنچنانی ماشین آنچنانی داشتی به رویاهات رسیدی و داری میری من چی؟
- عشق اساطیری نشنیدی؟ خوب اینم که تجربه کردی زندگی اساطیری هست خیلی رمانتیکه کافیه دنیا رو جور دیگهای ببینی یه آدم که از صبح تا شب سگ دو زد آرزوهاش مثل سگ ازش فراری بودن این زندگی اساطیریه اگه میرسیدی که اساطیری نبود یه پولدار مرفه بی درد بی خاصیت بودی.
- موافقی سکوت کنیم به اساطیر بپیوندیم؟
- موافقم.
نویسنده: سپنتا بحیرایی
عضو گروه حرفههنر
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
.
#داستان
داستان "ملکه در رویاها"
نویسنده: زهرا ملکثابت
غمخوردن رسمش بود یا جزوی از وجودش، مثل تَرَک و شیاری که نمیتوان از ماسههای کویر جدا کرد.
بارغصه را،_ همانقدرش که پیدا بود_ چروکهای زیر چشمِ بیبی میکشید تا خطوط اخموی پیشانیاش و با آهکشیدن از کنجِ سینه سوختهاش فشردهتر میشد.
میگفت: "هیچ وقتِ عُمرم زرشکی نپوشیدم"
نپوشیده چون همیشه عزا نگهداشته؛ عزای فامیل نزدیک، دور، همسایه، هممحلهای و حتّا غِیر و غریبهها...عزاهای ناتمام.
بیبی بهخاطر دل این و برای نشکستن دل آن، برای خودش دل نداشت.
فقط یکبار زرشکی پوشید، آنهم به اصرارِ نوهها و شیرینزبانیِ نتیجهها.
روز تولد هفتاد سالگیاش، در پیراهن بلند زرشکی و کنار غنچههای سربسته رُز، صورتِ گردش از شرم گُر گرفتهبود.
فردای تولد، پیراهن زرشکی از روی خطهایش تا شده و مرتب در جعبهاش بود. انگار کسی آن را نپوشیده.
بیبی گفت:
_ "واسهی دل شماها بَر کردم. حالا ببرین خیریه."
صدا در صدا انداختیم امّا نظرش عوض نشد.
آب رُزها را تازه کرد و گفت:
_ "بازم گل بیارین! من گل دوست دارم."
🔻🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستان
"جانِ من"
"میروم افغانستان، طالبها معتدلتر شدهاند. از روبنده به ماسک کوتاه آمدهاند.
همین را هم کمکَمَک مجبور میشوند که کوتاه بیایند.
لباس سنتی فیروزهای را کاش با کیف سنتی هماهنگ میکردم نه کوله پشتی سیاهوکِرِم مدرسهام.
مهم نیست. مهم اینست که بعد از ۱۸ سال آمدهام به وطن. وطنی که درآن به دنیا نیامدهام.
مردم به حقوق زن داناتر شدهاند. فضای مجازی به همه کمک کرده. همانطور که خودم افغانستان را با کلیپهای مجازی دیدهام و خیلی جاهاش را میشناسم.
اقوام مادری در فرودگاه کابل به استقبالم میآیند. همه چهرهها خوش و خندانست.
میگویند: "نام خدا! فائزه جان خوشامدی"
من دَری نمیتوانم حرف بزنم. وقتی آنها تندوتند حرف بزنند گاهی نمیفهمم.
اینکه مشکل خاصی نیست. دری را هم زود یاد میگیرم.
چند روز اول مثل مهمان خوش میگذرانم ولی بعدش میخواهم خودم برایشان آشپزی کنم.
زرشکپلویی که میپزم حرف ندارد، آنهم با زعفرانی که از ایران آوردهام.
دیدوبازدید از اقوام و جاهای دیدنی شهر که تمام میشود، گروه تشکیل میدهم.
دخترانی همسن خودم دورهم جمع میشویم. از حقوق زنان گپ میزنیم.
هرجلسه را با آهنگ مژگان عظیمی تمام میکنیم:
خریدند تنت را و بریدند کفنت را
به یک آیه و چند سکه ببستند دهنت را
همه از حفظ میخوانیم.
در دانشگاه کابل درس میخوانم. رشته مدیریت مالی را انتخاب میکنم.
پسرهای دانشگاه هم به گروه ما اضافه میشوند.
آنها نظرشان به زنان معتدل است. تفاوتهای قومیتی، مثل قبلها خشم و درگیری ایجاد نمیکند.
از یکیشان خیلی خوشم میآید. سه سال از من بزرگترست. موهای لَختش را از پیشانی کنار میزند و با مشتهای گره کردهاش میگوید که افغانستان جدید وحدت میخواهد.
پسرها به تائید سر تکان میدهند.
دخترها جیغ هورا میکشیم.
فقط من را نگاه میکند.
گمانم نظر دارد.
باید با اینطور پسرها ازدواج کنیم تا..."
تَقتَق! تَتَلَقتَق!
صدای ته خودکارست که منظم و ریتمدار روی میز میخورد، از افغانستان آوردم به ایران.
_ فائزه خانم کجائی؟!
_ همینجام، بفرمائین.
نمیدانم چقدر از خیالپردازیهایم را با صدای بلند گفتهام و چقدرش توی دلم بوده.
میخندد و میگوید:
_چه آرمانشهری! منم سن تو بودم شبیه همین چیزها توی سرم بود. حالا همه چی به کنار، خانوادهات اجازه میدن تنهایی بری افغانستان؟
_ نه راستش...
_ خب، رضایت کتبی پدر لازم داری.
_ نه، برای رفتن به افغانستان باید یه مَحرَم همراهم بیاد.
_ خودت میدونی چرا نمیخوان بری؟ چقدر کتاب در مورد افغانستان خوندی؟
یک عالمه اسم کتاب و نویسنده را میبرد که خودش خوانده از نویسندگان افغانستانی و ایرانی که در مورد وطنم نوشتهاند و من هیچکدام را نخواندهام. راستش اصلاً اسمشان را هم نشنیدهام.
سکوت میشود.
با انگشتانش روی پرتوهای خورشیدِ تابیده به میز دست میکشد.
من هنوز دست به سینهام.
چطور یک ایرانی بیشتر از من درباره افغانستان میداند؟ چون شغلش این است و بهخاطرش پول میگیرد.
دستهایم را باز میکنم و قلنج انگشتانم را میشکنم.
چشمش به دستانمست و انگار از چیزی کلافه شده.
لبخند میزند و میگوید:
"اگه یه دختر ایرانی طرف صحبتم بود راحت میگفتم قلنج نشکن، از صداش چندشم میشه ولی میترسم شما بهتون بربخوره."
میخندد. میخندم و من هم انگشتانم را روی پرتوی خورشید که تابیده به کولهام میکشم.
ادامه میدهد:
_ جانِ من! تو جنگ را از نزدیک ندیدی. منم ندیدم. امّا پدرت... پدرم که دیده. سیوشش سالست که جنگ تحمیلی تمام شده. پدرم هنوز هم بعضی از شبها کابوس میبیند که برادر کوچکترش در جنگ آسیب دیده و با جیغوفریاد از خواب میپرد. عمویم سالم مانده الحمدلله.
جنگ و آسیبهای جنگ، قصه پریان نیست!
پایان
نویسنده: زهرا ملکثابت
عضو گروه حرفههنر
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستان
نذر کبوترها
با یک کیسه کوچک گندم از پستو بیرون آمد. با دست استخوانیاش گرد روی شلوارش را تکاند. کمر تا شدهاش را صاف کرد و گفت:《 اگه میخوای نشونی از جواد پیدا کنی، دنبالم بیا.》
صدای مویهی غریبانه زن برای لحظهای بند آمد. قاب عکس پسرش را به سینه چسباند. چشمان سرخ و پفکردهاش را به قامت اندامی و نحیف مرد دوخت. با صدایی لرزان پرسید:《 کسی خبری از جواد آورده؟! نکنه پیکرش...》
مرد دکمه جلیقهاش را محکم کرد. با یک دست کیسه گندم و با دست دیگر عصایش را گرفت:《هر وقت تو کار جواد گره میافتاد، میرفت سراغ کبوترهای امام رضا (ع). میگفت نذر کبوترا ردخور نداره! باید بریم حرم.》
✍️زهرا بابلی
عضو گروه حرفههنر
🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
هدایت شده از لشکر کتاب
#سرباز_شماره_۸۳۴
🪖 وضعیت: #آماده_اعزام
#موجود
🌿 دعوتنامه ویژه🌿
«دعوتی از طرف کاپشن صورتی، مجموعه داستان کوتاه برای شهدای حادثه کرمان»
💸قیمت کتاب: ۸۵ هزار تومان
🇵🇸هدیه به جبهه مقاومت: ۲۵٪ از مبلغ
❣️آیدی فروشنده:
دریافت با امضای نویسنده کتاب:
eitaa.ir/zisabet
دریافت از طرف انتشارات و بدون امضا:
Eitaa.ir/Kar_afan
#حاج_قاسم_سلیمانی
#داستان
💡 اگر میخوای کتابی که داری رو اهدا کنی اما نمیدونی چطوری، پیام سنجاق شده رو ببین.
🇵🇸📚
🔗 @lashkareketab
🟢 کانال بله 🟠 کانال ایتا
.
#داستان
"صف شیربرنج"
صدایم میزنند.
نمیدانم روی زمین، چه خبرست. یعنی نمیدانم مناسبتهای امروز چیست.
با حسابِ کسری از ثانیه به روی زمین، میفهمم که چه خبرست.
اینجا صف شیربرنج است.
ترجیحم اینست که روی کاناپهی پرنده بنشینم و پشت سرم کوسن استوانهای مخملی باشد.
جلوی رویم همسرِخان یک دهات ایستاده که عیدنوروزی خرج شیربرنج اهالی ده را داده.
طوری ایستاده که انگاری مجبورست.
وقتی نوبتش میشود، دستِ خالی ردّش میکنند چون به دیگ مردمِ بیچاره پازده و شیربرنج را روی زمین ریختهبود.
"نکنه منم مثه این زن مسخره ملائک و انس و جن بشم، یاخدا!"
بازهم صدا میزنند:
"شهید محمدعلی ضیاءالدینی"
یک کاسه شیربرنج میدهند بهخاطر شیربرنجی که از همسرم خواستم بپزد برای دخترک بیمارِ غریبهای که با خانوادهاش به خانه پناه دادیم...
پایان
✍️ زهرا ملکثابت
#شهید_حادثه_کرمان
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
شبنم زندگی
کلید را چرخاند و وارد حیاط شد. نگاهی به گلدان های دور حوض انداخت. همه پژمرده و بی جان منتظر کسی بودند که کمی آب روی گلبرگ هایشان بپاشد وسیرابشان کند.
زری چادرش را از سر برداشت. آب پاش را از آب حوض پر کرد وآن ها را آب داد. به سمت در ورودی اتاق رفت. مانتویش را روی جا لباسی آویزان کرد. چرخی در خانه زد. «از کجا شروع کنم؟ »
نگاهی به اتاق خواب انداخت. عکس خان جان و عمو در قاب چوبی روی دیوار پر از گرد و غبار بود.کمد لباس را باز کرد.ساک چرمی سیاه راازته کمددر آورد.لباس های آویزان را یکی یکی داخلش گذاشت. هرس گاهی چند قطره اشک از گوشه ی چشم هایش برگونه اش سر می خورد.
_چه میشه کرد؟ رضایت هم نمی دادم آقا جون تنها می موند.
باید آستین بالا میزد.ظهر عطر برنج ایرانی و بوی خورشت سبزی تمام خانه را پر کرده بود. صدای موبایل اورا به خود آورد.
_دخترخسته نباشی، همه چی آماده ست؟
_بله منتظرتونم.
زری به طرف گرامافون قدیمی گوشه سالن رفت. صفحه ی قدیمی را روی آن قرار داد و کنار پنجره نشست و آلبوم قدیمی را باز کرد.
_یادش بخیر مادر جون، انگار این ماشین تیر غیب بود اومد و ستون خونه بابا رو از جا کند. چه داغی رو دلمون گذاشت.
در حین این افکار صدای زنگ در آمد. به سمت حیاط رفت و بازش کرد. بابا علی با همان لبخند زیبا و کلاه قهوه ای و عینک ذره بینی اش جلو در ایستاده بود. به سمت عقب برگشت و گفت:« اول شما».
زری نگاهی کرد. معصومه خانم با روسری سفید و چادر گل گلی اش وارد حیاط شد .
زری روبه سمت پدر برگشت.
_بابا جونم مبارکه، الهی به پای هم پیر بشید.
و گونه ی او را بوسید.
نویسنده: نسرین صولی
عضو گروه حرفههنر
#داستان
🔻🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستان
داستان "همدمِ روسفید"
دیگه همه میدونن آخرِ داستان، "زینب یعقوبی" شهید میشه.
چی بگم؟! از اول زندگیاش که نبودم. قبل از شهادتش فقط یه مقداری باهاش بودم.
بُرشی از زندگی، چیزی که داستان نویسهایی مثل تو خوششون میاد.
همون تکّه رو دیگه همه میدونن. همین که زینب مثل شیر رفتهبود توی دلِ ماجرا تا شهید گمنام بیارن توی روستاشون. حوصله تعریف کردن ندارم....خُب منم دل و جیگرش میشدم تا کم نیاره.
مگه لوکیشن توی پیامرسان ایرانی نمیاُفته؟!
من همونجام، جائی که زینب میخواست واسه شهید گمنام. حالا خودش اینجاست. منم هستم.
نه، کنارش نیستم، دارم میگم همونجام دیگه. یعنی همینجا...
اصلاً چرا همه چی رو واسه آدمیزادها باید توضیح بدی؟!
من همین سنگ سفید مزارشم.
یعنی همون فرشتهام که یه تکّه از زندگی زینب کنارش بودم.
بله، هردوتاشم میشه.
دیگه زینب که شهید شد، منم از خدا خواستم قالب زمینی بگیرم و همینجا بمونم.
✍️ زهرا ملکثابت
#شهید_حادثه_کرمان
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
.
داستان "بهمن نرم"
کنار پنجره نشستهای، غرق در تماشای برفی که آرام میبارد. ناگهان چیزی آن سوی شیشه نگاهت را میخکوب میکند.
کودکی تنها در کوچه با برف بازی میکند.
میبینی کودک با پیراهن چیتِ خنک در این سرما میخندد.
فنجان کاپوچینو را از لبهایت دور میکنی و کنار دفتر برنامهریزی ۱۴۰۴ میگذاری.
چشمهایت را ریزتر میکنی تا بهتر ببینی.
از لابهلای دانههای برف که خودشان را تندوتند به زمینمیرسانند، دیدن دخترکی بدون کلاه و دستکش با یکلا پیراهن و دمپایی عجیب است.
عجیبتر اینکه بالا و پائین میپرد و انگار سرما را حسّ نمیکند.
تو عجله میکنی، کُت را روی شانهات میاندازی و شال را آویزان گردنت میکنی، یک پتو برمیداری تا دور دخترک بپیچی.
وقتی بیرون میروی باریدن برف تمام شده و زیر پایت برف کوبیدهی چندروزپیش را حسّ میکنی.
چه تب تندی را گذراندی...ولی دخترک زندهترین تصویری بود که در دنیا دیدهای.
مادربزرگ چندینبار از عمهی کوچکت گفتهبود که در کودکی تبولرز کرد و مُرد.
مادربزرگ میگفت: "ای داد از ستم...نه برقی، نه گازی، نه جادهای..."
عمهای که هیچوقت ندیده بودی، فقط میدانستی موهای کوتاه و نرمِ مشکی داشته مثل موهای خودت، ولی بهار عمرش بهمنهای گرم را ندید.
✍️ زهرا ملکثابت
#داستان #بهمن_نرم
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستان
نام داستان: غسالخانه
نویسنده: آذرامینی(نیل)
مرد سیگارش را که نیمه سوخته بود،روی زمین پرت کرد وپا رویش گذاشت وزیر لب به زمین و زمان فحش و نا سزا می گفت.
انگار کاسه صبرش از دست زمانه پر و لبریز شده بود، اما چرایش را نمی دانستم.
من که ازگشنگی دلم ضعف می رفت و زنبیل پر از میوه روبستم سنگینی می کرد.
