🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادوچهارم
" اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه هست ؟
سرت به کار خودت باشد !
" سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد .
ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج على کرد : حاجی باهاتون حرف دارم !
حاج على سری تکان داد که آیه گفت : بابا من میرم امامزاده !
ارميا : اگه میشه شما هم بمونیدا
حاج علی تایید کرد و آیه نشست
ارميا : قصه ی سیدمهدی چه ؟
حاج علی : یعنی چی ؟
ارميا : چرا رفت ؟
حاج علی : دنبال چی هستی ؟
ارميا : دنبال آرامش از دست رفته م .
حاج علی : مطمئنی که قبلا آرامشی بوده ؟
ارميا : الان به هیچی مطمئن نیستم
. حاج على : الان چی میخوای ؟
ارميا : میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچه ش بگذره و برہ ؟
آیه لب باز کرد : ایمانش !
حس اینکه از جا مونده های کربلاست ..
. بی تاب بود ،
همه روزاش شده بود عاشورا ،
همه ی شباش شده بود عاشورا !
از هتک حرمت حرم وحشت داشت
، به روز گریه میکرد و میگفت دوباره به حرم امام حسین ( ع ) جسارت شده !
بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت حرم رو شکستن ،
می گفت می خوام بشم دستای ابالفضل العباس ؛
میگفت می خوام بشم علی اکبر
حرم عمه ام رو به خاک و خون کشیدن ؛
گریه می کرد که بره ، پاهاش زنجير من بود ...
رهاش که کردم پر کشید ؟
آخه گریه های شر نمازش جگرمو آتیش میزد
. آخه هر بار سوریه اتفاقی می افتاد به خودش می گفت بی غیرت !
مهدی بوی یاس گرفته بود ..
. مهدی دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود .
اون صدای « هل من ناصر ینصرنی » رو شنیده بود
. دیگه چی میخواید ؟
ارميا : خودشو مدیون چی میدونست که رفت ؟
حاج علی : مدیون سیلی صورت مادرش ،
مدیون فرق شکافته شده ی پدرش ،
مدیون جگر پاره پاره ی نور چشم پیامبر ؛
مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته
؛ مدیون شهدای دشت نینوا ،
مديون قرآن روی نیزه ها !
ارميا : پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن ؟
حاج على : چون شکمهاشون از حرام پر شده بود ،
که اگه شکمت از حرام پر نباشه ، شنیدن صداش حتی بعد از قرن ها هم زیاد سخت نیست !
ارميا : از کجا بفهمم کدوم راه ، راه حقه ؟
حاج علی : به صدای درونت گوش بده !
کدوم رو فطرتت می پذیره ؟
اسلامی که کودک ۶ ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرهم میشه روی زخم يتيمها ؟
اسلام دفاع از مظلوم شبيه اسلام امام حسین عليه السلامه يا اسلامی که جلوی چشمای بچه ها سر میبره ؟!
ارميا : شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن !
شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون !
مگه نمیگن حضرت زهرا ( س ) هم دنبال فدک رفت ؟
اونا هم شاید طلب دارن ؛
امام حسین ( ع ) هم رفت دنبال حکومت ، حاجی دفاع از کشور به چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه ،
اصلا تو کتاب هاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه ؛
چرا الکی بریم بجنگیم !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادوپنجم
حاج على : فدک حق بود که ضایع شد .
فدک حق امامت بود و خلافت ، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود
، از هم جدا کردنش ؛
حق رو از حق دارش گرفتن ،
فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین ،
حکومت امام حسین ( ع )
ارميا : این که شد موروثی و شاهنشاهی مردم باید انتخاب کنن !
حاج علی : اونا آفریده شدن برای هدایت بشر
اونا بالاترین علم رو برای هدایت بشر دارن ،
تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش می کنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو میبینی ؟
اونا مشرف به تمام دنیا هستن ،
مشرف به همه ی حق و باطل ها ؛
به همه ی هستها و نیستها ،
به همه دروغ ها و راستیها ؛
شاید سوریه آزاد نشه ،
اما مهم تلاش ما برای کمک به مظلومه
مهم تلاش ما برای حفظ حریم ولايته ،
امام حسین ( ع ) میدونست اونجا همه ی مردها کشته و زنها اسیر میشن .
رفت تا به هدف بزرگترش برسه ؛
از عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره ،
اصلا بحث تکلیف و وظیفه ست ؛
نتيجهش به ما ربطی نداره البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه ،
ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه
ارميا : من گم شدم توی این دنیا حاجی ، هیچ کسی به دادم نمیرسه !
حاج علی : نگاه کن !
چهارده چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن ،
تمام غرق شده های این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بی برو برگرد قبولشون میکنن و نجانشون میدن !
خدا توبه کارا رو دوست داره .
آیه در سکوت نگاهشان می کرد .
" چه می کنی سیدمهدی ؟
یارکشی میکنی ؟
مگر یاد کودکیهایت کرده ای که یار جمع میکنی برای بازی ای که برایمان ساخته ای ؟
" **** *
سال نو که آمد ، احساسات جدید در قلب ها روییده بود
. صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش .
محبوبه خانم هم از افسردگی درآمده و مهدی بهانهی خنده هایش شده بود ؛
انگار سینا بار دیگر به خانه اش آمده بود .
.. شب کنار هم جمع شده و تلویزیون می دیدند که محبوبه خانم حرفی را وسط کشید
دونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از اینه
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهفتادوپنجم حاج على : فدک
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادوششم
اما شرایطی پیش اومد که هر چند اشتباه بود
اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم
. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما
، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه
، رها جان مادر ، پسرم دوستت داره ؛
قبولش می کنی ؟
اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی
اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم
. حق توئه که زندگی تو انتخاب کنی ،
اگه جوابت مثبت باشه
بعد از سالگرد سینا یه جشن براتون می گیریم و زندگیتون رو شروع می کنید
؛ اگه نه که بازم خونه ی بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید .
معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه ،
فکراتو بکن
، عروسم میشی ؟
چراغ خونه ی پسرم میشی ؟
صدرا خیلی دوستت داره !
اول فکر کردم به خاطر بچه ست ، اما دیدم نه ..
. صدرا با دیدن تو لبخند میزنه ،
برای دیدن تو زود میاد خونه
؛ پسرم بهت دل بسته ، امیدوارم نشکنها
رها سرش را پایین انداخت .
قند در دل صدرا آب می کردند !
" چه خوب راز دلم را دانستی مادرا
نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتون من بود ؟ "
رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت ،
زهرا خانم وسط راه گفت :
بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن !
برای هردوشون ناگهانی بود این ازدواج
محبوبه خانم :
عجله ای نیست . تا هر وقت لازم می دونه فکر کنه ،
اونقدر خانم و نجيب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم !
" فکر دل مرا نکردی مادر ؟
چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر ؟ "
صدرا نفس کم آورده بود ،
حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش این گونه نبود ! "
چه کرده ای با این دلم خاتون ؟
چه کرده ای که خود رهایی و من دربند توا
" رها کودکش را در آغوش داشت و نوازشش می کرد
. به هر اتفاقی در زندگی اش فکر می کرد جز همسر شدن برای صدرا !
عروس خانواده ی صدر شدن !
مهدی را مقابلش قرار داد .
" بزرگ شوی چه می شود طفلك من ؟
چه می شود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته است ؟
چه بر سرت می آید وقتی بدانی مادرت تو را نخواست ؟
من تو را میخواهم !
مادرانه هایم را آن روز هم خواهی دید ؟
دلنگرانی هایم را میخواهم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادوهفتم
من عاشقانه هایم را خرجت میکنم !
تو فرزند می شوی برایم ؟
گمانم نبود که تا همیشه در این خانه باشم !
گمانم بود مادری برایت می آید که مادری را خوب بلد است .
نه چون من که میترسم از فرداهایم !
دل زدنم هایم را برای دیر آمدن هایت را می بینی ؟
بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانه هایم ؟
به این پدرت چه بگویم ؟
به این پدر که گاهی پشت می شد و پناه ،
که توجه کردن را بلد است ،
که محبتهایش زیر پوستی ست !
چه بگویم به مردی که می خواهد یک شبه شوهر شود ،
پدر شود ؟
دست کوچک پسرش را بوسه می زد که در باز شد ،
رها از گوشه ی چشم قامت مرد خانه را دید .
برای چه آمده ای مرد ؟
به دنبال چه آمده ای ؟
طلب چه داری از من که دنبالم می آیی ؟
صدرا ؛ خوابید ؟
رها : آره ، خیلی ناز می خوابه ، نگاه کردن بهش سیر نمیشم !
صدرا : شبیه پدرشه !
رها : نه !
شبیه تو نیست !
صدرا لبخندی زد . " پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون ؟
همسر بودنم را چه ؟
همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری ؟
" صدرا : منظورم سینا بود .
رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت : شما ازدواج کنید آیه باید بره ؟!
به بودن من و تو در آن خانه می اندیشی عزیز دل ؟
می توانم دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق ؟
می توانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانه ام شوی ؟
" صدرا : نه ؛ میمونن !
خونه ی معصومه که خالی بشه ،
تمیزش می کنم و جوری که دوست داری آماده ش می کنیم !
آیه خانم هم میشه همسایهی دیوار به دیوارت ،
تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه !
رها : با خون بس بودن من چی کار می کنید ؟
جواب فامیلتون رو چی میدی ؟
برای صدرا : فعلا فقط به جواب تو فکر می کنم !
جواب مثبت گرفتن از تو سخت تر از روبه رو شدن با اوناست ؟
رها : رویا چی ؟!
صدرا : رویا تموم شده رها ، باور کن !
از وقتی اومدی به این خونه ، همه رو کمرنگ کردی ،
تو رنگ زندگی من شدی ،
تو با اون قلب مهربونت !
رها منو ببخش و قبولم کن
، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمی افتاد ،
هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم ؛
خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده !
رها : شما ، چطور بگم ... نماز ، روزه ، محرم ، نامحرم !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادوهشتم
صدرا : یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمی کنم
اما دروغ گفتم ،
همون موقع هم می خواستم شبیه تو باشم و
تو رو برای خودم داشته باشم .
رها : فرصت بدید باورتون کنم !
صدرا : تو فرصت نمی خوای ، آیه میخو !
تا آیه خانم بهت نگه ، تو راضی نمیشی ؟
" چقدر خوب ناگفته های قلبم را می دانی مردا "
صدرا تلفنش را به سمت رها گرفتن بهش زنگ بزن !
الان دل میزنی برای بودنش رها تلفن را گرفت و شماره گرفت
. صدرا از اتاق بیرون رفت
رها خواهرانه های آیه اش را می خواست
رها : آیه ! سلام
آیه : سلام ! چی شده تو هی یاد من میکنی ؟
رها : کی میای ؟
آیه : چی شده که اینجوری بی تاب شدی ؟
به خاطر آقا صدراست ؟
رها : تو از کجا میدونی؟
آیه : فهمیدنش سخت نیست
از نگاهش ، رفتارش ، اصلا از اون بچه ای که به تو سپرد
معلوم بود که یک ډله شده ،
تو هم که میدونم هنوز بهش شک داری ؟
رها : من نمی شناسمش !
آیه : بشناسش ، اما بدون اون شوهرته ؛
تو قلب مهربونی داری ،
شوهرتو ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته ،
ببخش تا زندگی کنی ؟
اون مرد خوبیه .
.. به تو نیاز دارد تا بهترین آدم دنیا بشه !
کمکش کن رها !
رها : کاش بودی آیه !
آیه : هستم ... تا تو بخوای باشم ، هستم ؛
البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم
رها : نه ؛ معصومه داره جهازشو می بره !
گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا !
تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی
آیه : پس تمومه دیگه ، تصمیماتون رو گرفتین ؟
رها : نه آیه ،
گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم
آیه : رهافکر طلاق رو نکن ،
میدونی طلاق منفورترین حلال خداست ؟
رها : ما خیلی با هم فرق داریم !
آیه : فرق داشتن بد نیست
، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن
، باید مکمل هم باشن
رها : اعتقاداتمون چی ؟
آیه : اون داره شبیه تو میشه ،
چندباری اومد بالا با بابام حرف زده که داره تغییر عقیده میده !
پسر مردم از دست رفت ...
هر دو خندیدند
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهفتادوهشتم صدرا : یه روز
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادونهم
. رها دلش آرام شده بود ...
خوب است که آیه را دارد
آخر هفته بود که آیه بازگشت
، سنگین شده بود
. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود ..
. رها دل می سوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش !
آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش !
آیه : امشب چی میخوای بپوشی ؟
رها : من نمی خوام برم ، برای چی برم جشن نامزدی معصومه ؟
آیه : تو باید بری !
شوهرت ازت خواسته کنارش باشی ،
امشب برای اون مادرش سختتره ؟
رها : نمی فهمم چرا داره میره !
آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود ،
دیگه فقط دختر عموشها با هیچ پسوند اضافه ای !
حالا بگو میخوای چی بپوشی ؟
رها : لباس ندارم آیه !
آیه : به صدرا گفتی ؟
رها : نه خب روم نشد بگم !
آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد .
کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت :
چطوره ؟
رها : قشنگه
آیه : بپوشش
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد
. آیه روسری مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت ..
. بیا اینم برات ببندم !
رها که آماده شد ، از پله ها پایین رفت ،
صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند
. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها !
نگاه صدرا که به رهایش افتاد ، ضربان قلبش بالا رفت !
" چه کرده ای خاتون !
آن سيه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که
پوست گندمگون ات را در نقره اي این قاب به رخ می کشی ؟
آہ خاتون ... کاش می دانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته !
من چشمانم از نمازهای صبحات پر است .
.. از قنوتت پر است !
من دل در گرو مهرت دارم !
من را به صلیب میکشی خاتون ؟
تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی ؟
آمدهای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا ؟
" مهدی که در آغوشش دست و پا زد ، نگاه از رهایش گرفت
. محبوبه خانم لبخند معناداری زد .
رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت
. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود ،
جلو کنار صدرا نشست رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرد
و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد
. آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد .
چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود !
چقدر گفته بود رها زن باش .
.. تکیه گاه باش !
مردت شب سختی پیش رو دارد !
گفته بود : رها !
تو امشب تکیه گاه باش !
........
وارد مهمانی که شدند ، صدرا به سمت عمويش رفت
و او را صدا زد : عموجان
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادم
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد :
شما اینجا چی کار می کنید ؟
محبوبه خانم : شما دعوت کردید ، نباید می اومدیم ؟
آقای زند : نه ... این چه حرفیه !
اصلا فکرشم نمی کردیم بیاید ،
بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید ؟
چقدر این مرد اضطراب داشت !
رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و
او هم رنگ از رخش رفت :
محبوبه خانم ... محبوبه خانم !
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد
چی شده رها ؟! صدرا
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت :
- چی شدی تو ؟
حالت خوبه ؟
رها : بریم ...
بریم خونه صدرا ؛
چطور می شود وقتی این گونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان می رانی دست رد به سینه ات بزنم ؟ "
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت ،
نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت :
بريم !
" این گونه نکن بانو ... تو امر کن !
چرا این گونه بی پناه می نمایی ؟
" صدرا : باشه بریم .
همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد
. " خدایا چه کند ؟
مردش با دیدن داماد این عروسی میشکست !
مرد بود و غرورش ...
خدایا ... این کل کشیدن ها را خوب می شناخت !
عمه هایش در کل کشیدن استاد بودند ،
نگاهش را به صدرا دوخت ،
آمد به سرش از آنچه می ترسیدش !
" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد
. صدایش زد صدرا صدرا !
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید
. دست محبوبه خانم روی قلبش بود
: صدرا ... مادرت
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت .
مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید
و از بین مهمان ها دوید
****
جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت
: خودم اون برادر نامردت رو میکشم !
رها دلش شکست !
رامین چه ربطی به او داشت
: - آروم باش !
صدرا : آروم باشم که برن به ریش من بخندن ؟
خون بس گرفتن که داماد آینده شون زنده بمونه ؟
پدر با تو ، دختر با اون ازدواج کنه ؟
زیادیش میشدا
رها : اون انتخاب خودشو کرده ، درست و غلطش پای خودشه !
یه روزی باید جواب پسرشو بده !
صدرا صدایش بلند شد کی باید جواب منو بده ؟
کی باید جواب مادرم رو بده ؟
جواب برادر ناکامم رو کی باید بده ؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادویکم
رها : آروم باش صدرا !
الان وقت مناسبی نیست ؟
صدرا : قلبم داره میترکه رها !
نمیدونی چقدر درد دارم !
محبوبه خانم در سی سی یو بود و اجازه ی بودن همراه نمی دادند .
به خانه بازگشتند
که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند
. صدرا به اتاقش رفت و در را بست
. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد ..
. چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسر همسرش !
آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر می کرد
. اصلا رامین به چه چیزی فکر می کرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود ؟
یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش می گفت ،
از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی آید !
می گفت رامین چشمانش پاک نیست ،
چطور همکارش نمیداند !
امشب هم همین حرف ها را از صدرا شنیده بود !
صدرا هم همین حرف ها را به سینا زده بود .
حالا که در یک نزاع سر مسائل مالی ، سینا مرده بود
، معصومه بهانه ی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود !
" آیه آه کشید ..
. خوب بود که صدرا ، رها را داشت ،
خوب بود که رها مهربانی را بلد بود ،
همه چیز خوب بود جز حال خودش !
یاد روزهای خودش افتاد :
یادت هست که وقتی دلشکسته بودی ،
وقتی ناراحت و عصبانی بودی ،
میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر می کند !
یادت هست که تمام سختی ها را پشت سر می گذاشتیم و دست هم را می گرفتیم
و فراموش می کردیم
دنیا چقدر سخت می گیرد ؟
حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد !
" به عکس روبه رویش خیره شد
" نمی دانی چقدر جایت خالیست مرد
.... خدایا ،
چقدر زود پر کشیدی .
.. مرد من جایت کنارم خالی ست !
به دخترکت سخت میگذرد !
چه کنم که توان زندگی کردن ندارم ؟
چه کنم که صفر می ایستم ؟
روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست ؟
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست ...
راستی موهایم را دیده ای
که یک شبه سپید شده اند ؟
دیده ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکستریاش کرده و رفته ای ؟
دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است ؟
دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را می پوشانی ؟
اصلا دیدهای سپیدی و عسلي چشمانم با هم درآمیخته اند ؟
دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته ؟
دیده ای ناتوان گشته ام ؟
دیده ای شانه های خم شده ام را ؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای ؟
از روزی که رفتی آیه هم رفت !
روزمرگی می کنم دنیا را تا به تو برسم ..
. دنیایم تو بودی !
دنیایم را گرفتی و بردی چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم !
چطور مرا شناختی که با حرف های آخرت مرا شکستی ؟
اصلا من کجای زندگی ات بودم که رفتی ؟
دلت آمد ؟
از نامردی دنیا نمی ترسیدی ؟ "
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهشتادویکم رها : آروم باش
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادودوم
دلش اندکی خواب و بی خبری می خواست
. دلش مردش را می خواست
و آیه این روزها زیادی زیاده خواه شده بود .
دلش لبخند از ته دل رها را می خواست
، نگاه مشتاق صدرا به رها را می خواست ،
دلش کمی عقل برای رامین می خواست ،
شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را می خواست اینها آرزوهای بزرگ آیه بود ...
که این روزها زیادی زیاده خواه شده بود .
نفس گرفت " چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت !
چه کنم که همه ی شهر رنگ تو را گرفته است ؟
چگونه یاد بگیرم بی تو زندگی کردن را ؟
مگر می شود تو بروی و من زندگی کنم ؟
تو نبض این شهر بودی ؟
حالا که رفتی ، این شهر ، شهر مردگان است ؟
* ***
سه ماه گذشته بود
. سه ماه از حرف های ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود ..
. سه ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود ..
. سه ماه بود که کمتر در خانه دیده شده بود ..
. سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود !
کلاه کاسکتش را از سرش برداشت .
نگاهش را به در خانه ی صدرا دوخت .
چیزی در دلش لرزید .
لرزه ای شبیه زلزله !
" چرا رفتی سید ؟
چرا رفتی که من به خود بیایم ؟
چرا داغت از دلم بیرون نمی رود ؟
تو که برای من غریبهای بیش نبودی !
چرا تمام زندگی ام شده ای ؟
من تمام داشته های امروزم را از تو دارم .
" در افکار خود غرق بود که صدای صدرا ...
ارميا ... تویی ؟!
کجا بودی این مدت ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت :
همین حوالی بودم ،
دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت !
ارمیا نگفت گوشه ای از دلش نگران زن تنها شدمی سید مهدی
نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از او گرفته است ،
نگفت آمده دلش را آرام کند
. وارد خانه شدند ، رها نبود و
این نشان از این داشت که طبقه ی بالا پیش آیه است ؟
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست :
کجا بودی این مدت ؟
خیلی بهت زنگ زدم ؛
هم به تو ، هم به مسیح و يوسف ؛
اما گوشیاتون خاموش بود !
ارميا : قصه ی من طولانیه ، تو بگو چیکارا کردی ؟
از جنس رها خانم شدی ؟
یا اونو جنس خودت کردی ؟
صدرا : اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقبگرد کنه مثل من بشه ؟
ارميا : خب چیکار کردی ؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوسوم
صدرا : قبول کرد دیگه
، اما حسابی تلافی کردها !
ارميا : با مادرت زندگی می کنید ؟
صدرا : همسایه ی آیه خانم شدیم ،
یک ماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم !
ارميا : خوبه ، زرنگی ؛
سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی
، حالا خانومت کجاست ؟
صدرا : احتمالا پیش آیه خانومه ،
دیگه نزدیک وضع حملشه
، یا رها پیششه با مادرم یا مادر رها !
حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان
ارميا : چه خوب ، دلم برای حاج علی تنگ شده بود .
صدای رها آمد :
صدرا ،
صدرا
صدرا
صدایش را بلند کرد من اینجائم رها جان
، چی شده ؟
مهمون داریما !
يا الله
... در داشت باز می شد که بسته شد و صدای رها آمد :
آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان ، دردش شروع شده !
صدرا بلند شد
: آماده شید من ماشین رو روشن می کنم .
ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود .
" وای سید مهدی ... کجایی ؟!
جای خالی تو را چه کسی پر می کند ؟
شاید در روزهای کودکی می شد جای خالی کلمات را پر کرد
اما امروز چه کسی می توانست جای خالی تو را پر کند ؟
صدرا کلید خودرواش را برداشت
، محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند .
رها مادرانه خرج می کرد برای آیه اش !
آیه فریادهایش را به زور کنترل می کرد و این دل رها را بیشتر می آزرد
... عزیز دلش
، دلش هوای مردش را کرده بود
، هوای سید مهدی اش را کرده بود !
زیر لب مهدی اش را صدا میکرد
... ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردن های آیه ...
کجایی مرد ؟
کجایی که آیه ی زندگی ات مظلوم ترین آیه ی خدا شده است .
ارميا دلش فریاد می خواست
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوچهارم
سید مهدی امشب چگونه بر آیه ات می گذرد ؟
کجایی سید ؟
به داد همسرت برس
**
" آیه را که بردند ، ارميا بود و صدرا .
انتظار سختی بود
. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگی ات را به کسی ...
که زندگی اش را در طوفانهای سخت ، رها کرد تا تو آرام باشی !
" چه کسی جز تو می تواند پدری کند دلبندت ؟
چطور دخترک یتیم شده ات را بزرگ کند
که آب در دلش تکان نخورد ؟
شب هایی که تب می کند دلش را به چه کسی خوش کند ؟
چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته ی همسرت که قلبش آرام بتپد ؟
سید مهدی چه کسی برای آیه و دخترکت ، تو میشود ؟
" صدرا میان افکارش وارد شد :
به حاج علی زنگ زدم
، گفت الان راه می افتن
. ارميا : خوبه !
غریبی براشون اوضاع رو سخت تر می کنه
صدرا : من نگران بعد از به دنیا اومدن بچه ام !
ارميا : منم همین طور ، لحظه ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه !
صدرا : خدا خودش رحم کنه ؛
از خودت بگو ، کجا بودی ؟
ارميا : برای ماموریت رفته بودیم سوریه !
صدرا : سوریه ؟!
برای چی ؟
ارميا : همه برای چی میرن ؟
صدرا : باورم نمیشه !
ارمیا : راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن !
صدرا : اونجا چه خبر بود ؟
ارميا : می خوای چه خبری باشه ؟
جنگ و مرگ و خاک و خون !
راستی ... آیه خانم کسی رو ندارن ؟
هیچ وقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم !
صدرا : منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سید محمد ندیدم ،
یه روز از رها پرسیدم !
این دختر عجيب تنهاست ارميا ؟
رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد
، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب می میره !
مثل اینکه میخواستن برن مسافرت ،
آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش می زنه ،
همون لحظه حاج علی می خواسته ماشین رو جابه جا کنه .
ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش
، حاج علی که داشته دنده عقب می رفته ،
نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره !
همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن !
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهشتادوچهارم سید مهدی امش
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوپنجم
بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته
و یه خونه وچیکتر گرفته و باقی پولشو داد کرایه کنه
ارميا : روز اولی که خونه شون رو دیدم فکر کردم بچه اشتباه فکر کردم !
صدرا : همه اشتباه می کنن
. ارميا : تو که زندگی نامه ی خانواده ش رو درآوردی
، نفهمیدی عمویی ، عمه ای ، خاله ای ، دایی ای چیزی نداره ؟
صدرا ابرو بالا انداخت : نکنه قصد ازدواج داری ؟
الحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود
. آرمیا هم ادامه داد : قصد ازدواج دارم ، مورد خوبی داری ؟
صدرا : متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخاله ای در کار نیست !
از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن
، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن !
ارميا : رو فامیلای تو چی ؟
صدرا آه کشید .
هنوز زخمی که معصومه زد ، درد داشت
: فامیل من لياقت نداره !
ارمیا : چرا پکر شدی ؟
صدرا : زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد ؟
ارميا ابرو در هم کشید .
مقداری حساب کتاب کرد و گفت : متاسفم
صدرا : هزار بار بهش گفتم برادر من ، پای شریک و رفیق رو به خونه زندگیت باز نکن !
رفت و آمد حدی داره ، لااقل طرف رو بشناس و زندگیت رو بپا !
با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه
و پی ناموست نباشه ،
هرچی رها پاک و نجیب و بی آلایش و با ایمانه ،
رامین بویی از آدمیت نبرده !
گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن !
ارميا : شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت .
صدرا : آره !
دوست میتونه زندگی ها رو زیر و رو کنه !
ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید که بعد از مرگش سر دوستی را با او باز کرده بود
چقدر دوست خوبی بود سید مهدی !
چیزی مثل آیه و رها !
ارمیا را از مرداب زندگی گذشته اش بیرون کشید
و دریا را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوششم
آیه به سختی چشم باز کرد .
به سختی لب زد :مهدی...
صدای رها را شنید : آیه ... آیه جان !
خوبی عزیزم ؟
آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود
: بچه ؟
لبخند رها زیبا بود : یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری یه کم از پسر من یاد نگرفت که ..
. پسر دارم آروم ، متین
دختر تو جغجغه ست ؛
اصلا برای پسرم نمیگیرمش !
آیه : کی میارنش ؟
رها : منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن
، دخترت رو مخ همه رفته !
صدای در آمد . حاج على و فخرالسادات ، محمد ، صدرا ، ارمیا وارد شدند
دسته گل و شیرینی !
سخت جای تو خالیست مرد ...
چرا نیستی !
آیه که تازه به سختی نشسته بود
رها چادر گلدارش را روی سرش حالی جواب تبریک ها را می داد .
مادر شوهرش گریه می کرد
، جایت خالیست مرد .
.. خیلی خالیست .
صدای گریه ی نوزادی آمد
و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد
. رها : دیدید گفتم جغجغه ست ؟
صداش قبل از خودش میاد وروجک !
همه سعی داشتند جو را عوض کنند ؟
صدرا : رها جان قول پسر ما رو ندیا !
بچه بيچارهم دو روزه کر می شه !
حاج علی : حالا کی به تو دختر میده ؟
همین دختر بیچاره حیف شد ، بسه
صدرا : داشتیم حاجی ؟
حاج على : فعلا که داریم ؟
سیدمحمد : ای قربون دهنت حاجی !
حالا فکر میکنه پسر خودش چیه ،
خوبه همین یک ماه پیش دیدمش !
پسرای تنبل همه ش یا خوابه يا خمار خوابه ..
. از خوابم که بیدار میشه هی خمیازه میکشه ..
. انگار معتاده !
صدای خنده در اتاق پیچید .
طولی نکشید که خنده ها جمع شد
آیه لب زد ....
بابا ...
حاج على : جان بابا ؟
آیه بغض کرد :
- زیر گوش دخترکم اذان میگی ؟
دخترکم بابا نداره !
فخرالسادات هق هقش بلند شد
. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبيند
. چیزی میان گلوی ارميا بالا و پایین میشد .
حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت
ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت
" چقدر شیرینی دختر سید مهدی
نتوانست تحمل کند
، بغض گلویش را گرفته بود .
از اتاق آرام و بی صدا خارج شد
. وقتی اذان را گفت
، صدرا سعی کرد جو را عوض کند
: حالا اسم این جغجغه خانم چی هست ؟
آیه : به دخترم نگید جغجغه
، گناه داره !
اسمش زينبه ؛
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوهفتم
فخرالسادات : عاشق دخترش بود .
این قدر دوستش داشت که انگار سالها با این بچه زندگی کرده ،
چه آرزوها داشت برای دخترش !
فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد
و گفت : شبیه مادرشه ،
مهدی همه ش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه !
وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند ،
قرار بود رها پیش آیه بماند
. رها برای بدرقه شان رفت و وقتی برگشت ،
نفس نفس میزد .
آیه : چی شده چرا دویدی ؟
رها : باورت نمیشه چی شنیدم !
آیه : مگه چی شنیدی ؟
رها : داشتم می رفتم که دیدم حاج خانم
، آقا ارميا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت .
نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدی منی !
ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید !
آیه : گوش وایستادی ؟
رها : نه ... داشتم از کنارشون رد میشدم !
اونا هم بلند حرف می زدن همه ی حرفاشونو که نشنیدم !
آیه : حالا کی مرخص میشم ؟
رها : حالا استراحت کن ،
تا فردا !
************
یک هفته از آن روز گذشته بود
. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند .
سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود .
سایه را چندباری دیده بود
و دلش از دستش شر خورده بود !
آیه را واسطه کرد ،
وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد .
مهیای خواستگاری شده بودند ،
شاید برکتي قدمهای کوچک زینب بود
که خانه رنگ زندگی گرفت .
حاج علی هم شاد بود .
بعد از مرگ همسرش ، این دلخوشي کوچک برایش خیلی بزرگ بود ؛
انگار این دختر جان دوباره به تمام خانواده اش داده است
ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود
که زنگ خانه به صدا درآمد .
حاج على در را گشود و از ارميا استقبال کرد
خوش اومدی پسرم !
ارميا : مزاحم شدم حاج آقا ، شرمنده !
صدای فخر السادات بلند شد
: بالاخره تصمیم گرفتی بیای ؟
ارميا : امروز رفتم قم ، سر خاک سید مهدی ،
من جرات چنین جسارتی رو نداشتم !
حاج علی به داخل تعارفش کرد .
صدرا و رها هم بودند .
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهشتادوهفتم فخرالسادات :
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوهشتم
. همه که نشستند ،
فخر السادات گفت
:یه پسر از دست دادم و خدا به جاش یه پسر دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم !
حاج علی : مبارکه ان شاء الله ،
امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری ؟
فخرالسادات : نه ؛
قراره برای ارمیا برم خواستگاری
حاج علی : به سلامتی ..
. خیلی هم عالی !
دیگه دیر شده بود ، حالا کی هست ؟
آیه از اتاق بیرون آمد
بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست .
فخرالسادات : یه روزی اومدم خونه تون با دسته گل و شیرینی برای پسر بزرگم .
يه بار با حرفام دل دخترمو شکستم ..
. حالا اومدم برای ارمیا ،
که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم ؟
آیه از جا برخاست : مادر !
این چه حرفیه ؟
هنوز سال مهدی هم نشده ،
سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمی کنم !
حاج علی : آیه جان بابا ...
بشین
آیه سر به زیر انداخت و نشست
. فخرالسادات : چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم !
دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت :
" بیا مادر ، اینم پسرت !
خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد .
بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید ،
امانتم تو غربت داره دق می کنه !
" دخترم ، تنهایی از آن خداست
، خودتو حروم نکن
آیه : پس چرا شما تنها زندگی می کنید ؟
فخرالسادات : از من سنی گذشته بود
. به من نگاه کن ..
. تنها ، بی همزبون ؟
این ده سال که همسرم فوت کرده
، به عشق پسرام و بچه هاشون زندگی کردم
، اما الان می بینم کسی دور و برم نیست !
تنها موندم گوشه ی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه ،
یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش
و تو تنها میمونی
، تو حامی می خوای
، پشت و پناه می خوای
آیه : بعد از مهدی نمیتونم
حاج علی : اول با ارميا صحبت کن ،
بعد تصمیم بگیر ،
عجله نکن !
آیه : اما ... بابا !
حاج علی : اما نداره دختر !
این خواسته ی شوهرت بوده ،
پس مطمئن باش بهش بی احترامی نمیشه !
آیه : بهم فرصت بدید ،
هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته !
ارميا : تا هر زمان که بخواید فرصت دارید ،
حتی شده سالها !
اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سورية و معلوم نیست کی برگردم ،
فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم !
حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادونهم
حاج خانم گفتن ،
رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم !
الانم رفع زحمت می کنم ،
هر وقت اراده کنید من در خدمتم
. جسارتم رو ببخشید
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد
. آیه ماند و حرف های ارمیا ..
. آیه ماند و حرف های فخرالسادات ..
. آیه ماند حرف های آخر مردش ..
. آیه ماند و بی تابی های زینبش بعد از آن شب ،
تک تک مهمان ها رفتند .
زندگی روی روال همیشگی اش افتاده بود
. آیه بود و دخترکش ...
آیه بود و قاب عکس مردش !
نام ارميا در خاطرش آن قدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمی کرد .
از مردی که چشم به راهش مانده بود
. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود !
همان عکس با لباس نظامی را در زمینه ی حرم حضرت زینب گذاشته بودند .
مردش چه با غرور ایستاده بود .
سر بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود .
نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد ...
تصویر رهبری .
.. همان لحظه صدای آقا آمد
. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت
، آقا بود !
خود آقا بود !
روی زانو جلوی تلویزیون نشست
. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود
. زنی سخن می گفت و آقا به حرف هایش گوش می داد
. آیه هم سخن گفت
آقا !
اومدی ؟
خیلی وقته منتظرم بیای !
خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا !
دخترکم بی پدر شد ...
الان فقط خدا رو داریم هیچ کسو ندارم !
آقا !
شما یتیم نوازی می کنی ؟
برای دخترکم پدری می کنی ؟
آقا دلت آروم باشه ها ..
. ارتش پشتته !
ارتش گوش به فرمانته !
دیدی تا اذن دادی با سر رفت ؟
دیدی ارتش سوال نمی کنه ؟
دیدی چه عاشقانه تحت فرمان به آقا !
دلت قرص باشه
آیه سخن می گفت ...
از دل پر دردش !
از کودک یتیمش !
از یتیم داری اش !
از نفس هایی که سخت شده بود این روزها !
رها که به خانه اش رفته بود برای آوردن لباس های مهدی ، وارد خانه شد
و آیه را که در آن حال دید ،
با گوشی اش فیلم گرفت و
همراه او اشک ریخت
. آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت
، دوربین را قطع کرد
و آیه را در آغوش گرفت ..
. خواهرانه آرامش کرد
**************
پنج شنبه که رسید ، آیه بار سفر بست!
زمان کافی بود که مردش را ندیده بود
باید دخترش را به دیدار پدر می برد
. با اصرارهای فراوان رها ، همراه صدرا و مهدی ، با آیه همسفر شدند.
مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود
. بی خبر از مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشت
و با دیدن او پشیمان شد
و پیش نیامد
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودم
. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت
: سلام بابا مهدی!
سلام آقای پدر
پدر شدنت مبارک!
اینم دختر شما!
اینم زینب بابا!
ببین چه نازه!
وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود!
از داغی که روی دلم گذاشتی
این بچه هم سهم داشت!
خیلی آسیب دید و رشد کم بود
، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بی تو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیر ببین دخترکت می اید
نازك بدنت آمده اينجا بابا
دستی به سرم بكش تو اي نور نگاه
اين عقده به دل مانده به جا اي بابا
هر روز نگاهم به اين در این خانه است
برگرد به اين خانه ي احزان شده ات ای بابا
در خاطر تو هست که من من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لب هات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
این تکلیف این به شبم ای بابا
این خانه ی تو کوچک و کم هست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هق هقش بلند شد.
صدرا که مهدی را در آغوش داشت ،
دست دور شانه ی رهایش انداخت
و او را به خود تکیه داد
. اشک چشمان خودش هم در حال حزن بود.
ارمیا هم چشمانش از اشک بود
"خدایا ...
صبر بده به این زن داغ دیده
" شانه.های ارمیا خاموش شده بود.
غم تمام جانش را گرفته بود.
فکرش را نمی کرد امروز آیه را ببیند
. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود.
