عهد میبندم😭💔
دیگه اشکاتو در نیارم😔😭
-مولایمن!💕
دنیامبتلاینبودنشماست.."💔🖐🏻
تصدقتان..'✨
ازایندنیارفعبلاکنید..!!🍃💚
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
🌿𝑗𝑜𝑖𝑛↷
https://eitaa.com/joinchat/904724571C4373177d8c
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
عهد میبندم😭💔 دیگه اشکاتو در نیارم😔😭 -مولایمن!💕 دنیامبتلاینبودنشماست.."💔🖐🏻 تصدقتان..'✨ ازایندنی
حقیقتاًخوشبحالاونمنتظرواقعیکه الاندارهازبیقرارینالهمیزنهو دلشامامزمانشومیخواد.. :)💔
رفقا..!!
امروزجمعهست.."🍃
همونجمعههاییکهبیدلیلدلتمیگیره..'🥀
دلتمیگیرهواسهامامزمانت.."💔
عصرایجمعه..'
بغضراهگلوتومیگیره،اشکجلوچشماتومیگیره..'
ولیرفیق..!!
چرافقطگریه..؟!چرافقطبغض..؟!
چرایادنگرفتیمکه
میونایناشکوبغضحرکتکنیم..!!
چراهمیشهحرفمیزنیم..؟!
چراعملنمیکنیم..؟!
امامزمانبیشترازاشکوبغضماعملمونومیخواد..!!
کاشیهجوریبشیمکهوقتیآقامونمارومیبینه.."
بگهاگهدهتامنتظرمثلتوبود
منتاحالاظهورمیکردم..!!💔
رفیق..!!
اشکبریز..!!
ولیدرکنارشعملکن..'
منتظرواقعیباش،کارکنواسهامامزمانت..'
#منتظرواقعیباشیم..!!🖐🏻🍃
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
#حدیث_دلتنگے 🌿 بههرچهدرنگرم،نقشِرویِاوبینم :)♥️ ❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ ➺@herimashgh
ماازگُنَهبهكارظهورشگرِهزديم
باآنكهاوگشودهگِرِههازكارما..!!💕🔗
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🖐🏻🧡)))
غروبجمعهشدمولا، نمیدانمکجاهستی
دعایجمعهمیخوانم، نمیدانمکجاهستی😢😢سلامبرتوگلزهرا، الهیجانبهقربانت
حبیباایگلنرگس، بگوجاناکجاهستی؟ 😔😔😔 .❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ ➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_دوازده کمیل با ش
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سیزده
در باز شد،کمیل سرش را بالا آورد و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد،سری تکان داد ومشغول برسی پرونده شد.
ــ سلام بیا تو چرا اونجا ایستادی؟
امیرعلی در را بست و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست.
ــ کمیل،شرمندم
ــ برا چی؟
ــ دیشب
کمیل اجازه نداد حرفش را ادامه بده
ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه
ــ به مولا شرمندتم دیشب خونه پدر خانوم بودیم ،گوشیم هم تو خونه مونده بود
کمیل که می دانست امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است،لبخند زدو گفت:
ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد.
ــ آره پرونده رو ازش گرفتم
ــ خب؟
امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت:
ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن،روی موتور هم بودن،معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن ،اما قضیه دعوا واقعی بوده،اوناهم از این موقعیت استفاده کردن،
کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،امیرعلی آرام گفت:
ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی
ـــ چیز دیگه ای نیست ؟
ــ نه
ــ خب خیلی ممنون
با صدای گوشی ،کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد،چند تا عکس برایش ارسال شده بود،تا عکس ها را باز کرد،از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت:
ــ چی شده کمیل؟
نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت.
ــ بگو چی شده کمیل
کمیل بدون هقچ حرفی گوشی را به طرف امیرعلی گرفت و از جایش بلند شد،پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد ،احساس می کرد کل وجودش در حال آتش گرفتن است.
امیرعلی با دیدن عکس ها چشم هایش را عصبی بست،دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت:
ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟
کمیل به سمت گوشی خیز برداشت،
ــ کمیل صبر من بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد و منتظر امیرعلی بود،با جواب بده ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ الو
ــ به به جناب پاسدار،سرگرد،اطلاعاتی،اخوی،بردارد،چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدند
ــ عکسا چطور بودن؟؟
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهارده
کمیل عصبی غرید:
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه آروم باش اخوی
ــ تیمور دعا کن دستم بهت نرسه ،باور کن تیکه تیکت میکنم
ــ وای ترسیدم،یعنی اینقدر خاطر این خانم کوچولورو میخوای که اینطور عصبی شدی ،اسمش چی بود ؟سمانه!درست گفتم؟
ــ اسمشو به زبونت نیار عوضی،
ــ آروم باش،راستی دیشب تونستی خانم کوچولوتو آروم کنی،بدبخت خیلی ترسیده بود
کمیل فریاد زد:
ــ میکشمت تیمور میکشمت
تیمور بلند خندید و گفت :
ــ نمیتونی،من چند قدم از تو جلوترم،بابت عکس ها هم نمیخواد از من تشکر کنی میتونی از عکاس کوچولو تشکر کنی
کمیل تا میخواست فریاد بزند و او را تهدید کند،تیمور تماس را قطع کرد،نفس نفس می زد،صورتش داغ شده بود،امیرعلی سریع لیوان آبی را به طرفش گرفت.
ــ نمیخوام
ــ بخور،الان سکته میکنی
کمیل لیوان را از دستش گرفت و نوشید.
با صدای خشداری گفت:
ــ از عکسا چی فهمیدی؟
ــ چیزس ندارن ،فقط معلومه کسی که این عکس ها رو از همسرت گرفته از اعضای خانه بوده،آخه همسرت یک جا به دوربین لبخند زده،اون عکسا هم برای محضره،پس غریبه ای تو محضر نبوده .
گوشی را به طرف کمیل گرفت و گفت:
ــ حتما کسی از گوشی یکی از خانوادت برداشته
کمیل زیرلب زمزمه کرد:
ــ عکاس کوچولو ،عکاس کوچولو
چشمانش را بست و به آن شب و روز عقد برگشت،چیزهایی یادش آمد که ای کاش هیچوقت یادش نمی آمد،باورش سخت بود،
ــ کمیل داری به چی فکر میکنی؟
ــ اون روز همه از محضر بیرون اومدن فقط..
ــ نه کمیل غیر ممکنه
ــ امیرعلی خودشه ،لعنتی خودشه
امیرعلی گیج روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ خدای من
کمیل چنگی به کتش زد و گوشی اش را برداشت،امیرعلی سریع ایستاد و جلویش ایستاد:
ــ کجا داری میری
ــ باید تکلیف این موضوعو مشخص کنم
ــ نه کمیل الان نه ،بلاخره به خاطر...
ــ خودشم بفهمه زودتر از من اینکارو میکنه
امیرعلی را کنار زد و از اتاق بیرون رفت
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
#حدیث_روز☀️
🔶 امام صادق علیه السلام :
🔹 نیکی کردن (به پدر و مادر)، این است که با آنان خوب همراهی کنی، و اینکه آنان را به زحمت نیندازی که چیزی از نیازهایشان را از تو بخواهند، هرچند توانگر باشند .
📚 الکافی، ج2، ص157
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
48.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹ثواب زیارت علی بن موسی الرضا علیه السلام
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
💙⃟👀°| #ڪڶامـ_بـزږگـان
💙⃟👀°| #استادپناهیانمیگن
میخواے عاشق چیزے بشے؛
با عمل و رفتار عاشق شو!.
.
مثلااگر میخواهے
عاشقِ #شاھڪربلا بشے ،
هر روز صبح تو یہ
ساعتِ مخصوص بگو:
"صلےاللّٰہ علیڪ یا اباعبدالله..."
.
بگوحسیـنجانم ،
میخوامبهتعادت کنم...
تاعاشقت بشم تا بہ تو عارف بشم...!
.
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
آرزوکنکهگوشهایخدا
پرازآرزوستودستهایشپرازمعجزه
شایدکوچکترینمعجزهاش
بزرگترینآرزویتوبود..!!🔓🧡
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
بهجزخدابهکسیامیدنداشتهباش..!!🖐🏻✨
آدماکوچیکترازچیزیانکهفکرمیکنی..'🙂🤞🏻