#داستان_طنز
🔮 جواهری در مزرعه
🖋 انسیه کرمی
یانگوم سخت مشغول شخم زدن مزرعه بود.مین جانگو بدون توجه به او غرق در فضای مجازی بود واعتنایی به عرق ریختنهای او نمی کرد.
یانگوم که دیگر از آشپزی وپزشکی و حسادت های بانو چویی خسته شده بود بهترین راه حل مشکلات زندگی اش را کاشت جینسینگ قرمز می دانست .ولی به تنهایی نمی توانست جینسینگمورد نیاز قصر راتامین کند.
فکری به نظرش آمد؛ بذرجادویی رادر دل خاک گذاشت وآرزو کرد که ای کاش فرزندانی داشته باشد که دیگرمجبور نباشد به تنهایی زمین راشخم بزند.وبتواند بهترین تاجر جینسینگ شود.
طولی نینجامید که بذر ریشه دوانید ومحصولش به بارنشست.یانگوم باهرشخمی که می زد محصولی می چید.
سوجین،دوجین،یئون،نئون،مین هو،هیوجو،سوکی،مین هو،ووبین و جی وون
افسر مین جانگوکه اوضاع برداشت محصول رادید خوشحال شد و باعجله به سمت یانگوم رفت و او راتشویق کردوگفت:" کمی استراحت کن،چطور است تجارت جینسینگ رافراموش کنی وهمین محصول را به نزد عالیجناب ببریم و تمام قصر را از همین بذر بکاریم ؟"
یانگوم ازپیشنهاد مین جانگو خوشش آمد چون دیگر هیچ بانویی از قصر نمی توانست جایگزین یانگوم شودوطولی نکشید که یانگوم و فرزندانش تمام سمتهای دربار رابه تسخیر خود درآوردند.
این چنین شد که جواهری در قصربه جواهرات قصر تبدیل شد
○○○○○○○○○○○○
پنجاه سال بعد
بیست سال از تاسیس سلسلهی یانگومیان می گذرد ویانگوم سوم بر تخت ملکه تکیه می زند.
🔮🔮🔮
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🔮🔮🔮
#فرزندآوری #مشاغل_زنان
تو نمایشگاه با دیدن هنر دستای خانما انگار حس هنر نمایی در وجودم ،قلقک شد.
از مسئول نمایشگاه پرسیدم برای شرکت تو نمایشگاه چه شرایطی باید داشت . گفتن شما با ثبت نام توی دفتر و آوردن مدل کارا تون میتونید اجناس و هنر هاتون را بفروش برسونید .با شیده یه سر به دفتر نمایشگاه زدیم و عضو شدیم.
وقتی اومدم خونه. یکراست رفتم سراغ اون کاموا و روبانها که چند سال پیش خریدم و در زیر زمین بودن. همه کامواها و روبان ها تمیز و دست نخورده مانده بودند. یه بسته از کاموا سفید رنگها را برداشتم وبه اتاقم آوردم .اما انگار تنهایی دست ودلم به کار نمیرفت . ساعت ۴ بعدازظهر مامان همراه سیامک اومدن و بلند بلند مرا صدا میزدن.
در اتاق را باز کردم. تازه متوجه صدای سوت زود پز روی اجاق شدم. مامان بدو بدو به طرف آشپزخونه رفت .زودپز را از روی شعله برداشت و درش را باز کرد. منم جلو رفتم و سلام کردم . مامان با اخم و اوقات تلخی گفت: شانس آوردید به موقع رسیدم. اگه من تو خونه نباشم ، شماها نباید حواستون باشه غذا داره میسوزه ؟ منم با ملایمت برا اینکه آتش خشمش پرو پاهام نگیره گفتم: خدا سایه شما مامان مهربون را از سرمون کم نکنه .تون صدام یواشتر کردم و گفتم : آخه منم تازه اومدم خونه .و آروم آروم قضیه رفتن به نمایشگاه و عضویت اونجا را براش گفتم .مامانم خیلی جذب حرفام شد و گفت: منم میتونم کاری انجام بدم ؟ گفتم: بله .همیشه میگن دود از کنده بلند میشه....
وقتی صدای هشدار گوشیم بلند شد. تازه یادم اومد وای امروز سه شنبه است. چقدر این یه هفته زود گذشت. از روی صندلیم بلند شدم. باید خیلی با احتیاط راه میرفتم .تا یوقت سوزن یا سنجاق باز شده تو پام نره . اومدم دم اتاق کار مامانم که توش کارگاه قالی بافی و چرخ خیاطی گذاشته شده بود .در زدم و گفتم: تو این یه هفته چند تا از هنرای مامان هنرمندم شکوفا شدن ؟ مامان خندید و گفت : ببین حتی یه خفتم از قالیم نبافتم. اما دو دست سرویس آشپزخونه دوختم .اون رو تختیم که سفارش دوستت بود هنوز نیمه کاره مونده . کی سفارشات میبری؟ گفتم :الان به شیده پیام میدم ، هر وقت خواست بره دنبال منم بیاد. شیده اومد و با تشکر از مامانم کلی سفارش رو تختی که سفارش داده بود را کرد و رفتیم.
من لیفها و دستگیره هایی را که بافته بودم و اون هنرهایی که از مامانم آوردم را با تعریف و تمجید به مسئول نمایشگاه نشون دادم . و از همون اولین دقایق خداراشکر فروش اجناس شروع شد...
موقع تعطیل شدن نمایشگاه دیگه اجناس باقی مونده برامون نصف یا حتی کمتر شده بودن.
🔮🔮🔮
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🔮🔮🔮
#مشاغل_زنان
❤️ زنان جسور، شجاع و پیشرو
در حرفهیداستان، با موضوع #مشاغل_زنان مینویسند.
سپاس از حمایتهای شما
@herfeyedastan
🔮مادران تنها
🖋 معصومه حدادی
نمی دانست چطور سر از این جا در آورده. زن های میان سال زیادی در سالن بودند. و این نشان می داد که اکرم تنه نیست.
زنی بلند شد ایستاد و گفت :<<چهل شال تموم با بدی های پدرشان سوختم و ساختم و بچه هام در ارامش بزرگ کردم ولی حالا هیچ کدام در کنارم نیستند در لحظه ای که بهشون احتیاج دارم >> و بغض کرد و نشست.
نوبت زن بعدی شد بلند شد ایستاد و گفت :<< فکر می کردم بچه ها م من و درک می کند اما انها همیشه با بی حو صله گی می گن چی می خوای مامان >> و با ناراحتی نشست گویی انجمن بود برای مادران و باز صدای حزن الود دیگر اکرم به خودش اورد :<< من همیشه سعی کردم یک مادر فداکار باشم نمی دونم بودم یا نه؟ >>. سرپرست گروه که زنی چاق با قدی کوتاه بود با لحنی دلنشین گفت << البته که بودی همه مادران فداکارن زن با صدای لرزان گفت :<<پس چرا به من نگفتن >> نوبت اکرم شد خودش جمع و جور کرد هیچ وقت تو جمع حرف نزده بود. اصلا حرف نمیزد بیشتر کار می کرد.
سرپرست گروه گفت : می خوای عزیزم حرف بزنی؟ به جمع ما خوش اومدی >. اکرم سرش به هردو طرف تکان داد : نه >> و بعد همان زن چاق بلند شد و گفت : << مادران عزیز من به شما توصیه می کنم به فکر خودتان باشید بچه های شما دیگر بزرگ شدن >>.
یکی از زن ها دستش بالا اورد و گفت : بچه هامون بزرگ شدن نوه ها چی؟. زن با اخم جواب داد : لازم نیس نوه ها را جمع کنید دراین صورت باید بچه های نوه ها را هم مواظبت کنید البته اگر عمری داشته باشید پس برین مرخصی >>. و بعد صدای همهمه بلند شد و اکرم از خواب پرید و دید گوشی زنگ می خورد. گوشی را جواب داد دخترش بود : مادر سلام میای کنار بچه ها من استراحت کنم؟ >> اکرم به اهستگی گفت : باشه الان میام >> و بعد همان طور گوشی در دستش بود با خودش فکر کرد. 《 اگر بخواد بره مرخصی کجا داره بره》
🔮🔮🔮
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🔮🔮🔮
#مشاغل_زنان