eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
779 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
هرڪجا سݪطان 👑بۅد دۅرش سپاـہ ۅ ݪشڪر است پس چرا سݪطان خۅبان⭐️ بـے سپاـہ ۅ ݪشڪر است ⁉️ ⛔️با خبر باشید اـے چشم انتظاران ظهۅر 🌤 بهترین سݪطان عاݪم از همـہ تنها تر است ⚠️ براـے تعجیݪ در فرج امام زمان ڪنیم :) چـہ قدر آقا مظݪۅمن ڪـہ ڪݪید ظهۅرشۅن بـہ دست ماها افتاده🙃 سـہ شنبـہ هاـے مهدۅی♥️ نماز اقا امام زمان(عج) فرامۅش نشه🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌بیست‌یکم _ناهار با خانواد
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 _رامین برادر رها، با برادر من سینا شریک بودن؛ دعواشون میشه و با هم م درگیر می رد. من دنبال کارای قصاص بودم، مادرم فقط مادرم فقط قصاص میخواست؛ همینطور زن برادرم. نتونستم راضیشون کنم رضایت بدن؛ پدر رها، عموم رو که پدرزن برادرم هم بود رو راضی میکنه خونبس بگیره. قرار بود رها صبح همون روز به عقد عموم در بیاد. نتونستم... انصاف نبود یه دختر جوون با عموم که هفتاد سالشه ازدواج کنه. با خودم گفتم اگه من عقدش کنم بعد از یه مدت که داغشون کمتر شد طلاقش بدم که بره سراغ زندگی خودش؛ اما همه چیز به‌هم ریخت، نامزدم بهونه‌گیر شده و مدام بهم گیر میده! عموم قهر کرده و باهامون قهر کرده. دخترعمومم که خونه پدرش مونده میگه دیگه پا تو اون خونه نمیذارم. یاد سینا باعث میشه حالش بدبشه... ماههای آخر بارداریشه. _تو چی رها؟ احسان چی شد؟ _نمیدونم، ازش خبر ندارم. _خبر داره؟ _نمیدونم. صدرا طاقت از کف داد: _احسان نامزد سابقته؟ _آره. رها هم مثل تو نامزد داشت؛ نامزدی که حتی ازش خبر نداره! به نظرت اگه میخواست نمیتونست بهش خبر بده؟ مثل تو!صدرا ابرو در هم کشید و فکاش سفت شد، چشمش سرخ شده بود. _نامزد شما چی شد؟ _بعد از سالگرد برادرم قراره ازدواج کنیم. _با همسر دوم شدن مشکلی نداره؟ _من با اون زندگی میکنم، رها قراره با مادرم زندگی کنه.؛ درضمن همسر اول من رویاست، ما مدتی هست که نامزدیم. _اما اسم رها اول وارد شناسنامه‌ی تو شده. _قلب من برای رویا میتپه! _چرا شنیدن اسم احسان عصبانیت کرد؟ _رها الان متاهله! _تو چی؟ تو متاهل نیستی؟ فقط رها متاهله؟ صدرا دستی در موهایش کشید: _من باید برم سرکار؛ رها بلندشو ببرمت خونه، کاردارم. نزدیک خانه بودند که صدرا به حرف آمد: _پس اسمش احسانه؟ رها چشم به جاده دوخته بود که صدای صدرا را شنید: _پس دلیل توجهت به احسان اینه؟ تو رو یاد نامزد سابقت میندازه؟ منو باش فکر میکردم تو چقدر مهربونی! _اشتباه نکن؛ احسان کوچولو خیلی دوستداشتنیه! من دوستش دارم، ربطی به اسمش و نامزد سابقم نداره. از لحظه‌ای که اسمت رفت تو شناسنامهی من، یک لحظه هم خطا نکردم... چه تو قلبم، چه تو ذهنم. صدرا نفس عمیقی کشید و آرام شد. رها خیانت نکرده بود؛ اما خودش چه؟ خودش چندبار خیانت کرده بود؟ چندبار به دختری که محرمش نبود گفته بود دوستتدارم؟ چندبار برای شادی او زنش را انکار کرده بود؟ حالا زنی را متهم کرده بود که خیانت در ذاتش نبود، زنی که تمام اجبارها را پذیرفته بود، زنی که هنوز هم نمیدانست چرا همسرش شده. تا رسیدن به خانه سکوت کردند. سکوتی که باعث به خواب رفتن رها شد. چقدر این دختر را خسته کرده‌اند؟ در کلینیک قبل از دیدن او، چقدر محکم بود، مثل رویا محکم ایستاده بود و صحبت میکرد. نگاهش که خیره چشمانش شده بود چقدر محکم و پر از اعتماد به نفس بود. چرا در مقابل صدرا میشکست؟چقدر رهای آن مرکز را دوست داشت... مقابل در خانه ایستاد. رها در خواب بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیهداد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش آرامش میخواست. دقایقی بیشتر نگذشته بود که رها از خواب بیدار شد: _وای خوابم برد؟ ببخشید! صدرا چشمهایش را باز کرد و با لبخند پر دردی گفت: _اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. احسان بهانه‌تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا بخوره؛ شیدا و امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکالتی با شیرکاکائو میخواد. شام هم زرشکپلو میخوام دستپخت خودت! رها لبخندی زد به یاد احسان کوچکش! دلش برای کودکی که تنها بود میلرزید... رها تنهایی را خوب میفهمید. صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ساده این دختر شاد میشود؛ چه ساده میگذرد از حرفهای او. چه ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند میزند. این دختر کیست؟ چرا با همهی اطرافیانش فرق دارد؟
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 _باشه. برای شام دستور دیگه‌ای هم هست؟ صدرا فکر کرد "هم میتوانم غذایی بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟" _دلم از اون کشک بادمجونهات میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟ _بله آقا! رها نمیدانست این کشک بادمجان چیست که این خاندان علاقه‌ی شدیدی به آن دارند؟ کارهای این خانه فراتر از توانش بود. در خانه پدری‌اش، مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد. پدری که برای عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از خستگی و شکستگی همسرش لذت میبرد. پدری که تنها یک فرزند داشت، رامین!
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهرهی وحشت زده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید:_چی شده؟ _من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ _پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ _شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ _آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه‌ی آیه را که داد،صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ _شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالاچندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله‌ست. این شرایط برای خودش و بچه‌ش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه‌وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها *************** رها گفت می‌آید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه‌ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت می‌آید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه‌هایی برای گریه میخواست، َدلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست مردش نبود رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را میخواهد، بیاید تا بآیه بگوید زندگی‌اش سیاه شده است؛ بیاید تاآیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تاآیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد. َ رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش امد گفت و همراه اوخود را معرفی کرد. _صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای خودشان بود. رها: سالم حاج آقا، آیه کجاست؟ حاج علی: تو اتاقشه. قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت. آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند. اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد. _دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچهم به دنیا مرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو میخواد خنده‌ه‌اشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه... دلم برای قهر کردنای دو دقیقه‌ایش تنگه... دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها! هق‌هق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛ مادرانه نوازشش میکرد. صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بی‌تابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟ نگاهش روی تابلوی "وان‌یکاد" خانه ماند، خانه‌ای که روزی زندگی در آن جریان داشت وامروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚓️⛓ يہ‌مذهبی بـٰاید‌بدونھ‌کہ‌رفیق‌شهید‌داشتن فقط‌واسہ‌ی‌خوشگلۍ پروفایل‌نیس ... باید‌یـٰادبگیره‌حرف‌شَهید روتو‌زندگیش‌پیـٰادھ‌کنهـ🌱 وگرنهـ‌از‌رفـٰآقت چیزی‌نفهمیدهـ'¡ ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
CQACAgQAAxkDAAEml7FgWYvX5X8JC6szspjaEB1_YmOVbQACNgEAAssYDAaRDt-XsnzuMB4E.mp3
5.16M
❣️ 🕊💌 بارانی و دلگیر هوایِ بی تو محزون و غم انگیز نوای بی تو برگرد که بیقرارم و بیتابم بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو! 🎤 حاج مهدی میرداماد تعجیل درظهور مولاعج #۱۴صلوات ‌❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه ے ما روزی غروب خواهیم ڪرد ڪاش آن غروب را بنویسند: 👈شهادت❤️ و دیگر هیچ... 🌷 ═══‌‌‌ ❥︎🌸 @herimashgh
〖'♥️🌿^!〗 بآنو🧕🏻؛یادت‌نرھ‌براےچــٰادرِتو‌نقــشہ‌هاکشیده‌اند…!💥🌻 یك‌مقــٰام‌بـلندپایہ‌ی‌آمریکایی‌می‌گوید. . .(: دیگرزمانےنیست‌کہ‌دانشجویان‌رابہ‌ خیابان‌بیاوریم/:🚶🏻‍♀🚶🏻‍♂ براےسرنگون‌کردن‌جمهورےاسـلامی؛🇮🇷♥️ کافیست‌چـــٰادرازسـرزنـٰانشان‌برداشٺ!🤨🍃 😍😍 🐪💭 «✌️🏻🌿 ═══‌ ❥︎🌸 @herimashgh
خداسھ‌حرفھ‌ولۍواسھ‌پرکردن‌ تنهایات‌حرف‌ندارھ ヅ♡ #𝐵𝑖𝑜🎨`•
•شڪست در نهضتۍ ڪه براۍ خدا باشد وجود ندارد!• .رهـ.🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد حق✨ هر آنچہ لآزمـ باشد را بہ ټۅ خۅاهد آمۅخٺ☝️ ټنہا لآزمـ اسٺ ڪہ ټۅ آمادگۍ ڪافۍ براۍ حضۅر خدا در زندگۍاٺ را داشټہ باشۍ🙂☘ در هر ماجرایۍ بہ جاۍ اینڪہ بپرسید چرا من؟🤨 سۅال ڪنید: چہ درسۍ براۍ من داشٺ؟🤔 ═══‌‌‌‌ ❥︎🌸 @herimashgh
#𝑤𝑎𝑙𝑙𝑝𝑎𝑝𝑒𝑟🌸`• ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. هر‌زمان...⏳ ؎فرج‌مهد؎(عج)♥️ ࢪازمزمه‌کند...☔️ همزمان‌ (عج)‌🌱 دست‌ها؎مباࢪکشان‌ࢪابه🦋 سو؎آسمان‌بلندمی‌کنندو‌☁️ برا؎آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🌻 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌👀 حداقل‌ࢪوزی‌یک‌باࢪ ؎فرج🔊 ࢪازمزمه‌می‌کنند...:)🥨 ═══‌‌‌‌ ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا