میگهکنکوردارم
نمیرسمنمازو...بخونم!
ببینم
میرسیناهاربخوری؟شامبخوری؟چتکنی؟فیلمببینی؟!!!
چراوقتعبادتکهمیشه
فازصرفهجوییدروقتمیگیریم؟!!
روزقیامت...
نمیگنتکرقمیبودییانه
میگن
نمازتکو؟!!!!
#باهممونم!!!
#بـدون_تـعـارف
#زیبایی_های_حرم
هر روز، گلهای روی کاشیها، با نوای نقارهخانه جانِ تازه میگیرند ...
🔹 نمایی زیبا از کاشیکاری ایوان ورودی صحن انقلاب، روبرو پنجره فولاد _ حرم مطهر امام رضا علیه السلام
°•🌱
عشق یعنےڪه دمے
بشنوے از نام رضا
و دلت گریه ڪنان ،
راهے مشهد بشود...!
#دستمارآبهمحرݥبرساݩیدفقط✋🏿
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ
•مدتها بود اطرافیانم بخاطر حجابم منو #مسخره میکردن و آزارم میدادن؛ 😔
نزدیک بود حجابمو بذارم کنار
تا اینکه این ویدیو رو دیدم... 👆
ـــــــــ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
¦🌸🕊¦ ⇠#شهیدانه
دختریدادمیزند،گریهمیکردمیگفت:
میخوامصورتبرادرموببوسمامااجازه
نمیدادند💔!
یکیگفت:
خواهرشاستمگرچهاشکالـےدارد؟!
بگذاریدبرادرشراببوسد
گفتندشمااصرارنکنیدنمیشود؛
اینشهیدسرندارد...🌿
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
✍خدایا در دورانی که نگه داشتن دین، از نگه داشتن آتش در دست سخت تر است، مارا همچون سرباز رشیدت شهید #قاسم_سليماني ثابت قدم نگه دار. خدایا به حق اباعبدلله الحسین (روحی فداک) مارا پاکیزه بپذیر.
•〰••✾❅🍃🌺🍃❅✾•〰•
« #شهید_حمزه_حاجی_زاده🌷 »
🔹 تمام زندگیاش آمادگی برای شهادت بود. توی کیفش، به در و دیوار اتاقش، همیشه پر از عکس شهدا بود. صحبتهای همسر شهدا را جمع میکرد و برای همسرش میبرد. میگفت: «به اینها گوش کن تا وقتی من شهید شدم بدانی که چطور قوی و باطراوت بمانی.»
🔹 به آخرین مرخصی که آمد، به مادرش گفت: «هرچقدر میخوای نازم کن، چون این دفعه که میخوام برم، دیگه برنمیگردم.» تمام آرزو و عشقش شهادت بود. وقتی خبر شهادتش رسید، هیچ کس تعجب نکرد همه آماده بودند.
🔹 شهید حمزه حاجیزاده امنیت با فرهنگ خط قرمزش در زندگی، دستورات دین بود. خیلی مراقب بود که در رفتار و یا شوخیها، حرمت دین شکسته نشود. دغدغهاش کار فرهنگی بود. استخدام نیروی انتظامی هم که شد، مهمترین اصل را همین میدانست. تا مدتها بعد از شهادتش مردم منطقه خدمتش میآمدند و از کار و خوبیهای حمزه تعریف میکردند. او بزرگترین خدمتها را کرده بود. خدمت برای حفظ امنیت و فرهنگ!
🔹 شهید حمزه حاجیزاده قرض الحسنه از حمزه میپرسیدم: «به رفقات چقدر پول قرض دادی؟» قسم میخورد که اصلا یادش نیست. میگفتم: «خب لااقل یادت هست به کی قرض دادی؟» باز هم شانه بالا میانداخت. میگفتم: «پس چطور میخواهی پس بگیری؟» می گفت: «نمیدانم. شمارهام را دارند. اگر خواستند خودشان زنگ میزنند.»
🔹 وقتی به کسی که نیازمند بود پولی قرض میداد دیگر منتظر برگشتش نبود. هدفش همان کمک کردن بود. دلش به اندازة دریا بزرگ بود.
📆 شهید مدافع وطن حمزه حاجی زاده نیروی دریابانی جاسک مورخ ۴خرداد۱۳۹۳ هنگام مبارزه با قاچاقچیان موادمخدر به شهادت رسید.
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #هفتاد_وچهار سمانه سر
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان°○❂
🔻 قسمت #هفتاد_وپنج
ــ من منظوری نداشتم فقط
ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه،میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم،الان شرایط فرق میکنه،الان شما از کارم خبر دارید،میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم،با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید
سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند.
هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد سریع از جایش بلند
شد
ــ من.. من دیرم شده باید برم
کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد،
ــ میرسونمتون
هم قدم به سمت ماشین رفتند،سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت،دستی روی شیشه کشید وناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد،نگاه کوتاهی به کمیل انداخت ،وقتی او را مشغول رانندگی دید،زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد.
اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد.
سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد.
ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا
سمانه بی حواس گفت:
ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من چقدر خوبه هوا
کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت،سمانه سوالی نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت:
ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید
و از ماشین پیاده شد،سمانه شوکه از حرف کمیل به اوکه ماشین را دور می زد نگاه می کرد.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت،کمیل غیبش زده بود،او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید،باران همیشه آرامش خاصی به او می داد،با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کند،صداهایی می شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند.
اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به لیوان شکلات داغی که در دست کمیل بود ،انداخت،خوشحال از به فکر بودن کمیل ،تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده :فاطمه امیری