eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
436 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
195 ویدیو
99 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋نرگس جودکی برای بار هزارم به آیینه زل می زنم. خودم را نمی شناسم. نقاب اول را بر می‌دارم. چشمانم نمی درخشند. نقاب دوم... نمی خندم. نقاب سوم... صورتم مات و بی حالت است. نقاب چهارم... زن شرقی هستم که برای تحصیل، شغل، مادری، شادی، هویت، برابری،نفس کشیدن، دست خالی می جنگم. پاورقی راز عدد4: خلقت جسمانی انسان از 4 عنصر(خاک، آب، هوا و آتش) است. هر سال 4 فصل دارد. عملیات ریاضی به 4 عمل اصلی انجام می‌شود:جمع ، منها ، ضرب، تقسیم . قلب انسان 4 رگ اصلی دارد. 4 ملک مقرّب خلق شده است. از عالم سرّ به دنیا 4 عالم ظهور دارد: عالم اسماء ، عالم عرشی ، عالم کرسی، عالم بیت المعمور . و از عالم دنیا به بالا 4 عالم است:   عالم مُلک ، عالم ملکوت ، عالم ذر ، عالم لاهوت . 4 هدفی که همه ائمه(ص) برای آن تلاش کردند و به شهادت رسیدند که در واقع 4 ستون حدود الهی است ؛ اقمت الصلوة و اتیت الزکوة و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر. حروف به 28 عدد ظاهر شد و در حالیکه به 4 دسته تقسیم شد:حروف نورانی، حروف آبی ، حروف خاکی، حروف بادی . ستاره‌ها به 4 دسته تقسیم می‌شوند. آب و هوا به 4 دسته تقسیم شده است. بدن انسان 4 ستون دارد. چهارمین سوره قرآن از نظر ترتیب نوشتاری، سوره نساء است. 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
🖋 طاهره علم‌چی همه جا تاریک بود.گویی در قبری تنگ، تاریک و سرد،سنگ سخت لحد بر سینه‌اش فشرده می‌شد. نفس از سینه‌اش به سختی بیرون آمد. آرام آرام انگشت‌ش را تکان داد. _ نه، زنده‌ام.خدایا کی این کابوس تموم میشه آرام پلک‌هایش را گشود. از لای پلک نیمه باز نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. ماه ها زندانی این اتاق بود. آرام از تخت پایین آمد.گویی وزنه‌ای سنگین به پایش بسته بودند.دستش را به دیوار گرفت و آرام قدم برداشت.در اتاق نیمه باز بود. زندان بان‌ش فراموش کرده بود در را قفل کند. در را باز کرد.آهسته قدم به راهرو گذاشت. با کمی مکث به طرف چپ راهرو رفت. روبروی اتاق بی‌بی ایستاد.نفسی گرفت و داخل شد. به طرف آینه رفت.آینه ی بخت بی بی که سال‌ها چون جان‌اش از آن مراقبت کرده بود تا سالم بماند.زن های قبیله اعتقاد داشتند آینه عروس چون شیشه عمر است.باید تا آخر عمر از آن محافظت کرد تا نشکند. آرام سرش را بالا آورد تا از لای پلک نیمه باز نگاهی به صورت‌ش بیاندازد. قلبش می‌خواست از حصار سینه اش رها شود. چون زندانی که در سلول انفرادی محبوس است خود را به در و دیوار سلول‌ش می‌زد. روبروی آینه ایستاد. آرام سرش را بالا گرفت.وای خدای من این هیولای داخل آینه او بود؟. دستش را به طاقچه گرفت؛ تا سراپا بماند.دنیا روی سرش آوار شد. چشمان‌ش سیاهی رفت. ازصورت زیبایش جز تکه‌های آویزان و قرمز رنگ گوشت و پوست چیزی نمانده بود.با مشت به آینه کوفت.آینه هزار تکه شد.سوزش عجیبی از پشت دست تا قلبش کشیده شد. ادامه دارد 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
🖋 ملیحه جوریزی وقتی گفتی : دیگر باز نمی گردی، گمان می کردی، فراموشت خواهم کرد. امّا نمی دانستی، آیینه ی دلم با این حرف هزار تکه شد وتو در آن به جای یکبار هزاران بار تکثیر شدی واین بزرگترین خاصیت عشق است 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
🖋 تکتم سادات زمانیان گوارشکی شماره ۱ رویای نه چندان شیرین آئینه های زیادی بود درست یادم نیست چند تا چپ وراست ،بالا وپائین،قدی بودن همشون جلوی یکی شون وایسادم انگارباهام حرف می زدن کلافه شده بودم صبر کن برو نمون بیا جلو جلوتر برای عبور از بینشون باید دقت زیادی به خرج می دادم خیلی عجیب و دردناکه که آدم هرجا می ره خودشو ببینه سرشو می چرخونه خودشو ببینه به بالا نگاه می کنه خودشو ببینه به پایین... زیر پام از همه سخت تر و حساس تر آینه های زیر پام بود باید مواظب شکستنشون می بودم دالون مانندی رو عبور کردم رسیدم به اتاقی که فقط خودم بودم و خدای خودم،دیگه کسی نبود هیچ کس انگار گم شده بودم بین خودم های فراوون یهو برگشتم به آینه ی پشت سرم که بهش تکیه داده بودم نگاه کردم دهن کجی بدی بهم کرد ،بدم اومد ،خیلی بدم اومد ،از خودم ،کجای کار ایراد داشت اینا که اینه بودن این احساس انزجار و نفرت براچی بود برا کدوم بخش از وجودم بود به دو طرفم نگاه کردم ،چپ و راست کشیده و بلند بالا بودم مثل کوه استوار ،عجیب بود برام خیلی عجیب، بالای سرمو نگاه کردم ،وارونه بودم یه حس معلق بودن بین زمین و هوا ،به ارومی قدم بر می داشتم خیلی اروم همه ی حواسم به زیر پام بود که یهو از اتاق خارج شدم خدارو شکر که تمامش خواب و خیال بود یک رویا. 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
بیست و چهار قطعه، متن کوتاه به حرفه‌داستان ارسال شده 😍 البته معیار داوری را گذاشته بودیم نزدیک‌ترین متن به مفاهیم ایرانی اسلامی. این دفعه شما داور باشید را بزنید تا همه متن‌ها را بخونید. به نظر شما در کدام متن، بیش از همه مفاهیم ایرانی_اسلامی درک و دریافت شده؟ معیار هنری بودن اثر همیشه، معیار مورد نظر حرفه‌داستان است. نام نویسنده اثر و اگر دلیلی دارید ذکر کنید. @zisabet
🖋 محدثه محمود آبادی یادگار اول صبح وقتی از آزمایشگاه برگشتم، باد پرده را تا وسط اتاق کشانده و در هوا نگه داشته بود. _ وای رضا از دست تو، اینقد عجله کردی، یادم رفت پنجره رو ببندم. به سمت پنجره رفتم. هنوز برای بستن پنجره دستم را بالا نبرده بودم که چیزی زیر پایم احساس کردم. همین که نگاه کردم و سیاهه‌ای به چشمم آمد. جیغ‌کشان به عقب پریدم. جوجه کلاغی بی جان با بال تیر خورده پایین پنجره افتاده بود. کمی‌ که آرام شدم به سمت آینه برگشتم. _ آینه! خدا سوراخی بر مغز آینه نشسته بود و شعاع‌هایش را نمایان کرده بود. دیدنش، سوراخی وسط قلبم نشاند. نشستم و آینه را بغل کردم. _ تقصیر دایی احمد بود که عادلانه تقسیم نکرده بود. چرا سهم دخترهایش بیشتر از من بود؟ اگر درست و عادلانه تقسیم می‌کرد ، دل من الان آواره نمی‌شد. آینه را خودش به من داده بود. تا وقتی هم زنده بود هر وقت می‌آمد، جلویش می‌ایستاد. از خاطرات عشق و عاشقی‌اش می‌گفت. هر وقت می‌رفتم خانه‌اش موهایم را باز می‌کردم و جلوی آینه می‌بستم و می‌خواندم و چرخ می‌زدم. می‌دانست آینه‌ی عاشقی‌اش را دوست دارم، برای همین آن را به من داد. سهم دختر دایی‌ها انگشترو گوشواره‌های نگین سرخ و فیروزه‌ای و گیره موهای نقره، سهم من آینه‌ای که خودش داده بود. اشک‌هایم را پاک کردم. چسب زخم را روی مغز آینه چسباندم. هر شعاع یک دوره از حرف‌ها و خاطرات مادربزرگ را در خود جا داده بود. با مثبت بودن جواب آزمایش در هر تکه‌اش یک من ناراحت می‌بینم. 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
🖋 تکتم سادات زمانیان گوارشکی شماره ۲ امروز دوباره دلم شکست دوباره مثل رگبار هوری ریخت پایین خورده های قلبم مثل الماس از دریچه ی چشمانم بر بلندای گونه هایم جاری شد آه ای وای کاش برگشتی بود کاش می شد اینه صاف و پاک قلبم را سرجمع می کردم که حالا دانه دانه بر روی دامنم چکیده بود، مذاب شده بود جامد قلبم، و مایع وروان واشک کسی چه می داند شاید اشک همان روان شده ی قلب است بر دامن طبیعت جسممان وشاید بخاری ست که از آه دل برآمده، به مغز سر نفوذ کرده ، یخ کرده و براثر میعان دوباره جاری شده ؛ چه می دانم اصلا به سرم زده چشمم که به اینه ی زخم خورده ی روی طاقچه می افتد یاد خودم می افتم آن زمان که در پاترول را کمی محکم تر کوبیدم تا بسته شود واو بد بد نگاهم کرد و دلم فروریخت فقط می خواستم دربسته شود قصد بدی نداشتم کاش از دل یکدیگر آگاه بودیم تا سوء تفاهم ها تیری نشود بر اینه ی قلبهایمان کاش بیشتر همدیگر رامی خواستیم حداقل به قدر وسیله های آهنی و چوبی مان دلهای نازک و صیقلی مان را می خواستیم گاهی شکستنی ها ترمیم نمی شود مانند آینه 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
🔍 مروری بر هشتگ‌های جدید حرفه‌داستان ( متن‌های مربوط به حادثه شاهچراغ) ( ۲۶ قطعه متن ) ( فعالیت‌های گروه تحلیل فیلم مبنا) @herfeyedastan🌹
🪞 داوری ⚖️ نظر شماره ۱ آقای رجا صاحبدل سلام البته که بیشتر متن‌ها خوب و اثرگذار بود اما من متن خانم عدالتی‌فرد را بیشتر پسندیدم. کوتاهی، قالبی شعرگونه و موضوع قرار دادن توبه علت انتخاب این متن است. @herfeyedastan
🪞 اعلام برگزیده چالش همه متن‌ها زیبا و خواندنی بودند و نویسندگان زحمت کشیدند بابت نگارش این متون😊 از آنجا که معیار این چالش را نزدیکی به مفاهیم ایرانی_اسلامی قرار داده بودیم و معیار فن و تکنیک هم طبیعتاً برای حرفه‌داستان، معیار ثابت است و البته باتوجه به نظرات مخاطبان گرامی در نقد ، یک اثر را برگزیده اعلام می‌کنیم: متن آینه از خانم هدی عدالتی فرد ⭐️💫 جایزه‌ای در حد بضاعت حرفه‌داستان و جهت تشویق نویسندگان به داستان‌نویسی تقدیم‌شان شد 🌹🌹🌹🌹🌹🎁 گروه ادبی حرفه داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🎁
🖋 عباس بمانی هنوز هوا روشن نشده بود، از پشت پنجره به داخل خانه سرکی کشید، پرده توری حریر سفید رنگ پشت پنجره مانع دیدش بود. هنوز صاحب خانه اجازه داخل شدن نداده بود، نمی توانست به درستی داخل اتاق را ببیند، کور سویی بیش نبود و پشت شیشه مانده بود، کمی گذشت هوا روشن تر شد، به پهنای شیشه خود را چسباند, کم کمَک از آن عبور کرد، اما پشت پرده مانده بود، جست و خیزان، کنجکاوانه به داخل نگاهی می انداخت، پرده مانع دیدش بود، خورشید بالاتر آمد، قدرت تابشش بیشتر شد، از سوراخ های ریز پرده عبور کرد، اولین چیزی که توجه اش را جلب کرده بود، قاب آینه شکسته بود، نگاهی به اطراف انداخت، چیز قابل توجه دیگری نبود، کمی به طاقچه اتاق نزدیک تر شده بود، ناگهان متوجه آینه شد، از تلاءلو نور خورشید بیدار شده بود، محزون و دل شکسته. از او پرسید چرا نگرانی؟ با صدایی نازک و غم آلود گفت: من را به خاطر زشت بودنم کنار طاقچه اتاق گذاشته اند، پیش از این در جایی بهتر، جای داشتم، خودش را کشان کشان به نزدیکی آینه رساند، آرام به او گفت: تو هنوز هم زیبایی. آینه گفت: من هم دِلَم شکسته، هم خودم. دیگر زیبایی در من معنایی ندارد، آن موقع زیبا بودم که دخترک خانه، روی خود را در من می دید و گیسوانش را با من شانه می زد و مسرور از زیبایی خود، من را هم زیبا جلوه می نمود. نور که نزدیک آینه شده بود، منتظر چرخش خورشید شد تا خود را در قاب آینه 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