داستانک "عاشقانههای ممد و فاطی"
۱. مَمَد ظرفها را کَفمالی میکند و تَروفِرز داخل سینک میریزد. فاطی کابینتها را زیرورو میکند. کم و کسریها را مینویسد.
همزمان باصدای بلند میگوید و مداد را روی کاغذ میکشد: "شِکّر"
شکر برای پخت شیرینی کم است. برای روز مادر و زن که نزدیک میشود.
ممد شیطنتش گل میکند. به فاطی میگوید که دلش میخواهد از آن روبالشتیها بخرد که رویش نوشته:
"جرات داری به بالشت فاطی دست بزن!"
فاطی از تهدلش میخندد ولی سرش را به بالا تکان میدهد.
ممد ظرفها را آب میکشد به ذهنش میزند، دوتا ماگ بخرد که رویش نوشته: "ممد و زن ممد"
فاطی بازهم میخندد و صورتش گل میاندازد:
"مردم پشت سرمان گپ میزنن"
دستمالی برمیدارد و ظرفها را خشک میکند: "یَک گل کافی!"
ممد سینک و شیر ظرفشویی را آب میکشد. آخرِکار یک مشت آب روی فاطی میریزد و فرار میکند.
فاطی فقط لبخند میزند.
****
۲. فاطی پرده لیلی_مجنونِ راهرو را کنار میزند. چیزی میبیند که پایش نمیکشد از جایش تکان بخورد.
ممد با رنگ قرمز روی دیوار راهرو نوشته:
"فاطی، عشقِ ممد"
به آشپزخانه میرود ولی چشمهایش هنوز خط قرمزِ "فاطی، عشق ممد" را میبیند. تخممرغها و شیر را از یخچال بیرون میآورد. آرد و شکر و وانیل را از کابینتها بیرون میآورد. به خودش میآید و یادش نمیآید کِی تخممرغها را شکسته و داخل ظرف آرد ریخته.
شیرینیها سرِ ظهر آماده است. بوی وانیل و گلاب میپیچد.
صدای ممد میآید که با سروصدا به فاطی میگوید: "چشمها بسته!"
از زیر چتریها فاطی معلوم نیست. دوباره میگوید:
"چشمها بسته!"
فاطی، کورمال از آشپزخانه و راهرو و پرده لیلی_مجنون قدمبهقدم رد میشود.
"حالا باز!"
فاطی چشمهایش را باز میکند. ممد کار خودش را کرده. دوتا ماگ خریده.
"ممد" و "زن و ممد"
داخل ماگِ "زن ممد" یک گل رز قرمز با ربان سفید است.
فاطی ریزریز میخندند. بعدازظهر قبل از آنکه مهمانها بیایند، ماگها را تهِ کابینت قایم میکند.
گل رز قرمز را در اتاق و جلوی چشم میگذارد. به این فکر میکند:
"رنگ سفید به ممد میزیبد! روز مرد باید گل سفید بخرم."
****
۳. چندروز به روزِمرد مانده که فاطی گل سفید میخرد. گلایول سفید را روی مزارِ تازه میگذارد. گلزار شهدای کرمان شلوغ است. فاطی به هرطرف که چشم میچرخاند، ممد را نمیبیند. جلوی چشمش فقط گلایول سفید میآید.
باز به مزار تازه نگاه میکند و این دفعه عکس ممد را میبیند. باخودش فکر میکند:
"کاش زودتر گپ میزدم، چقدر سفید به ممد میزیبد!"
نویسنده: زهرا ملکثابت
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک حرفههنر جایز است✅️
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستانک #شهید_حادثه_کرمان
داستانک "آرون"
نویسنده: زهرا ملکثابت
بهمون گفتهبودن که مرگ ته تهشه! اما داشتم از یه تونل سفید بالا میرفتم. مهآلود بود. فقط دورووَرم پیدا بود.
یکی با صدای زیر شبیه به معلم ظریفمَریفِ مهدکودکم صدام میزد:
"آرون ... آرون...آرون..."
یک لحظه خودِ خودش بود که روی نقشه جغرافیای دنیا داشت کشورها را نشونمون میداد و باصدای قشنگش میخوند:
" فرق نداره رنگ پوست
هستیم همه باهم دوست
وقتی دِلاست مهربون
دنیاست رنگین کمون"
من، همین آرونِ بیست و پنج ساله، خودمو دیدم که سرکلاسش نشستم و همراهش میخونم.
بدنم سالمِ سالم بود.
یک لحظه دیگه مربی مهد نبود و یک موجود سرتاپا شیری رنگ و شفاف، کنارم اومد. دست و پا، هم قد و قواره خودم. صورتش لبو دهن چشم نداشت. دستش انگشت نداشت، فقط به حجم آدمیزاد بدد.
اواخر تونل بودیم و داشتم دهانه روشنش را میدیدم که باسرعت کشیدم بالا. فکر میکنی چی دیدم؟ اوم، همهجا سرسبز! هوا عالی!
منظره از منظره همه تابلوهای نقاشی قشنگتر! رنگها از همه مانیتورها شفافتر!
قبلش کسی بهم نگفتهبود وقتی میمیریم، تازه همهچی شروع میشه.
ببین! همه چی از اینجا شروع میشه.
به مرگ خودم که یک لحظه زمین و آسمون سیاه و تار شد.
چندتا سگِ گندهی هار از زیرزمین یهو دراومدن و میخواستن بهم حمله کنن.
بینشون محاصره بودم. راه دَررویی نبود. غرش وحشیونه میکشیدن. بدوضعی بود. گندش بزنن! اون موقع فقط حس ترس و عذاب داشتم. میلرزدیدم پسر! از قطب هم سردتر بود.
برق آتیش رو که توی چشمای وحشی سگها دیدم، دوزاریم اُفتاد که عذابِ خودسوزیه. اینکه آدم مهمه. میدونی منظورم از مهم چیه؟
بعدش دلم واسه خودم سوخت. با خودم گفتم آخه این حق من نیس!
اینو که گفتم به ثانیهای نگذشت که یک دفعه نوری از وسط آسمون زد. مثه فیلمای سینمایی که یهو صحنه روشن میشه، درست بعدِ یه تدوین زارُنَزار.
به مرگ خودم که عیسی مسیحو دیدم.
یه حسّی بود! یه جوری بود که انگار داداش بزرگمه و کلی میشناسمش.
اون خدایی که بهمون میگفتن نیستا ولی آدمیه از ما بهتر. خیلی خوب! نورانی!
وقتی اومد همه چی سبز شد دوباره و سگها دَررفتند.
من صدازدم: "مسیح! ... مسیح!"
ولی جلو نمیاومد. خواستم برم جلوتر نمیشد. پاهام نمیکشید.
یه دفعه از اون بالا یکی اومد پائین، چندبرابر نورانیتر از مسیح. صورتش رو نمیدیدم. فقط از ناکجا فهمیدم پیغمبر مسلمونهاست. یعنی اینطوری بود که مسیح پشت سرش میاومد واسه احترام.
یه بویی پیچیده بود که باورت نمیشه! اونجا نداریم همچین بویی پسر! شبیه به باغ گل رز تازه و پرتقالهای بارون خورده مثلاً.
پیغمبر مسلمونا دست راستشو گذاشت سرِشونهام.
کاشکی تموم نمیشد! چند ثانیه بود و تموم شد. فقط اون عطره موند.
چندثانیه بعدش یعنی قدّی که پلکتو بهم بزنی، بالای کره زمین بودم. بدون لباس فضانوردی و سفینه و این چیزها.
همون راهنمائه همراهم بود و باهم از کهکشان باسرعت میرفتیم سمت کرهزمین. بعدش به سمت خاورمیانه.
پسر باورت نمیشه چیزیو که میخوام بگم. مسلمونها سلام میدادند به پیغمبرشون بهخاطر من، جایزه سلامهاشون میرسید به من.
نمیتونم بهت بگم چهجوری بودش. مثلاً راهنما نشون میداد اینها جایزههاش واسه منه. فوقالعاده بود!
بعد رفتیم سمت فلسطین، لبنان و سوریه. نمیدونم چه سالی بود ولی آیندهشونو دیدم.
خوشحال و آباد...، مثلاً بچههای بچههای فلسطینای الان بودن.
راهنمام بازبونِ بیزبونی گفت: "اینا همونایین که تو نکشتی"
یه حسّی بود. حسّ وجدانِ بیدرد!
بعد از یه آنفولانزای سخت، روزی که خوب شدی و از تخت بلند شدی را یادته؟ یه همچین حسی رو هزاربرابرش کن!
دوباره با راهنمام برگشتیم سرِجای اول. همون دشت سرسبز و آباد. ولی دیگه عیسیمسیح و پیامبرمحمد نبودن.
من اینجا اوضاعم خوبه. برام جایزه هم میاد. عطر خوش که تمومی نداره.
فقط گندش بزنن پسر! بهمون نگفتهبودن وقتی بمیریم تازه زندگی شروع میشه.
زودتر پاشین بیان اینجا!
پایان
* شعر از کتاب عروسکهای دنیا/ نویسنده ژیلا احمدی/ ناشر بینالمللی شمس
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد بدون ذکر نام نویسنده و لینک کانال حرفههنر جایز نیست ⚠️
کپی جایز نیست ⚠️❌️
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستانک #داستانک_فلسطین
داستانک "صلح پلاستیکی"
نویسنده: زهرا ملکثابت
صدای "قاروقور" از شکم بچهها بلند شدهبود. به زحمت بچههای کوچک را به صف کردیم. بهسختی روی پاهای ضعفکردهشان بند میشدند.
پشتسرشان، پیرمردها و پیرزنها را به صف کردیم.
رابطین سازمانمللی برای باز کردن پلمپ جعبهها طول میدادند.
فیلم و عکسشان را که از باز کردن جعبهها گرفتند؛ بستههای همبرگر پلاستیکی، قوطی شیرکاکائوی پلاستیکی، چیپس پلاستیکی و اینها بین بچهها دستبهدست شد.
قیافه بچهها درهم شد. چندتا بغضِ نترکیده در گلوی نرم و لطیفشان پیدا بود.
پیرمرد چروکیدهای که تا آن موقع به عصای کهنهاش تکیه دادهبود، عصایش را بالاگرفت و صف از وسط باز شد.
جلو آمد درحالی که از جیب دشاشهاش چیزی درمیآورد.
تعدادی هسته زیتون و پرتقال چندروز مانده را جلوی پای رابطین ریخت. کسی از جایش تکان نمیخورد و حرفی نمیزد، حتّی بچهها!
پیرمرد نیشخندی زد و انگشت اشاره را بالا آورد.
_ ترجمه کن غزهای:
"شما همونین که عُمری به ما صلح پلاستیکی دادین!"
پایان
#داستانک #فلسطین
#داستان_غزه
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی جایز نیست
https://eitaa.com/herfeyehonar
نام داستانک: اسیرِ آزاد
نویسنده: زهرا ملکثابت
چهره مرد مثل گراز خشمگین شدهبود. درِ اتاق را قفل کرد. زنش را بدجور کتک زدهبود.
مادرش گفت: "آفرین، حقش بود!"
سرباز اسرائیلی مثل خوک مست شدهبود. درِ زندان را "شتلق" بست. زن اسیر فلسطینی را بدجور شکنجه کردهبود.
مادرش گفت: "آفرین، حقش بود!"
زنها باافتخار آزاد شدند. شکنجهگرها به زندان اُفتادند. با دستِ خودشان، مادرهایشان را خفه کردهبودند.
پایان
#داستانک
#داستان_فلسطین
#حقوق_زنان
#روز_جهانی_زن
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفه هنر
لطفا کپی نکنید
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستانک
انصاف نبود!
ذوالفقار در کنارهای به ذکر "یارحمان" بود،
نه در میانه و به چکاچاک.
نویسنده: زهرا ملکثابت
🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
#روایت
#خواب_نگاری
دوستِ امینی دارم. از همانها که راجع به هرچیزی میتوان با آنها صحبت کرد بیآنکه قضاوت کنند.
از آنها که درکشان بالاست. سرشان پُر است. ولی افادهای نیستند.
دقیقاً در اوج شکست اخیرم که گروه حرفهداستان منحل شد و بعضی از دولتیها نامردی کردند و به نویسندگی کمرغبت شدهبودم، خوابی دیدم.
برای دوستِ امین تعریف کردم. گفتم نمیدانم خوابِ صادق است یا نه.
گره را گشود و گفت اگر متصل به بیداری شد، صادق است.
متصل به بیداری بود و در وقت سحر. ولی بازهم سوال داشتم که چرا همچنین خوابی دیدهام؟
در خواب حسرت میخوردم بابت تمام نوشتههایی که نوشتهام ولی مذهبی نیستند.
هرچند بیشتر نویسنده اجتماعی بودم، گاهی هم مذهبی و مقاومت مینوشتم. ولی آنچه هم که اجتماعی نوشتم در مقابل دین و مذهب نبوده.
دوستِ امین بازهم گره را باز کرد و گفت: این همان آینده توست. تو که ننوشتی و داری حسرت میخوری بابت نَنِوشتههایت.
پس گاهی هم مینوشتم با اینکه مصمم به تغییر شغل بودم.
مدتی بعد بازهم خوابی دیدم که متصل به بیداری شد، وقتی همهجا به طرز عجیبی ساکت بود.
بهمحض بیداری باخودم میگفتم این کلمات و روایت زیبا چرا به خوابم آمده؟
"حقّ"
"یاعلی"
"العلی مع الحقُ والحق مع العلی"
کاری انجام ندادهبودم که دیگران انجام ندادهباشند.
ذهنم سریع رفت بهسمت یک #داستانک سهخطی ( شاید "ذهنم سریع کشید بهسمت" درستتر باشد تا میزان سرعت پردازش ذهنم بهتر درک شود)
همان داستانک که برای مولاامیرالمونین نوشتهبودم.
از آنجا که داستانک بازخورد چندانی نگرفتهبود، تعجب کردهبودم. ( فقط در حد یک پیام تشویقی بازخورد گرفت و یک کانال عمومی منتشر کرد)
چندبار بعد از انتشار در کانال #حرفه_هنر بادقت داستانک را خواندهبودم.
فکر میکردم شاید در محتوایش چیزی درست نیست که محل توجه قرارنگرفته.
ولی محتوا و تکنیک، همه خوب بود.
از ماجرا گذشتم و دیگر به آن فکر نکردم.
اگر قبلاً گروه #حرفه_داستان بود، همانطور که داستانِ دوستان را نقد میکردم آنها هم داستانم را نقد میکردند.
در محیط صمیمی از هم رفع اشکال میکردیم و قوت قلب برای همدیگر میشدیم.
ولی حالا بهنظرم اگر از دوستی بخواهم داستانم را نقد کند، نوعی مزاحمت است.
سعی کردم با گروه بانوی فرهنگ وابسته به حوزه هنری تهران مرتبط شوم و بازخورد آنها را از این داستانک بدانم. چون این گروه تلاش زیادی در حوزه داستانک دارد. ولی هیچ جواب و اعتنایی ندیدم.
البته که چند مرتبه قبلتر هم برای ارتباط تلاش کردهبودم.
از طرفی هم از آنجا که به #توانایی و #تخصص در داستاننویسیام اطمینان دارم، حاضر نیستم بروم فلان سازمان دولتی در استان و زیرنظر فلان کسی بنویسم که تخصصش در این حوزه از من پائینتر است.
یا بروم عضو فلان گروه خصوصی شوم که به قدرتمند بودن گروهش میبالد و اساتید و اعضای زیادی را جذب کرده.
و مسئله اینجاست که نمیتوانم قبول کنم، تخصصم از بعضیها در حوزه #داستانک و #داستان_نویسی پائینتر است و باید یک عضو معمولی باشم.
نمیتوانم قبول کنم بهصرف اینکه کسی از لحاظ سن و سال از من بزرگتر است، پس در این حوزه استاد یا پیشکسوت است.
بارها لفظ #استاد را بهطرز کنایه از بعضیها شنیدهام یا دیدهام. انگار که برای دلخوش کردن یا تمسخرکردن به بعضی بگویند.
دوستانی موضعگیریام را در مسئله بیحجابی شخصی در اختتامیه یک جشنواره و اصرارِ دبیر برای نوشتن مقدمه بر کتاب گروهی توسط این خانم یا موضعگیریهای صریحم را در زمینه مطالبهگری از مسئولین، مانع کار میدانند.
درواقع خودم را مانع میدانند.
ولی با آن خوابها و تعبیرها، دستِکم چیزهایی برایم ثابت شده تا بااطمینان بیشتر و باقدرت تحمل بالاتری قلم بردارم.
✍️ زهرا ملکثابت
https://eitaa.com/herfeyehonar
💥 #جدید
✍️ و این چنین حکایت رَوَد در این شب
که فرشتگان به صف فُروآیند
چنانکه در غزوه بدر
از آسمان فروآمدند
و عدهای را به وحشت
و عدهای را به حیرت انداختند از هیبت!
هرآینه فرشتگان به موسم باران بهاری،
در قُوّه نازل شوند
و عدهای را به شعف فروبرند.
هرآینه قدسِ شریف بهنهایت تقدیس رسد،
انشاالله تعالی!
نویسنده: زهرا ملکثابت
#حکایت #داستانک
#قدس #فلسطین
🔻🔻🔻🔻🔻
⚠️کپی ممنوع است
⭕️ فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر جایز است
https://eitaa.com/herfeyehonar
🌷✍️
مثل کف روی دریاچه بود،
جَوّ سَرلُختی که رفت.
حالا چشمانِ چشمه میدرخشد؛
با آبشارِ غَیوری که شُکوهمندانه ساری است.
نویسنده: زهرا ملکثابت
غیور: دارای غیرت
ساری: سرایت کننده، شایع
#استان_یزد
#حجاب #عفاف #غیرت
#داستانک #دلنوشته
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
🔗داستانک: "شبِ زَر"
✍️نویسنده: زهرا ملکثابت
اون شب منم بودم.
بالای یکی از موشکها بودم.
دورش زَرورق طلایی پیچیدهبودن، شبیه همونهایی که باهاش کاردستی مدرسه رو درست میکردم. ولی خیلی بَرّاقتر!
از اینجا... یعنی درست از آسمونِ بالای سرت، رفتم تا نزدیکیهای مسجدالاقصی.
از اونجا کامل میدیدم.
یه فرشته منو روی یکی از بالهاش نگه داشت. بالش اندازه فرش بزرگ حسینیه بود.
یکی هم پشت سرم بود که نشونم میداد اون موشک کجا میاُفته.
خورد همونجا: فرودگاه نظامی اسقاطیل.
زمین ترکید. "بوم!"
فرشتهها بلند گفتن: "اللهُ اکبر".
راستی زَرورق طلایی بهخاطر آیه "وجعلنا" بوده که مردم میخوندن!
مامان جونم اینجا نخواب! پاشو! مردم دارن میان گلزار.
بگو این همه شهید شدن... خونواده همه شهیدا خوشحالن.
اینم بگو که ما اونجا خوشحالیم.
اومدن. خدافظ.
_ "سلام، خانم ببخشین شما مامان یاسین تشت زر هستین؟!"
#داستانک
#شهید_حادثه_کرمان
#وعده_صادق
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک حرفههنر جایز است.
کپی ممنوع است ❎️
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک: دعوتنامه ویژه
نویسنده: زهرا ملکثابت
پیراهنِ ساتنِ سفیدِ برفی با آن دنبالهی کشیدهاش، باوقار و خانمترش میکند.
با وجود آن همه پولک و سِرمه و مُنجق که جابهجا و طرح به طرح روی پیراهن دوختهاند، در تنش به نرمی پرِ قو است.
دو دستبندِ جواهرنشان، به یک شکل و یک اندازه به مچ هردو دستش میاندازند.
ردیفهای نیمماه از جنس یاقوتِ سرخ اعلاء، پشتِ هم ردیف شدند و مثل لبخندِ خوشحال در صورتی خوشچهره میدرخشند.
سینهریزی به شکلِ نیمماهِ بزرگ سرخ با زنجیر بلند طلایِ سفید، جلوه زیادی به او میدهد.
همان فرشتههای کوچک با بالهای صورتی که دستبند و گردنبد را برایش آوردهاند، دعوتنامه را هم آوردهاند.
دعوتنامهای از جنس نور و جملاتی از الماس نابِ ناب!
بسم ربّ الرحمان
مدعوّ گرامی
مکرمه حسینی
دعوتید به گردهمآیی بانوان پزشک، پرستار و امدادگر فلسطینی بعد از طوفانالاقصی.
مهمانی در قسمتِ عالی افلاک برگزار میشود.
از طرف: زینب بنت الحسین
دعوتنامه مکرمه، پینوشت دارد:
شما بهعنوان امدادگری از ایران و بهخاطر واقعه گلزار شهدای کرمان به این مهمانی دعوت هستید.
مکرمه، چادر سبزِ طرح مَرمَرش را بهسر میکند. رگههای زَرَک و بُرنزی چادر، به تکاپو و نشاط میاُفتند.
دعوتنامه را روی چشمهایش میگذارد و بوی سیبِ سرخِ بارانخورده را نوش میکند.
برای مهمانیِ خاص، آمادهاست.
پایان
#داستانک #فلسطین #قدس
#شهید_حادثه_کرمان #طوفان_الاقصی
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر جایز است.
کپی غیرقانونی و حرام است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
مرور
داستانک برای #شهیدان_معاصر
🌷 داستانک باوری/
به یاد شهید امیرعلی بامری
https://eitaa.com/herfeyehonar/3622
🌷 داستانک بانداژ سرخ/
به یاد شهید فائزه رحیمی
https://eitaa.com/herfeyehonar/3384
🌷 داستانک دعوتنامه ویژه/
به یاد شهید مکرمه حسینی
https://eitaa.com/herfeyehonar/3347
🌷 داستانک شبِ زَر /
به یاد شهید یاسین تشت زر
https://eitaa.com/herfeyehonar/3280
🌷 داستانک رازِگل/
به یاد شهید رازگل علیزهی
https://eitaa.com/herfeyehonar/2926
🌷 داستانک نعمتِ نرگس/
به یاد شهید نعمتالله آچکزهی
https://eitaa.com/herfeyehonar/2581
🌷 داستانک دلِ جارو، دردِ جارو/
به یاد شهید فاطمه میرزایی
https://eitaa.com/herfeyehonar/2539
🌷 داستانک نقاشی مامانم/
به یاد شهید مریم سلطانینژاد
https://eitaa.com/herfeyehonar/2527
🌷 داستانک لاله صورتی/
به یاد شهید ریحانه سلطانینژاد
https://eitaa.com/herfeyehonar/2501
🌷 داستانک شکوفه لبخند/
به یاد شهید مریم سلطانینژاد
https://eitaa.com/herfeyehonar/2480
🌷داستانک عاشقانههای ممد و فاطی/
به یاد شهید محمد تاجیک
https://eitaa.com/herfeyehonar/2655
🌷 داستانک خوش غیرت/
به یاد شهید حمید الداغی
https://eitaa.com/herfeyehonar/521
🌷 داستانک "پسرِ لباس آبی"
به یاد شهید محمد امین سلطانینژاد
https://eitaa.com/herfeyehonar/4251
🔗🔗🔗🔗🔗🔗
#داستانک #داستان_ضعیف
نویسنده: زهرا ملکثابت
@zisabet
داستانک: بانداژ سرخ
نویسنده: زهرا ملکثابت
لحظهای تنهایی و سکوت، چیزی بود که واقعاً نیاز داشت.
جولیا روی ایوان خانه ایستاد. آسمان نقرهای آخرِ روز به او زُل زدهبود.
گیره سَر را به موهایش بست. بانداژ سرخ را باز کرد. زخمش کاملاً خوب شدهبود.
مرور کرد. چند دقیقه بعد از اینکه پلیس آنها را داخل اتوبوس کرد دختری کنارش نشست که خودش را فائزه معرفی کرد. چندبار هجی کرد تا جولیا یاد گرفت.
F...a...e..z...e
فائزه به زخم بالای آرنج جولیا اشارهکرد. چیزی که خود جولیا متوجهاش نشدهبود. اما با اشاره فائزه درد و سوزش زخم را حس کرد. فائزه درحالی که بانداژ را روی زخمش میبست با لحنِ معلمانه به او تاکید کرد: "همون روزی که آزاد میشی بانداژ رو باز کُن!"
جولیا، صبحِ همین امروز از بازداشتگاه آزاد شد.
مادرش و خاله اِلیزا، بهقول خودشان جشن کوچکی گرفتهاند.
بوی مرغِ شکم پُرِ داخل فِر، زیر دماغ جولیا زد. صدای ظروف چینی و کارد و چنگالها نشان میداد وقت شام نزدیک است.
جولیا نمیخواست قدرنشناس بهنظر برسد ولی واقعاً نیاز به فرصتی داشت تا چیزهایی را حلاجّی کند.
اینکه برای فائزه چه اتفاقی اُفتاد؟ چرا دیگر او را ندید؟ چرا هیچکس فائزه از ایران را نمیشناخت؟ چرا آنموقع حرفهای فائزه را جدّیتر نگرفتهبود؟
و از همه عجیبتر چرا دستهای همه دانشجویان معترض در اتوبوس بستهبود ولی دستهای فائزه باز بود؟
فائزه صورتی گرد و آسیای غربی با چشمهایی مصمم داشت. در مورد خودش گفته بود که ملیت ایرانی دارد. دانشجو و معلم است. خیلی دلش میخواهد داستاننویسی برای کودک و نوجوان را تجربهکند.
اما هرچقدر جولیا پرسوجو کردهبود هیچکدام از دانشجویان، _چه مسلمان و چه غیرمسلمان_ دانشجویی را با این مشخصات نمیشناختند.
جولیا بازهم از خودش میپرسید:
چهچیزی باعث شدهبود آنقدر مسخ شود که این سوالات را از او نپرسد دانشجوی چه رشتهای و معلم کجاست؟
در خانه باز شد و پدر جولیا درحالی که بطری نوشیدنی را دردست داشت باخنده گفت:
"جولی تا پنج دقیقه دیگه اگه نیومدی به سلامتیِ آلفرد مینوشیم"
شلیک خنده و صدای حرف از داخل بلند شد.
جولیا برای پدرش دست تکان داد و همزمان بانداژ سرخ بالبال زد.
آلفرد، همسر خاله الیزا تمام مدت را به پُرحرفی در مورد بیاهمیتی مدرک مدرسه و دانشگاه گذرانده و اینکه بیشتر افراد موفق که خودش یکی از آنهاست مدرک دانشگاهی ندارند.
همه به شوخیهای پدر جولیا و آلفرد خندیدهاند، حتّی خودِ جولیا با خندههایش وانمود کرده که این چیزها اصلاً برایش اهمیت ندارد.
اما وقتی باخودش روراست میشد کمی دلش از آیندهی نیامده، میلرزید.
به فائزه گفتهبود: "لعنتیها میخوان ما رو بترسونن. هرغلطی میخوان بکنن... اخراج کنن، هیچ دانشگاهی راهمون ندن، اصلا حق رای روهم ازمون بگیرن ولی دیگه صهیونیستها گند هر جنایتی رو درآوردن"
فائزه با همان نگاه نافذش و تائید سرش هر کلمهی جولیا را تائید کردهبود ولی انگار ذهنش را هم خواندهبود.
قبل از رسیدن به بازداشتگاه آخرین جملات فائزه این بود:
"نترس! نگران چی هستی؟ اینقدر دنیا داره به سمت چیزهای خوب پیش میره که دیگه اون چیزها مهم نیست"
جولیا از نیروی الهامبخش در کلام فائزه، نیرو گرفتهبود و نیرو میگرفت.
صدایی از داخل آشپزخانه مثل زنگ کلیسا نواخته شد:
"عزیزم شام حاضره"
پایان
#داستانک #صلح_جهانی
#شهید_حادثه_کرمان
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر جایز است.
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک: "سفر موازی"
نویسنده: زهرا ملکثابت
به عادت، قلم را به دست میگیرم و تکان میدهم.
از خودم میپرسم: "چی از قلم اُفتاده؟"
پایاننامه و منابع و یادداشتهایم را مرور میکنم.
نوبتِ دفاع نزدیک شده. حتّماً از اضطراب است که تبِ کمالگرایی بهجانم اُفتاده.
امّا انگار قلمِ مقالهام چیزی را فراموش کرده.
بازهم مرور میکنم:
از کراماتش که لایقِ خواهرِ کریم است، به سوی معرفتش که در کمال چون مادرِ معارف است، میروم تا صفات کریمهاش که به طراواتِ دخترانگی است و پایانِ پایاننامه با سلام و درود بر اوست .
نوشتن مقاله مثل یک سفر بود. سفری در جستجوی معرفت و رسیدن به جوابِ بسیاری از سوالات.
از نفسم میپرسم:
" امّا سفر کسی که به معرفت رسیده چطور؟"
این بار قلم میاُفتد از کشف تازه. کشفی که همیشه انتهای داستانک مینشیند.
"سفر، جهاد است برای فاضله."
و حالا وقتِ مکاشفهی نهایی داستانک است:
" قم، محل بخیر شدن سفرش شد."
پایان
#حضرت_معصومه #داستانک
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک: اُدکلن
نویسنده: زهرا ملکثابت
زنوشوهر جوان جلوی آینه میزِ توالت، برای مهمانی شام آماده میشوند.
شوهر چشمش به زن میافتد که بالای روسری ابریشمی را صاف میکند ولی چهرهاش درهم است.
_ چرا ناراحتی؟
_ نه ناراحت نیستم، حوصلهی این مهمونیا رو ندارم.
_ هوم، منم.
زن لبخندَکی میزند و از آینه مرد را نگاه میکند که ژل را بادقت روی تارهای مویش میکشد.
مرد سرِ حرفش را گرفته و میدهد:
_ باید رسمی بشینیم، جلو پا همه پاشیم، مواظب هر کلمه حرفمون باشیم.
زن بازهم به خودش در آینه نگاه میکند و ریمل را روی مژههایش میکشد. بالحن دلداری دهنده میگوید:
_ ولی لازمه با فامیلا معاشرت کنیم.
مرد دستمالی بیرون میکشد و انگشتهای ژلیاش را پاک میکند. دستمال را داخل سطل کنار میز توالت میاندازد.
درحالی که بادقت در ظرف ژل را میبندد، میپرسد:
_ من آمادهام، تو کِی تمومه؟
زن میپرسد:
_ پس اُدکلن چی؟
مرد به یقه کتش دست میکشد و طوری ژست میگیرد که انگار روی فرش قرمز اکران فیلم ایستاده.
_ ادکلن میخوام چکار؟! نَفَسِت اذیت میشه.
_ امشب همه ادکلن میزنن، حالا تو هم بزنی فرقی ندارها.
_ چرا فرق داره. من ماشینو از پارکینگ درمیارم، زود بیا پائین دیر نشه.
مرد از در اتاق خواب که خارج میشود.
زن یکبار دیگر به خودش در آینه نگاه میکند. گوشه دستمال را تا میکند و روی لبهایش میگذارد تا رطوبت رژ و برق لب را بگیرد.
از ته دل لبخند میزند و بعد در حالی که همزمان کیف دستیاش را برمیدارد، دستمال را هم داخل سطل میاندازد.
دستمال رُژی با طرح لب خندان میافتد روی دستمال ژلی که چندتار مو روی آن، طرحی شبیه به یک چشمِ باز را درست کردهاند.
چراغ اتاق خواب، روشن است.
پایان
#داستانک #عاشقانه #داستان_عاشقانه
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر جایز است.
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
#داستانک
داستانک: "باوری"
نویسنده: زهرا ملکثابت
به قویترین شاخه از بزرگترین چنارِ محوطه، طنابهای طلایی آویزانست.
طنابها محکم است اما وقتی که امیرعلی دست رویشان میگذارد، به نرمی پَرِقوست.
تشکچههای نرمِ تاب بدون پرِ قو و روکش ابریشمی کامل نمیشد اما خاصتر ازهمه چیز، گلدوزیهای صورتی و یاسی و فیروزهای درون گلدان بنفشست، درست مثل نقش پرده خانه بامریها در ایران.
ظرفی پر از بستنی مخصوص جلوی امیرعلیست. بین هوا و زمین، انگار دستی نامرئی آن را نگه میدارد.
گوشه نگاهی بس تا طعم بستنی مخصوص با طعم توتفرنگی و ادویه نوشجان شود!
دو فرشته همراهِ امیرعلی، همان روز اول باخنده روی این بستنی اسم گذاشتهاند: "بستنی بامری"
حالا هردویشان ایستادهاند روبهروی او، باتعجب روی کاغذی را میخوانند و باهم حرف میزنند.
بهشته، فرشتهی چادر° آبی میگوید:
"احتمالاً اشتباه شده، اینجا نوشته: باوری"
آفرین، فرشتهی چادر° طلایی میگوید:
"همه چی درسته، فقط اشتباه میگه: باوری"
بعد با لبخند از امیرعلی میپرسد:
"میخوای یه سفر کوتاه بری زمین؟"
امیرعلی باخودش فکر میکند که ای کاش میتوانست به اندازه یک قاشق هم که شده از این بستنی را به زمین ببرد و بگذارد در دهان پدرپیرش یا بدهد به پسر برادرش.
فرشته چادر آبی بالحن جدی میگوید:
"امیرعلی روی صحن جامع رضوی یکی داره صدات میزنه، مطمئنی میخوای ببینی؟"
امیرعلی هوراکُنان از روی تاب میپرد. برای اولین بار میتواند حرم را از نزدیک ببیند.
"بریم!"
از همان تونل سبزی که به بهشت آمدهاند به زمین برمیگردند. از دور یک حجم طلایی از پشت حجم آبی پیدا میشود. نزدیک و نزدیکتر میشوند ... گنبد مسجد گوهرشاد و گنبد عشقِ خالص!... صدای روضه و شبِ شهادت حضرت رضا!
امیرعلی میگوید: "راست میگفتن اینجا بهشت رو زمینه!"
فرشتهها وقتی همهجا را نشانش میدهند به صحن جامع میبرندش، ردیفهای اول روی قالی، پشت سر آقایی که مشکی پوشیده و شانههای به ضربآهنگ روضه بالا و پائین میشود.
مرد میگوید: "باوری ببخش!"
امیرعلی میفهمد باوری یعنی "او" و آن مرد همان کارمند شهرداریست که ضایعات و کارتونهایش را ازش میگرفته.
به فرشتهها نگاه میکند و میگوید: "چقدر دلش داغه!"
فرشتهها در جواب طوری نگاه میکنند که یعنی: "تصمیم باخودته."
امیرعلی میگوید: "برگردیم!"
در تونل سبز که به سمت بهشت برمیگردند امیرعلی مثل یک مرد میگوید:
"هرکی ببخشه بُرده"
پایان
#حضرت_رضا #امام_رضا
#شهید_حادثه_کرمان
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
.
💥 انتشار برای نخستین بار
همونطور که میبینین این داستانک در مهر ۱۴۰۱ نوشتهشده و آماده شدهبود برای انتشار در اینستاگرام اما شرایط طوری پیشرفت که نه تنها منتشر نکردم بلکه محل فعالیت مجازی را به ایتا تغییر دادم.
در این #نکته، درس و عبرتی است برای عبرتگیرندگان، انشاالله 🤲
#داستان_ضعیف #داستانک
#سبک_داستان_ضعیف
🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
🏴
داستانک "خطبه"
گفتند: "خطبه بخوان زینب!"
بعدها طوری صداها درهم پیچید و اهالیِ شام گردنکلفتی کردند که رگِ جملهها بُرید.
کاش حرمتِ خطبه زینبی را داشتند!
نویسنده: زهرا ملکثابت
عضو گروه حرفههنر
#داستانک #هنر_محرمی #داستانک_مذهبی
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک "بازی با روح"
نویسنده: زهرا ملکثابت
امروز بیدار که شدم صدای خَشدار عجیبی بهگوشم خورد.
_ "کاتی...کوتی...تاتوره..."
یک روح حرفمیزد. خیلی رازآمیز و جویده حرف میزد. گاهی که جملهای مهم میشد صدایش را پائین میآورد.
ذهنم رفت به روزهای کودکی که مادربزرگم به خانه ما میآمد و چند روز میماند. آنموقع هم باتعجب از شنیدن صدای یک روح، تمامی گوش میشدم.
همین صدای خَشداری که انگار از عمق آبانبار بیرون میآمد.
گاهی میرفتم برای نجات جانِ مادربزرگم که میدیدم پدرومادرم ساکت روبهرویش نشستهاند و او پس از جدال با خواب و بیخوابیِ سختِ شبِ قبلش، دارد برایشان حرف میزند.
دیشب آن یکی مادربزرگم خانه ما خوابیدهبود.
قطعی خودش است که برای پدرومادرم حرف میزند اما وقتی فهمیدم اشتباه میکنم که خودم جوابش را میدادم درحالیکه آنجا نبودم.
اینبار باید بروم به جنگ روح یا جن؟ همان جنی که یک شب قبل خوابش را دیدهبودم؟ از پشت یک توده سفید ساده بود ولی رویش را که به من کرد وحشتناک بود.
حرف نزد ولی از نگاهش شنیدم که آمده تا اذیتم کند.
دفعه اول با لکنت گفتم و کمی از صورت و هیکلش ریخت.
تا دفعه سوم که محکم گفتم "اعوذبالله من الشیطان الرجیم" و کامل ریخت.
بازهم صدای من آمد. حتی میخندیدم درحالیکه من نبودم.
بعد از صدای خندهام باز هم صدای خشدارِ مرموز گفت:
"کاتی...کوتی...تاتوره..."
بازهم من گفتم یا او گفت:
"خوبه خوبه"
آن صدای خواهرم بود که جلوی مادربزرگم نشسته و جواب میداد. تنها نقطه مشترکمان بعد از پدرومادر همین تُن صداست.
حتی مادرمان هم از پشت تلفن یا بدون دیدنمان، نمیداند کدامیم.
#داستانک
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
بفرمائید هشتگ ☕️🫖
#داستانک
#بداهه_نویسی
#تصویر_نویسی
#متن_کوتاه
#فرفره_سیفالی ( 📚 مشترک)
#عطر_نعنا ( 📚 مشترک )
#قهوه_یزدی ( 📚 مستقل یا فردی )
#خان_بیتنبان ( 📚 مشترک)
#فنجان_خاطره
#روایت_من
#داستان_ضعیف
#تحلیل_فیلم
#تحلیل_کتاب
#فایل_آموزشی ( مدرس: زهرا ملکثابت)
#تجربه_نویسنده
#داستان_کوتاه
#شعر
#تصویرسازی
☕️🫖
داستانک: "عشق قدیمی"
نویسنده: زهرا ملکثابت
پدربزرگ میگفت:
"داروی آدم دلمُرده، دیدن روی ماهه و بوکردن گلمحمدی".
مادربزرگ از باغچه گلمحمدی برایش میچید و هردو میخندیدند.
#بیست_کلمه
#داستانک
🔻🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک "ناتمام"
نویسنده: زهرا ملکثابت
عکسِ من که حوصله آشپزی ندارم، دوستم عاشق آشپزی و کدبانوگریست.
طوری کیک و دسر درست میکند که انگار آخرین کارش در این دنیاست.
اینبار میخواهد برایم قهوه درست کند. آنچنان بووبَرَنگی وامیدارد که قُوه خیال پردازیام را دو؛ نه، سه برابر میکند.
قهوهی تُرک را در فنجان بلور میریزد که تَرک میخورد.
قهوهی ریخته و قُوه خیالم هردو درهم میریزد و کمی بعد ازهم میگریزد.
فنجان بلوری به درون سیاهی کدری میرود و بازهم به تماشای مراسم تهیه قهوه نشستهام.
دوستم عهدی نانوشته با خودش دارد که باید هرکاری را به تمامی برساند.
بَسکه با همان شوق دفعه اول شروع میکند به قهوه درست کردن دلم نمیآید از او بپرسم: "قهوهی شفای عاجلست؟!"
دفعه قبل تقصیر را به گردن نازک فنجان بلور انداختیم اما چرا فنجان سفالی هم شکست؟
پایان
#داستانک
#داستان_ضعیف 😁
#سبک_داستان_ضعیف
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
اعضای جدید خوش آمدید
اعضای قدیم سلامت باشید
برای آشنایی با کتاب قهوه یزدی
#قهوه_یزدی ☕️
نظرات شما
#مهرشما 🌱
رضایت از آموزش و سفارش متن
#رضایت🌾
خواندن داستانکها 📔
#داستانک
آموزش داستان
#کارگاه_داستان ✍️
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
داستانک "پسرِ لباس آبی"
نویسنده: زهرا ملکثابت
کیک تولد فوتبالی سفارش میدهم.
قناد میپرسد: "طرفدار کدوم تیم..."
نمیتواند ادامه بدهد و بگوید "بود؟".
همه در این شهر من را میشناسند. از روی کولهام میدانند که منم. کولهای که همیشه پشتم میاندازم و بهاندازه یک کوه غم است.
بجای آنکه جوابش را بدهم، مینشینم روی چارپایه تا کیک را به سلیقه خودشان تزئین کنند.
وزن کوله، شانههایم را پائین میکشد.
آن شب که بیخوابی به سرم زدهبود با محمدامین پیاِسفایو بازی میکردیم.
محمدامین حرفهای بود، زود گُل اول را زد و دست مشت شدهاش را بالابُرد. گُل دوم را که زد باخودم گفتم این خواب را قبلاً دیدهام.
اولین چیزی که بعد از بیداری میبینم کیک تولدش است. تزئینش دوتا دسته بازی و دو بازیکن فوتبال با لباسهای قرمز و آبی که توپ چهلتکه میانشان است.
چقدر آبی به او میآمد! همانقدر که صورتی به ریحانه میآمد!
کاپشن صورتی ریحانه را خودِ محمدامین پسندیده بود.
کاش امروز بتوانم خودم را داخل کوله جاکُنم و در آن پنهان شوم اما به بچهها قول دادهام که کیک محمدامین را سر مزارش ببرم.
جگرم میسوزد. یادم میآید بعد از آیتالکرسی، سوره شمس را با تلاوت عبدالباسط حفظ کردهبود.
قول دادهبودم جایزهاش را پیاِسفایو بخرم.
قیمت که گرفتم، مبلغش سنگین بود. چندتا مغازه باهم رفتیم و هربار با چشم و ابرو آمدن از مغازهدار خواستم بگوید "نداریم".
روزی که در قرعهکشی بانک برندهشدم، معطلش نکردم و یکراست رفتم برایش پیاسفایو خریدم.
جعبهی کادوپیچ را به محمدامین دادم و گفتم: "سوپرایز"
وقتی باشوق و ذوق در جعبه را بازکرد، اثری از دستهها نبود.
من سنگینی جعبه را حس کردهبودم، پس چرا دستهها..."
بیدار میشوم و میگویم "نبود؟"
بچهام در حسرت پیاسفایو ماند.
میگفت: "بابا، اگه این مغازهها ندارن پس بقیه بچهها از کجا خریدن؟"
حالا کیک تولدِ پیاسفایو را میبرم به گلزارشهدای کرمان تا تولد بگیریم.
کیک خیلی سنگین است. انگار میخواهد من را با کوله به داخل زمین بکشد.
پایان
#داستانک
#شهید_حادثه_کرمان
بقیه داستانکهای شهدا اینجاست 👇
https://eitaa.com/herfeyehonar/3359
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی ممنوع است ⚠️
https://eitaa.com/herfeyehonar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉
از دفترچه خاطرات یک موشک ایرانی:
حواسم نبود، خوردم وسط مغز سرش.
نویسنده: زهرا ملکثابت
#داستانک #وعده_صادق
#داستان_کوچک #داستان_طنز
🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
.
فردا آموزش #داستانک یا #داستان_کوچک داریم.
بهنظر شما نوشتن در این قالب سخته یا آسون؟ و چرا بهنظرتون سخته یا آسونه؟
@zisabet