با خودم گفتم، او که دو تا فرزند سالم وصالح،زنی کد بانو و اهل زندگی،شغل و درآمد حلال و فراوان دارد.پس دیگر چرا و به چه کسی غر می زند؟
ناگهان به خاله خان باجی هایی که ازصبح تا شب توی کوچه، کنار دیوار مشغول صرف و نحو و تشریح و توصیف هر عابر بد اقبالی که گذرش به آن کوچه می افتاد بودند، چشمم افتاد.
لحظهای حس فضولیم قلقلک شد و در چوبی خونه ننه صغری را نیمه باز گذاشتم و گوشم را پشت در چسباندم و همه حواسم را توی کوچه جا گذاشتم تا از حرف هایی که راجع به آن مرد بیچاره می زدند.سر در بیاورم و هزاران سوال بی جوابم را پاسخ بدهم.
خاله شوکت می گفت: کیوان پسرعموی منوچهر گیوه دوز بود. یه دونه پسرش میثم به تازگی از خدمت سربازی برگشته و با اینکه پدر پیرش ناراضی است.در غسال خانه دم بهشت صالح شهر بعنوان مرده شور استخدام شده.
مینا خانم در ادامه حرف خاله شوکت گفت:چرا کامل توضیح نمی دهی.میثم دوره سربازی اش را به شهر رفت. در آنجا با شهرزاد، دختر ترشیده مرده شور آن محل آشنا شد. هر چه پدرش(کیوان) با او حرف زد .که شهرزاد مناسب براعروس خانواده ما شدن نیست، از لحاظ فرهنگی و هزاران دلیل خانواده ما با آنها فرق می کند، به گوش میثم نرفت که نرفت. با اصرار زیاد پدرش را راضی کرد و به خاستگاری شهرزاد برد.
آن شب شهرزاد شرط و شروط سخت و دست و پا گیری برایشان گذاشت.که یکی از آنها این بود که،تا هفت تا مرده را نشوری زنت نمی شم.حالا هم پسره رفته تو غسالخونه کار می کنه شاید رضایت خانم را بدست بیاورد.
کیوان هم از دست پسرش میثم عصبانی شده و گاهی کفر می گوید.
لرزی برتنم افتاد. زنبیل میوه نقش زمین شد.آخ و ماخم برید.سرم گیج رفت و در پشت در خانه ولو شدم.
لحظه ای صدای ننه صغری را شنیدم.انگار ترسیده وبا صدای لرزان داشت وضعیتم را توضیح می داد.به سختی پلکهای چشمام را باز کردم.نور چراغ نمی گذاشت جایی را بینم.سعی کردم دستم را حایل برخورد نور به چشم هام کنم، اما سروم به دستم وصل بود و نمی توانستم دستم را بالا بیاورم.
گرمای دستی روی شونه ام حس کردم.سر برگرداندم،مادرم لبهایش را نزدیک گوشم آورد وگفت:اعظم ،مامان چه اتفاقی افتاد؟
با آرامی گفتم: وا چرا من تو بیمارستانم؟چرا سرم تو دستمه؟
خانم پرستار مهربان کنار تختم اومد وگفت: چیزی نیست.فقط از حال رفته بودی.حالا تو باید بگی چطور شده؟
ننه نزدیک اومد وگفت: دختر،داشتم سکته می کردم .پس چطورشدی؟
حرفهای مینا خانم تو ذهنم تکرار شد و گفتم:هیچی لابد فشارم افتاده آخه خیلی گشنمه.
ننه گفت: بذارسرومت تمام بشه می ریم خونه کتلت وآش دوغ رو بخاری گذاشتم...
تا خونه مدام با حرفهای مینا خانم سر وکله می زدم.وقتی رسیدیم، روبه ننه گفتم:مرده شوری که تو غسالخونه روستا استخدام شده را می شناسید؟
ننه گفت: بخاطر اون غش کردی؟ آره ننه نوه منوچهر گیوه دوز هست.که پارسال اومد خاستگاریت و می گفت که من اعتقادی به مرده شوریه مسلمون ها ندارم. خدا را شکر بابات ردش کرد. شاید می دونست چه پسر چند روییه.
