eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
747 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌چهل‌و‌ششم خانم زند اعتراضی
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدرا : هر جور دوست داری فکر کن ، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن . این رسمش نبود رها ، رسمش نبود منو تنها بذاری ؟ اونم بعد از این همه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد ، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم رها تنش سنگین شده بود . قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش می رفت . ډلش را افسار زد و قدم به سمت مرد این روزهایش برداشت ... مردی که غیرتی می شد ، با او غذا می خورد ، دنبالش می آمد ، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند ؟ احسان : کجا میری رها ؟ تو هم مثل اسمتی ، رهایی از هر قید و بند ، از چی رهایی رها ؟ از عشق ؟ تعهد ؟ از چی ؟ تو هم بهش دل نبند آقا ، تو رو هم ول میکنه و میره ! رها که رها نبود ! رها که تعهد می دانست . رها که پایبند تعهد بود ! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد ! از چه رها بود این رهای در بند ؟ حرفاتو زدی پسر جون ، دیگه برو دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری ؟ سایَت هم از کنار سایه ی رها رد بشه با من طرفی ؛ بریم رها ! دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند . با خودش غرغر می کرد . رها با این دست ها غریبه بود . دست های مردی که قریب به دو ماه مردش بود . اگه بازم سر راهت قرار گرفت ، به من زنگ میزنی ، فهمیدی ؟ رها سر تکان داد . صدرا عصبی بود ، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند ... با عشق صدا کند . کاری که تو یک بار هم انجامش نداده ای ؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است . گوشه ای از ذهنش نجوا کرد " همون رقابتی که رویا با رها می کنه ! رویایی که حقی برای رقابت ندارد ؛ شاید هر دو عاشق بودند ؛ شاید زندگی هایشان فرق داشت ؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت : اما دست تقدیر گره هایی به زندگی شان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد .................................. ارمیا روزها بود که کلافه بود ؛ روزها بود که گمشده داشت ، خوابهایش کابوس بود . تمام خواب هایش آیه بود و کودکش ... سیدمهدی بود و لبخندش .. . وقتی داستان آن عملیات را شنید ، خدایا ... چطور توانست دانسته برود ؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود . از خانواده ی شهدا دعوت به عمل آمده بود ؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 همه با لباس های یک دست ... گروه موزیک می نواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوش ها سید : شهید ... شهید .. . شهید ... ای تجلی ایمان . .. شهید .. . شهید .. . شعر خوانده می شد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود . آیه در میان زنان بود ... زنان سیاهپوش ! نمی دانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس می کرد . سید مهدی انگار همه جا با آیه اش بود . همه جوان بودند ... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند . تا جایی که می دانست همه شان دو سه بچه داشتند ، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند .. . مراسم برگزار شد و لوح های تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید می دادند . نام سیدمهدی علوی را که گفتند ، زنی از روی صندلی بلند شد . صاف قدم برمی داشت ! یکنواخت راه می رفت ، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود ؛ شاید این همه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود این گونه به رخ بکشد اقتدار خانواده ی شهدای ایران را ! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد ، لوح را به دست آیه داد . آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت : ممنون ! سخت بود ... فرمانده حرف می زد و آیه به گمشده اش فکر میکرد .. . جای تو اینجاست ، اینجا که جای من نیست مرد آن قدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد . حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود : خانم علوی ... خانم علوی... صدای فرمانده نیروی زمینی بود . آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد : ببخشید حالتون خوبه ؟ آیه لبخند تلخی زد : خوب ؟ معنای خوب رو گم کردم . آیه راه رفته را برگشت ... برگشت و رفت ... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود . روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند . ارمیا هم با آنان همراه شد . تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمی شد . رفت و آمدی با کسی نداشت . در مراسم تشییع هیچ یک از همکارانش نبود . " چه کرده ای با این مرد سيد ؟ " تمام کسانی که آمده بودند ، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند . هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده ی شهدای رفتند .
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 آیه کنار فخرالسادات نشسته بود . سیدمحمد پذیرایی می کرد با حلوا و خرما .. . حاج علی از مهمان ها تشکر می کرد ، از مردانی که هنوز خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند .. . شما تو عملیات با هم بودید ؟ مردی که فرمانده عملیات آن روز بود ، جواب داد : بله ، برای عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم . به حمله همه جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم ، برای پیشروی بیشتر و عمليات بعدی آماده می شدن . ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن . سر جمع چهل نفر هم نمی شدیم ، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم . جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود ... هم برای ما هم برای داعش ؛ حملهی شدیدی به ما شد . درخواست نیروی کمکی کردیم ، به ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود . یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی می رسن . روز سختی بود ، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد . تیر خورد تو پهلوش ... اون لحظه نزدیک من بود ، فقط شنیدم که گفت یا زهرا ! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد . دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست . وضعیت خطرناکی بود ، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه ! آرپیچی رو برداشت ... بایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد . وقتی بچه ها رسیدن ، افتاد رو زمین ، رفتم کنارش ... سخت حرف می زد . گفت می خواد یه چیزی به همسرش بگه ، ازم خواست ازش فیلم بگیرم . گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه ؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم . لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا ( س ) روی لباش بود . سرش را پایین انداخت و اشک ریخت درد دارد هم رزمت جلوی چشمانت جان دهد ... آیه لبخند زد " یعنی میتونم ببینمت مرد من ؟ " . الان همراهتون هست ؟ می تونم ببینمش ؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود . چه می دانستند از آیه ؟ چه میدانستند که دیدن آخرین لحظه های مردش هم لذت بخش است ؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند ؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم با هم باشند . " چه خوب یادت بود مرد ! چه خوب به عهدت وفا کردی ؟ " بله گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد . آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت ، وقتی نشست ، فیلم را پخش کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸•|ڂــــداهمیشہ حۅاسݜ بہٺ هسٺ ایݩۅ ٺۅ ڨرآݩݜ ڱفٺہ...|•🌸✨ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh