eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
434 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
196 ویدیو
99 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان: هندوانه‌ی شب یلدا نویسنده: زینت سادات قاضی از کار آمده و خسته است. دست و صورت می‌شوید. کنار خواهر کوچکش دو زانو می‌نشیند. دستی روی موی بافته‌اش می‌کشد و می‌پرسد: "مری! بیا ببینم امروز چی یاد گرفتی؟" -- داداشی دیگه می‌تونم اسمتو بنویسم. ببین! دفترش را نشان رضا می‌دهد. ناگهان چشمانش برق می‌زند و سرش را برمی‌گرداند و رو به مادر می‌گوید:" -- راستی مامان؟ میشه برای شب یلدا هندونه بخری؟ امروز تو کلاسمون خانم گف: " برای دفعه‌ی بعد از شب یلدا نقاشی بکشید." حرف مریم که تمام شد، مادر با چشمان بی رمق و خسته نگاهی به صورت مریم می‌اندازد. آهی از سر حسرت می‌کشد. سرش را دوباره پایین می‌اندازد و بقیه لوبیا را پاک می‌کند. به یاد یلدای هفت سال پیش می‌افتد. قطره اشکی روی گونه‌اش می‌دود. ارام با پشت دست پاک می‌کند. سرطان، شوهرش را با تحمل رنج و عذابی دردناک و طولانی، درست شب یلدا از دنیا می‌برد. او می‌ماند و دو بچه‌. خرجشان به سختی و با پاک کردن همین نخود و لوبیای حجره حاج اکبر درمی‌آید. یلدا را دیگر کجای دلش بگذارد. او که یلدا ندارد؛ اما مریم بزرگ شده و مدرسه می‌رود. یلدا و آداب آن را فهمیده است. -- پسرم! رضا جان. بیدار شو مادر. دیرت نشه. الاناس که مینی بوس بیاد سر جاده. پاشو مادر به قربونت. به سختی از جا بلند می‌شود. خستگی کار دیروز هنوز از جانش در نیامده. به حیاط می‌رود. هنوز هیچکدام از همسایه‌ها بیدار نیستند. مختصر نان و چایی می‌خورد. آفتاب نزده لباس پوشیده و از در بیرون می‌رود. کوچه سوت و کور است. به سر کوچه که می‌رسد، چشمش به احمداقای دکاندار می‌افتد. نگاهش را می‌دزد؛ اما احمداقا با صدایی که رضا بشنود می‌گوید: "به مادرت بگو بدهیشو بیاره. خیلی گذشته ازش." حرف‌های احمدآقا تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. سرمای زمستان که دوان دوان از راه رسیده، سوزشی در بدنش می‌اندازد. سردش می‌شود. کلاهش را پایین می‌کشد. از دور مینی‌بوس را می‌بیند. قدم‌هایش را تند می‌کند و خود را به مینی بوس می‌رساند. ** دم غروب، خسته و بی‌حال، خود را به ایستگاه می‌رساند. چرخ تافی با انبوهی از هندوانه جلو چشمش رد می‌شود. ناگهان به یاد حرف خواهرش می‌افتد. دست در جیبش می‌کند. جلو می‌رود. -- سلام. مشدی ی هندونه خوب بده. تمام پولش را می‌دهد و هندوانه را بغل می‌کند. مینی‌بوس از راه می‌رسد. سوار می‌شود. هندوانه را زیر صندلی می‌گذارد. از پنجره بیرون را تماشا می‌کند. با خود حساب می‌کند، چند روز باید اضافه کار بایستاد تا این ولخرجی و بدهی احمدآقا جبران شود. یاد مریم و لبخند شیرینش می‌افتد. بی اختیار لبش به خنده باز می‌شود. رخوتی شیرین تمام جانش را می‌گیرد. روی صندلی ناآرام مینی‌بوس به خوابی آرام فرو می‌رود. با ترمز محکمی از خواب می‌پرد. به سرعت از مینی‌بوس پیاده می‌شود. باد سردی زوزه کشان به تنش تازیانه می‌زند. تندتر می‌رود. سرکوچه که می‌رسد نگاه سنگین احمدآقا مثل پتک به سرش می‌خورد. اه از نهادش برمی‌آید. سرش را به عقب برمی‌گرداند. اثری از مینی‌بوس نیست. تاریکی شب مینی‌بوس را بلعیده است. به جاده زل می‌زند. دست و دلش یخ کرده. هندوانه را جا گذاشته. -- هی پسر! چرا ماتت برده؟ برو خونه. سرده. به مادرتم... صدایش را نمی‌شنود. از خودش خجالت می‌کشد. کلاهش را پایین‌تر می‌آورد. در حیاط را هل می‌دهد. چراغ همسایه‌ها یکی در میان روشن است. با سری افتاده وارد اتاق می‌شود. سلام می‌دهد. مریم فریاد زنان خودش را به نزدیکش می‌رساند. -- داداشی ببین مامان چه هندونه قرمزی خریده؟! چشمانش باز می‌شود. قد راست می‌کند. برش‌های هندوانه را در سینی می‌بیند. آغوشش را برای مریم باز می‌کند. به مادرش نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. لبخندی از جنس شادی و تشکر. @herfeyedastan
داستان: سهم نویسنده: مینا پدر نماز میخواند. مرد کناری‌اش نیم خیز شد ،دستش را بالا آورد و فریاد زد؛سفره را ازینجا پهن کنین. ترس نرسیدن غذا را داشت پسرک سفره یکبار مصرف را اورد از همان ردیفی که مرد اشاره میکرد شروع به کشیدن کرد مرد به رکوع رفت. پسر سفره را از روی مهر عبور داد. مرد دست زیر سفره ای که پهن شده بود کرد. مهرش را بیرون کشید و سجده کرد. غذا سفره را رنگین کرد. مرد نمازش تمام شد.مرد کناری قاشق اخر غذایش را بلعید.مرد سجده کرد و شکرش را بلند گفت. ظرف غذایش را برداشت و رفت. او سهمش را از مجلس گرفت و رفت. @herfeyedastan
داستان: دسته گلی برای مادرم نویسنده: یکتا نادری‌فام روزی با همسرم به گلخانه ای پر از گل رفتیم که باغبانش خیلی برایم آشنا بود. جلو تر رفتم تا ببینم همان باغبان سابقمان است یا نه. خیلی خوش حال شدم وقتی دیدم که خودش است به او گفتم : از این به بعد من هر از چند وقتی به این گلخانه سر خواهم زد تا گل مورد علاقه‌ام را، انتخاب کنم و با خود ببرم. باغبان هم گفت :این گلخانه که قابل شما را ندارد. هر گلی که می‌خواهید از این جا بردارید. شما دوست و آشنا ی ما هستید. از ابراز محبت ایشان تشکر کردم و دلم می خواست تا شب در بین آن همه گل های رنگارنگ و زیبا و خوش بو بمانم. چون عطر و بویی که این گلها ی زیبا داشتند برایم خاطره انگیز بود، و مرا به یاد مادرم می‌انداخت که همیشه با او به گلخانه میرفتم تا گل مورد علاقه‌ام را بخرم. مادرم تمام هستی‌ام بود افسوس که حالا دیگر در کنارم نیست. مادم سال پيش در اثر بیماری قلبی آسمانی شده بود و حالا من مانده بودم با یک دنیا خاطره از آن روز های قشنگ. یک روز بیشتر به میلاد پر برکت حضرت فاطمه نمانده بود. من هم به همین دلیل با همسرم به گل فروشی رفتم تا هم برای مادرشوهرم گلی بگیرم و هم اینکه به یاد مادرم گل مورد علاقه‌اش را بخرم. عصر همان روز به بهشت زهرا رفتیم. و با همان حالت بغض‌آلود از خدا و مادرم خواستم که به زودی دامنم سبز شود و فرزند دختری به من عطا کند تا مانند مادرم که مرا با عشق پروراند، من هم او را تربیت کنم. شنیده بودم پدر و مادر تنها کسانی هستند که دعاهایشان حتی بعد از مرگشان نیز به استجابت می‌رسد. جالب است که یک سال بعد خداوند فرزندی همچون فرشته ای زیبا به ما عطا نمود و همسرم وقتی که فهمید فرزندمان دختر است خیلی خوشحال شد و گفت : دختر خیر و برکت و رحمت را با خود می آورد. و نام او را فاطمه زهرا س گذاشتیم. مدتها گذشت و دخترم روز به روز بزرگتر و دانا تر میشد. اما من همچنان به آن گلخانه ی زیبا سر میزدم و گلی انتخاب می‌کردم و چون حیاطی بزرگ داشتیم گلها را همچنان به یاد مادرم در آن می‌کاشتم. خانه مان پر از گل‌های رنگارنگ شده بود. روزی که دخترم نه ساله شده بود آمد و گفت : به‌به مامان! چه گل های قشنگی! بعد پرسید : مادر جان این همه گل برای چیست؟ من جواب دادم به یاد مادر بزرگت این همه گل را کاشته ام، اگر دلت بخواهد میتوانم برایت گلخانه ای کوچک درست کنم که فقط خودت از آنها مراقبت کنی. دخترم قبول کرد و گفت : عالیه مامان! من خوشبخت‌ترین پدر و مادر دنیا را دارم. خیلی دوستتان دارم. من هم به زودی برایش این گلخانه را ساختم و او هم بسیار ذوق کرد و این ایده ی زیبا را ادامه داد. از آن روز به بعد این سنت زیبای خانواده مان شد و حتی بعد ها نیز نوه‌ها و نتیجه‌هایمان نیز این کار زیبا را ادامه دادند و هر کس از دوستان و آشنایان و نزدیکانمان از دنیا میرفت به یادش گل می‌کشتند و من بسیار خوشحال بودم که توانسته بودم رسالت خودم را به واسطه‌ی مهر مادری ادا کنم و دل خوش به این بودم که حتی بعد از مرگم نیز نام مادرم باقی می‌ماند و این سنت زیبا دست به دست خواهد شد. @herfeyedastan
داستان: کارگر نویسنده: نرگس جودکی گفتم... چوب ها را از لای چرخ دنده ها بردارید. تا روزشان مبارک باشد. تا دستهایشان دوباره بوی نان بدهد. کلمات عقیم من مثل کلاغ سیاه قصه بی بی که هرگز به خانه نمی‌رسید به خط تولید نرسید. @herfeyedastan
داستان: تقلب نویسنده: زهرا غفاری دل توی دلم نبود.لحظه به لحظه می گذشت.اگر وقت آزمون تمام می شد ،دیگر کاری ازدستم ساخته نبود. جای خوبی در سالن امتحانات نشسته بودم .ردیف کنار دیوار تقریبا ابتدای سالن. از سه چهار تا مراقبی که داخل سالن بودند،یکیشان به فاصله ی دوسه متری وپشت سرم ایستاده بود.خانم اسدی هم به فاصله ی زیادی ،روبرویم. وبه نظرم می آمد که هیچ اشرافی روی ما جلویی‌ها ندارد. .البته به نظر من این جوری بود. وقت آزمون تاریخ شروع شد. روی تکه کاغذ کوچکی یه عالمه تقلب نوشته و توی ساق جورابم پنهان کرده بودم . برگه ی سوالات در میان همهمه‌ی مبهم وخفه ی سالن پخش شد.بلافاصله با تذکر دبیران سکوت بر فضا سایه افکند. دختران سال سوم دبیرستانی مشغول نوشتن شدند.برگه را جلوی صورتم گرفتم ونگاهی سطحی به سوالات انداختم .وای که مغزم سوت کشید! سوال اول ودوم وچهارم بد نبود .اما وای از بقیه.از اینکه پاسخ بیشتر سوالات را توی جورابم داشتم ،خیلی خوشحال شدم .اما مسئله‌ی مهم این بود که در آن شرایط سخت،بتوانم خم شوم ودور از چشم مراقب پشت سر و روبرویم،پاچه ی شلوار سورمه ای ام را بالا بزنم واز توی ساق جورابم تکه کاغذ تاشده را بیرو بیاورم.و یواشکی و نامحسوس زیر برگه‌ی سوالاتم بگذارم ویکی یکی پاسخ هایی را که داشتم بنویسم. سمت راستم که دیوار بود.خیلی آرام سرم را برگردانم وسمت چپ وروبرویم را نگاه کردم .خانم اسدی که روبرو یم در فاصله ی دورتری بود ،دست به سینه نگاه به انتهای سالن دوخته بود. لحظات سخت می گذشت و به جز دوسه تا سوال ،بقیه ی سوالات را پاسخ نداده بودم.مضطرب ونگران منتظر معجزه ای بودم ،منتظر بودم تا اتفاقی بیفتد ومن بتوانم تکه کاغذ تقلبم را از ساق جورابم بیرون بکشم. همه مشغول نوشتن بودند.حتی منصوره دوست صمیمی‌ام که جلوی من وردیف وسط نشسته بود .سر به زیر داشت وتند تند جواب ها را حالا نمی‌دانم غلط یا درست روی برگه اش می نوشت. وقت به سرعت می گذشت. خانم امینی ،مراقب پشت سرم، به سمت خانم اسدی رفت و مشغول صحبت شد. سریع خودکارم را روی زمین انداختم ونگاهی به اطرافم انداختم . فعلاکسی به کسی نبود . خم شدم وضمن برداشتن خودکارم ،چشم بر هم زدنی پاچه ام را بالا زدم و تکه کاغذ را بیرون کشیدم. صاف توی صندلی نشستم. نفس راحتی کشیدم. با احتیاط تای کاغذ را باز کردم و زیر برگه‌ام گذاشتم.قلبم تند تند می زد. خانم امینی ،سر جایش برگشت. الهی شکر همه چیز به خیر گذشت.خیلی با احتیاط کاغذ تقلبم را نگاه کردم .اخ...برق از سرم پرید! سر جا خشکم زد. خوب به کاغذ نگاه کردم .از بالا نوشته بود: خرید مهمانی جمعه سیب زمینی دو کیلو،بادمجان دو کیلو. پرتقال وسیب از هر کدام یک کیلو ونیم و... سرم گیج رفت.دیگر چیزی نمی دیدم.انگار سطل آب سردی سر تا پایم ریختند. وارفتم . لیست خرید مامان را مچاله تو جیب مانتویم فرو کردم. بی حال وغصه دار از جا بلند شدم وبرگه‌ی سفید را تحویل خانم اسدی دادم. @herfeyedastan
4_5848255850824600798.opus
زمان: حجم: 342.1K
داستان صوتی بستنی نویسنده: جمیله فلاحی راوی داستان: مهسا مهدوی‌نژاد 🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
داستان حقا که شیرمردی.docx
حجم: 29.6K
داستان "حقا که شیرمردی" نویسنده: استاد محمدرضا امیرخانی رتبه نخست جشنواره ره‌آورد سرزمین نور نسخه اصلی نیست! نسخه بدون ویرایش است. @herfeyedastan
اشک کویر۶ (1).docx
حجم: 27.6K
داستان "اشک کویر" رتبه دوم جشنواره ره‌آورد سرزمین نور نویسنده: جمیله فلاحی گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
داستان: هر نخل، یک نفر است نویسنده: نرگس جودکی هر نخل که سر می برید، کشته نیست. شهید است، اماخیالی نیست. پاجوش ها هستند. اگر مثل انگلیس وعراق در خون غرق شان کنید، خیالی نیست. پاجوش ها هستند. اگر باران تیر هم ببارد، خیالی نیست. در ذهن فرد، فردشان یک جبهه خاطرات هشت سال مردانگی است. نخل ها، سالهاست دل دادند وسر باختند. آنها، وارثان نخل های سوخته اند. آنها ، حافظان پلاک وپوتین های پوسیده اند. زمستان می‌رود.کارون پر آب ونخلستان سر سبز می شود. دوباره عاشقی می کنند و از عطر طارونه ها مست می شوند. "سالروز آزاد سازی خرمشهر گرامی باد" @herfeyedastan
اذان بر مناره خون.pdf
حجم: 3.46M
داستان "اذان بر مناره خون" برگزیده جشنواره ادبی یوسف سال ۹۷ نویسنده: طوبی زارع گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
داستان: آرزو نویسنده: هما ایران‌پور دکتر: «_مادر چرا هفته ای یک بار ماهی که تجویز کردم نمی خوری» پیرزن: «_چون پسرم آرزو داشت خوراک ماهی ها بشه» دکتر سرش را از روی نسخه بلند کرد، از بالای عینکش به پیرزن چشم دوخت و گفت: «_چه آرزوی عجیبی ،ولی چرا» پیرزن نم چشم های پر چروکش را دست لرزان با بال چارقدش گرفت و گفت: «_ خودش به من گفت، فشار قبر رو دوست نداره و در اروند شهید شد». @herfeyedastan