پایان
نویسنده: آذر امینی
عضو گروه حرفههنر
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفهیهنر
کپی ممنوع
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستان
"ردپای باران"
سر ظهر است. آفتاب یک کله میتابد. توی کوچهها پرنده پر نمیزند. مردم آبادی پناه بردهاند به سایه گرم کپرها. باد اما کارش را از سر گرفته. مثل همیشه از بیرون آبادی شروع کرده. از روی رسهای ترک خورده کف سیلبند میگذرد. چرخی روی سر نخلهای تشنه میزند. به آبادی میرسد. برای تک و توک گوسفند توی آغلها خودی نشان میدهد. بعد محکم خودش را میکوبد به در اتاقک. هرم گرما و ذرات شن میپاشد روی صورت شیرمحمد. زیر لب غرولندی میکند. گوشه دستار را باز میکند. توی هوا میچرخاند به جای پنکهای که نیست. توی خیال خودش هست که صدای کوبه در میآید. دستار را سر جایش میبندد. توی سرش میچرخد: «این وقت روز یعنی کیه؟!» به زحمت خود را از روی نیمکت چوبی میکند و دم در میرساند. نگاهش روی بچهها میخکوب میشود. یک دسته بچه قدونیم قد. لباسهای بلند بلوچی به تنشان زار میزند. مال پسرها ساده و سفید و مال دخترها رنگی با سر آستینهای سوزن دوزی شده. تُک یکیشان تا روی زمین کشیده شده. دستی توی ریشهای سفید و بلند خود میبرد. با انگشتهای باریک و چروکیده سر چانهاش را میخاراند. پسرکی سبزه خود را از بین بچهها بیرون میاندازد و میایستد روبهرویش. لبهای خکشیدهاش را تر میکند. نانیام گفت: «گره کار به دست تو باز میشه.» امان نمیدهد. «نانیات چی خیال کرده؟ خدا با من چاق سلامتی داره؟ یا یار جونیاش هستم؟ خدا حتی صدای آن شیخ...» پسرک خیال ندارد رهایش کند. نمیگذارد حرفش به آخر برسد. میگوید: «به خاطر گل محمد!»
ساکت میشود. اول خشمش میگیرد. میخواهد سیلی محکمی حواله پسرک کند. از بعد آن حادثه کسی جرات نکرده بود سراغش را بگیرد چه رسد به اینکه اسم گلمحمد را ببرد. دندانهای سیاه و کرم خورده را روی هم فشار میدهد. خوف میکند، از خدا یا از نگاه معصوم پسرک؟ معلوم نیست! دستش را پس میکشد. قوتی هم ندارد برای این کارها دیگر. نگاهش روی بچهها دور میزند. انگار همه گل محمد شده باشند. رحمش میآید.
جلو میافتد و بچهها پشت سر شیرمحمد. میروند. از کپرها و خانههای دست ساز که دور میشوند. جایی وسط بیابان خدا که کهورها و گزها هم از تشنگی لهله میزنند، میایستند. شیرمحمد پشت به بچهها روی ماسههای آفتاب خورده زانو میزند. دستهای ناتوانش را بالا میبرد. دلش شکسته به یاد گل محمد یا برای خاطر این بچهها؟ معلوم نیست. از ته دل از همه وجود صدا میزند: «خدا...» بعدهمه بچهها همه ذرات بیابان همه مولکوهای هوا همه سلولهای گونها هم دارند با او صدا میزنند: «خدا... خدا....»
کم کم بادی میوزد. چرخههای خشکیده دور بچهها به گردش در میآیند. سر و کله ابرها پیدا میشود. بچهها یکی یکی بلند میشوند. نگاهشان پی ابرهاست. دستها رو به آسمان. اولین فرشته که مینشیند روی گونههای چروکیدهاش. یکی فریاد میزند: «عمو بارون عمو بارون».
نویسنده: فهیمه فقیهی
عضو گروه حرفههنر
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفهی هنر
کپی ممنوع ❌️
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستان
"یحیی"
_ "اون روز چی شد؟"
_ "آتیش و دود، گرد و خاک، نَم و خیسی،
خرده شیشه و آیینهی شکسته..."
رئیس جمهورِ فلسطین همینها را از شصت سال قبل یادش ماندهبود.
یحیی السِنوار، در سال ۲۰۲۵ سهسال بیشتر نداشت. تنها بازمانده از طائفهای که همگی شهید شدند.
✍️ زهرا ملکثابت
#داستان_ضعیف
#داستان_کوچک
#یحیی_سنوار
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar