eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
434 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
195 ویدیو
99 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 «کاسبی یعنی این» 🌼فصل گل‌های نرگس که می‌رسید می‌رفت در مسیر گلزار شهدای کرمان و گل می‌فروخت. حالا چند سالی بود که به قول خواهرش کاسبی‌اش خراب شده بود؛ نرگس‌ها را ارزان می‌فروخت؛ ارزان‌تر از همه‌. خواهرش شاکی شد که چرا اینقدر ارزان می‌فروشی؟! جواب داده بود: «شاید بخوان ببرن سر قبر حاج‌قاسم سلیمانی» 📝 راوی: محدثه اکبرپور 🥀شهید نعمت‌الله آچک‌زهی(شهدای اتباع افغانستانی) ____ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌 "بارِ امانت" ‌ 🌹گل سرخی را که محمد روز زن برایش هدیه گرفته بود، نشان‌مان داد. تک شاخه‌ای سالم و پیچیده شده در ربان. وقتی برای کمک رفتیم اتاقِ پشتی تا چای بیاوریم، نوشته‌ی روی دیوار توجه‌مان را جلب کرد. "عشق محمد فاطی" معلوم بود خیلی دوستش داشته. میگفت یک سال و نیم است که زیر یک سقف زندگی می‌کنند. فاطمه ۱۸ سالش بود. حتی قیافه‌اش با آن موهای چتری و چشم‌های مشکی معصوم، کم‌ سن و سال‌تر هم نشانش می‌داد؛ اما انگار در همان یک روز قد کشید و چند سال رشد کرد. بزرگ‌تر شده‌ بود؛ آنقدر بزرگ که حالا می‌توانست سنگینی اسم "همسر شهید" را به دوش بکشد.. ‌ 🥀همسر شهید محمد تاجیک(شهدای افغانستان) 📝راوی: زهرامومنی ____ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌 «میزبان» 🏠اهالی این خانه هم مثل اهالی خانه‌ی نعمت‌الله آچک‌زهی لباس‌های پولکدوزی پوشیده بودند و دست‌هایشان حنا داشت اما... خیلی کم‌ حرف بودند. بیشتر سر تکان می‌دادند و مدام چشم‌هایشان را از ما می‌دزدیدند. داغ برایشان بزرگ بود؛ یک مادر از دست داده بودند و دو خواهر.🧕 سر چرخاندم، در و‌ دیوارشان را نگاه کردم، پرده‌ای از دیوارشان آویزان بود، از کنار سقف تا کف زمین، از این گوشه‌ی دیوار تا آن گوشه‌ی دیوار. ناگهان چشمم افتاد به چیزی که وسط پرده برق می‌زد؛ پیکسلی کوچک که هر چشمی نمی‌توانست آن را ببیند. ✨حاج قاسم بود، با دیدنش لبخند زدم، مثل کسی که ناگهان یک شهاب سنگ کوچک را گوشه‌ی آسمان می‌بیند. 🌱جلو رفتم تا بهتر ببینمش. حاج قاسم دست گذاشته بود روی سینه و لبخند می‌زد، انگار او مدت‌ها اینجا بوده تا در چنین روز سختی میزبان باشد و به مهمان‌ها خوش‌آمد بگوید 📝محدثه اکبرپور 🥀منزل شهیدان رازگل علی‌زهی، معصومه آچک‌زهی و لطیفه آچک‌زهی شهدای افغانستانی _ اهل تسنن _ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
هدایت شده از کلبه‌ طوبی🏕
📌 مهمان‌دار ⏰ساعت نه شب بود که علی آقا زنگ زد خانه. گفت: «هرچی برای شام درست کردی به اندازه چهار نفر بیشترش کن». تلفن را که گذاشتم ، دست به کار شدم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که همراه با یک مرد بلوچ و یک خانم و بچه وارد خانه شد. به بهانه‌ای علی آقا را کشاندم توی آشپزخانه و پرسیدم:«بلوچن؟» با لبخند گفت:« اهل سنتن. با بچه مریض جلوی بیمارستان چادر زده بودن. گفتم تو این سرما بیرون نمونن» سفارش کرد صبح برای دختر 🍵مریضشان شیر برنج درست کنم. خودش هم افتاد دنبال کارهایشان که به سلامت برگردند شهرشان. 📝راوی همسر شهید نویسنده: زهرا یعقوبی 🥀شهید محمد علی ضیاء الدینی 〰〰〰