دل دل می کرد
. با این حرفهایی که آیه زده بود ،
نمی خواهد وقتی پیش می رود یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
آیه کفش مردانه ای را در مقابل دید.
مرد نشست و دست روی قبر گذاشت .
.. فاتحه خواند.
بعد زینب را در آغوش گرفت
و با پشت دست صورت را نوازش کرد.
عطر گردنش را به تن کشید
. هنوز زینب را نوازش می کرد
که گفت
سالها پیش ،
خیلی جوون بودم
، تازه وارد دانگاه افسردگی شده بودم
. دل به یه دختر بستم ...
دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودم . از دور به نظاره نش
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودویکم
. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش!
اون روز رو
، هیچ وقت یادم نمیره .
.. اونا مثل حاج علی نبودن ،
اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن ؛
منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمی شناسم و
پرورشگاهی ام!
این رو که گفتم از خونه بیرون کردن ،
گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اون شب با خودم عهد کردم هیچ وقت عاشق نشم
و ازدواج نکنم.
زندگیم شد کارم ...
با کسی هم دمخور نمی شود ،
دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم.
تا اینکه سر راه زندگی سید مهدی قرار گرفت
. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود
و من هنوز شروع به کار نکردم!
من خودم در حد شما نمی تونم بدونم
شما کجا و من جامونده کجا؟
خواستن شما لقمه ی بزرگ تر از دهن برداشت ،
حق دارد حتی اگر درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم ،
عاشقتون رو دیدم ،
علاقه و صبرتون رو دیدم ،
آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که این جوری عاشقم باشه!
برام عجیب بود که کسی از گذشته گذشته و
رفته برای اعتقاداتش کشته شده!
عجیب بود که بچه ی تو راهشو ندیده رفته!
عجیب بود با این همه عشقی که داری ، این قدر صبوری کن!
شما همه ی آرزوهای منو داشتید.
شما همه ی خواسته ی من بودید ...
شما دنیای جدیدی برام ساختید.
شما و سید ، من و راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال راه سیدا خودش کمک کرد .
.. راه رو نشونم داد .
.. راه رو برام باز کرد ...
روزی که این کوچولو به دنیا اومد
، من اونجا بودم!
همه ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم!
آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکم!
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودودوم
حس خوبیه که به موجود کوچولو مال تو باشه ..
. که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم ،
حالا که حسش کردم چیزی که من خیال کردم
خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم!
تا ابد حسرت پدر شدن با منه ..
. حسرت پدری برای این دختر با من می مونه .
.. من از شما به خاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم!
حقیقتش اینه که هنوز چهره شما رو دقیق ندیدم!
شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید.
اولا که اجازه ندادید کسی نگاهش بهتون بیفته ،
الان خودم نمی تونم بخوام
و به خودم اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید مهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر ایمانتون
، اعتقاداتتون ،
به خاطر نجابتتون
روزی که این کوچولو به دنیا اومد ،
مادرشوهرتون اومد سراغم.
اگه ایشون نمی اومدن
من هرگز جرات این کار رو نکرده بودم
... شما کجا و من کجا!
من لايق پدر اين دختر شدن نيستم ،
لايق همسر شدن نيستم ،
خودم اينو ميدونم!
اما اجازه شو سید مهدی بهم داد!
جراتشو سید مهدی بهم داد.
قبول کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون!
اگه قبول نکنید،
بازم منتظر میمونم.
هفته ی دیگه دوباره میرم سوریه!
هربار که برگردم ، میام به امید شنیدن جواب مثبت شماست.
ارمیا دوباره زینب را بوسید
و به سمت آیه گرفت
آیه گفت: زینب ، زینب سادات
، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد ، سر تکان داد و رفت .
.. آیه ندید ؛
نه آن لبخند را ،
نه سر تکان دادن را ..
. تمام مدت نگاه به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود ..
. رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارميا رفت.
مهدی در آغوش پدر خواب بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوسوم
رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: هنوز دلم با مهدیه ،
چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: بهش فکر می کنی؟
آیه: شاید یه روزی ؛
ممکن است ....
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
ارمیا ...
ارمیا
صبرکن
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد:
تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم ،
واقعاً ما رو ندیدی؟
ارميا: نه ..
. واقعاً نديدم
تور چطوري؟
خوشحالم که دیدمت!
صدرا: باهات کار دارم!
ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟
چطور از جنس سید مهدی شدی؟
ارمیا: کار سختی نیست ،
دلتو صاف کن و یاعلی بگو
و برو دنبال دلت ؛
خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: میخوام از جنس رها بشم
، اما آیه ای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: سید مهدی رو که داری ،
برو دنبال سید مهدی ..
. اون خوب بلده
صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارميا: ازش بخواه
، تو بخواه اون مياد!
ارمیا که رفت
، صدرا به راهی که رفته بود خیر ماند.
"از سید بخواهم؟
چگونه؟
*********************** زینب از روی تاب به زمین افتاد ...
گریه اش گرفت .
.. از تاب دور شد و زیر گریه
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمی خواهد!
دلش تاب می خواست و
پسرکی که جایش را گرفته بود
و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود ...
گریه اش شدیدتر شد!
او هم از این پدرها می خواهد که حامی داشته باشد.
تابش بده و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد.
دست پیش برد
و اشکهایش را پاک کرد.
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودوسوم رها: چرا بهش یه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوچهارم
چی شده عزیزم ؟
زینب سادات : اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست !
من کوچولوئم ، بابا ندارم !
زینب سادات هق هق می کرد
و حرف هایش بریده بریده بود .
دلش شکسته بود .
دخترک پدر می خواست ...
تاب می خواست !
شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد ..
. که کسی او را از تاب به زمین نیندازد !
ارمیا دلش لرزید ..
. دخترک را در آغوش کشید و بوسید .
زینب گریه اش بند آمد تاب بازی ؟ ا
رمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت :
چرا از روی تاب انداختیش ؟
پسرک : بلد نبود بازی کنه ،
الکی نشسته بود !
زينب : مامان رفت بستنی ، مامان تاب تاب می داد !
پدرپسر : شما با این بچه چه نسبتی دارید ؟
ما همسایه شون هستیم ،
شما رو تا حالا ندیدم !
صدای آیه آمد : زینب
ارمیا به سمت آیه برگشت : سلام !
یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه
آیه : سلام ! شما ؟ اینجا ؟
ارميا : اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی !
زینب سادات چقدر بزرگ شده !
سه سالش شده ؟
آیه : فردا تولدشه !
سه ساله میشه !
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد .
زینب که بستنی را گرفت
، دست ارمیا را تکان داد .
نگاه ارمیا را که دید گفت : بغل !
لبخند زد به دختر شیرین آرزوهایش :
بیا بغلم عزیزم !
آیه مداخله کرد : لباستون رو کثیف می کنه !
ارميا : پس به یکی از آرزوهام میرسم !
اجازه میدید یه کم با زينب ساداتبازی کنم ؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت .
آیه اجازه داد ...
ساعتی به بازی گذشت ،
نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا ..
. زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت !
خودش را جور دیگری الوس می کرد ،
ناز و ادایش با همیشه فرق داشت ،
بازی شان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود
. وقت رفتن ارمیا پرسید
: این دفعه جوابم چیه ؟
هنوز صبر کنم ؟
آیه سر به زیر انداخت و همان طور که زینب را در آغوش می گرفت گفت
: فردا براش تولد می گیریم ،
خودمونیه ؛
اگه خواستید شما هم تشریف بیارید
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد !
در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت :
امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد ؟
زینب : عمو نبود که بابا مهدی بود !
زينبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوپنجم
روز تولد بود و
فخرالسادات هم آمده بود .
صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان
، سیدمحمد و سایه ی این روزهایش
. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه اش شده بود
. آن هم با اصرارهای آیه و رها !
محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده !
زینب شادی از روی مبل ها می پرید .
مهدی هم به دنبالش بدون می کرد صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و
از مبل بالا جیغ و داد رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد .
از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت .
آیه : کی بود در رو باز کردی ؟
زینب : بابا اومده !
اشاره اش به عکس روی دیوار بود .
سید مهدی را نشان می داد
از اونجا اومده !
سکوت برقرار شد .
همه با تعجب به آیه نگاه می کردند .
آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوششم
صدای ارمیا پیچید: سلام خانم کوچولو ، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. "چه می خواهی جان مادر؟ چرا این گونه بی تاب پدر داشته ای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت شود!" همه از ارمیا استقبال کردند ، فقط آیه بود که بعد از تعرفه ، سریع از دید خارج شد. "فرار می کنی بانو؟ از فرار می کنی یا از خودت؟ بمان بانوا بمان که سالهاست که مرا از خودم فراری کرده اید؟" سوال بزرگتر هنوز در شر همه شما بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا می دانم از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنید. آخر جشن بود که آیه شما که کسی نشنود از ارمیا پرسید: شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: من هنوز جواب مثبت نگرفتم ، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمی کنم. قرار نیست بعد از این همه سال که صبر کردم ، با بازی با احساس این بچه شما را تحت فشار قرار می دهید ، چطور مگه؟ زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی می کرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را می خواست و زینب به او بدهی نبود. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش ارمیا را به سمت خود کشید: بابا ... مهدی اذیت میکنه! نمی خوام اسباب بازی مو بهش بدم! چیزی در دل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد ... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعویش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ای ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود ، زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود ، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودوششم صدای ارمیا پیچید
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودهفتم
عزم رفتن کردن سخت بود .
ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود .
بلند شد و خداحافظی کرد .
دم رفتن به آیه گفت :
من هنوز منتظرم
امیدوارم دفعه ی بعد ...
آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت .
ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد
. آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده !
یکی برای من بود ،
یکی مادرش ،
یکی دخترش
وقتی سوال پرسید از پدرش ،،، و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه
آیه نگفت برای مردی که همسرش می شود
، گفت پدر دخترش !
حجب و حيا به این میگویند دیگر
صدای دست زدن بلند شد ..
. ارمیا خندید و خدا را شکر گفت
پاکت نامه را باز کرد :
سلام امروز تو توانستی دل آیه ای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو می کردم .
تمام هستی ام را ...
جانم را ،
روحم را ،
دنیایم را به دستت امانت میدهم !
امانت دار باش !
همسر باش !
پدر باش !
جای خالی ام را پر کن !
آيه ام شکننده است !
مواظب دلش باش !
دخترکم پناه می خواهد ، پناهش باش !
دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم ...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت
و پاکت را در جیبش
. لبخند جزءی صورتش شده بود .
انگار زینب پدردار شده بود !
********
صدرا : گفته باشما !
ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببريا ،
تو باید بیای همینجا ؟
ارميا : خط و نشون نکش !
من تا خانومم نخواد کاری نمی کنم ،
شاید جای بزرگتری بخواد !
آیه گونه هایش رنگ گرفت ،
رها : یاد بگیر صدرا ، ببین چقدر زن ذليله !
ارميا : دست شما درد نکنه !
آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید ؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت !
زهرا خانم :
دخترمو اذیت نکن پسرم !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوهشتم
فخرالسادات: پسرم گناه داره ،
دخترت خیلی منتظرش گذاشت!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت
، مادر داشتن چقدر لذت بخش بود
. محمد: داداشم داره داماد میشه!
کل کشید و صدرا ادامه داد
: پیر پسر داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
حاجی ، دخترتون قبول کردن!
شما چی؟
قبول می کنید؟
حاج علی: وقتی دخترم قبول کردم
، من چی بگم؟
دخترم حرف دل باباشو میدونه ،
خوشبخت بشید
ارمیا دست پدر را بوسیده بود.
این هم آرزوی آخرش
"حاج علی پدرش ما هم بودجه کرده ایم."
****
ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود.
محمد و صدرا سر به سر ارميا مي گذارند
و گاهي آيه را هم سرخ و سفيد مي كنند.
تلفن خانه زنگ خورد.
حاج على بلند شد و تلفن خانه را جواب داد
دقایقی بعد تلفن را قطع کرد
و رو به آیه کرد
: آیه بابا به آرزوت رسیدی!
آقا داره میاد دیدن تو و دخترت!
پاشو ..
تا یک ساعت دیگه میان
ارمیا به چهره ی بانویش نگاه کرد.
یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود؟
آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشان داد.
هق هق هایش را شنیده بود.
آرزوهایش را!
ارمیا همه را می دانست جز
چرا
چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای سپید شده بانویش نمی داند!
نمی دانم که غم ها پیرش کرده اند
که اگر می دانم سه سال صبر نمی توان!
آیه دستپاچه بود!
همه دستپاچه بودند
جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد!
"به آرزویت رسید بانو؟
مبارک است ...
صدای زنگ که آمد ،
آیه جان گرفت ...
پایان