حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتچهلوششم خانم زند اعتراضی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلوهفتم
صدرا : هر جور دوست داری فکر کن ، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن
. این رسمش نبود رها ، رسمش نبود منو تنها بذاری ؟ اونم بعد از این همه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد ، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم
رها تنش سنگین شده بود . قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش می رفت
. ډلش را افسار زد و قدم به سمت مرد این روزهایش برداشت ... مردی که غیرتی می شد ، با او غذا می خورد ، دنبالش می آمد ، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند ؟
احسان : کجا میری رها ؟ تو هم مثل اسمتی ، رهایی از هر قید و بند ، از چی رهایی رها ؟ از عشق ؟ تعهد ؟ از چی ؟ تو هم بهش دل نبند آقا ، تو رو هم ول میکنه و میره !
رها که رها نبود ! رها که تعهد می دانست . رها که پایبند تعهد بود ! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد ! از چه رها بود این رهای در بند ؟
حرفاتو زدی پسر جون ، دیگه برو دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری ؟ سایَت هم از کنار سایه ی رها رد بشه با من طرفی ؛
بریم رها !
دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند
. با خودش غرغر می کرد .
رها با این دست ها غریبه بود
. دست های مردی که قریب به دو ماه مردش بود
. اگه بازم سر راهت قرار گرفت ، به من زنگ میزنی ، فهمیدی ؟
رها سر تکان داد
. صدرا عصبی بود ، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند ... با عشق صدا کند
. کاری که تو یک بار هم انجامش نداده ای ؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است
. گوشه ای از ذهنش نجوا کرد " همون رقابتی که رویا با رها می کنه ! رویایی که حقی برای رقابت ندارد ؛
شاید هر دو عاشق بودند
؛ شاید زندگی هایشان فرق داشت ؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت
: اما دست تقدیر گره هایی به زندگی شان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد
..................................
ارمیا روزها بود که کلافه بود
؛ روزها بود که گمشده داشت
، خوابهایش کابوس بود
. تمام خواب هایش آیه بود و کودکش ... سیدمهدی بود و لبخندش ..
. وقتی داستان آن عملیات را شنید ، خدایا ... چطور توانست دانسته برود ؟!
امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود
. از خانواده ی شهدا دعوت به عمل آمده بود ؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلوهشتم
همه با لباس های یک دست ...
گروه موزیک می نواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوش ها سید :
شهید
... شهید ..
. شهید ...
ای تجلی ایمان .
.. شهید ..
. شهید ..
. شعر خوانده می شد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود
. آیه در میان زنان بود ... زنان سیاهپوش !
نمی دانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس می کرد .
سید مهدی انگار همه جا با آیه اش بود
. همه جوان بودند ... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند
. تا جایی که می دانست همه شان دو سه بچه داشتند ،
بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند ..
. مراسم برگزار شد و لوح های تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید می دادند
. نام سیدمهدی علوی را که گفتند ، زنی از روی صندلی بلند شد
. صاف قدم برمی داشت ! یکنواخت راه می رفت ، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود ؛
شاید این همه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود این گونه به رخ بکشد اقتدار خانواده ی شهدای ایران را !
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد ، لوح را به دست آیه داد
. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت
: ممنون !
سخت بود ... فرمانده حرف می زد و آیه به گمشده اش فکر میکرد ..
. جای تو اینجاست ، اینجا که جای من نیست مرد
آن قدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد
. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود :
خانم علوی ... خانم علوی... صدای فرمانده نیروی زمینی بود
. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد
: ببخشید
حالتون خوبه ؟
آیه لبخند تلخی زد : خوب ؟ معنای خوب رو گم کردم
. آیه راه رفته را برگشت ... برگشت و رفت ...
رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود .
روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند
. ارمیا هم با آنان همراه شد .
تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمی شد .
رفت و آمدی با کسی نداشت
. در مراسم تشییع هیچ یک از همکارانش نبود
. " چه کرده ای با این مرد سيد ؟ "
تمام کسانی که آمده بودند ، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند
. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده ی شهدای رفتند .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلونهم
آیه کنار فخرالسادات نشسته بود
. سیدمحمد پذیرایی می کرد با حلوا و خرما ..
. حاج علی از مهمان ها تشکر می کرد ، از مردانی که هنوز خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند ..
. شما تو عملیات با هم بودید ؟
مردی که فرمانده عملیات آن روز بود ، جواب داد : بله ، برای عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم
. به حمله همه جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم
، برای پیشروی بیشتر و عمليات بعدی آماده می شدن
. ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن
. سر جمع چهل نفر هم نمی شدیم ، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم
. جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود ... هم برای ما هم برای داعش ؛
حملهی شدیدی به ما شد
. درخواست نیروی کمکی کردیم ، به ارتش
مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود . یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی می رسن
. روز سختی بود ، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد .
تیر خورد تو پهلوش ... اون لحظه نزدیک من بود ، فقط شنیدم که گفت یا زهرا !
نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد .
دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست . وضعیت خطرناکی بود ،
میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه !
آرپیچی رو برداشت ... بایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد .
وقتی بچه ها رسیدن ، افتاد رو زمین ،
رفتم کنارش ... سخت حرف می زد
. گفت می خواد یه چیزی به همسرش بگه ، ازم خواست ازش فیلم بگیرم
. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه ؛
با گوشیم ازش فیلم گرفتم
. لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا ( س ) روی لباش بود .
سرش را پایین انداخت و اشک ریخت
درد دارد هم رزمت جلوی چشمانت جان دهد ...
آیه لبخند زد " یعنی میتونم ببینمت مرد من ؟ "
. الان همراهتون هست ؟ می تونم ببینمش ؟
نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود . چه می دانستند از آیه ؟ چه میدانستند که دیدن آخرین لحظه های مردش هم لذت بخش است ؛
آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند ؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم با هم باشند . " چه خوب یادت بود مرد ! چه خوب به عهدت وفا کردی ؟
" بله
گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد .
آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت ، وقتی نشست ، فیلم را پخش کرد
✨🌸•|ڂــــداهمیشہ حۅاسݜ بہٺ هسٺ ایݩۅ ٺۅ ڨرآݩݜ ڱفٺہ...|•🌸✨
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🌥⛅️🌤
🌸🌿°| #پڔۅفآیݪ|°~~
°| #مہــــدۅے•| °•❥
✿°~•~•~•~•🌿~•~•~•~•✿
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh