eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
779 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 حاج خانم گفتن ، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم ! الانم رفع زحمت می کنم ، هر وقت اراده کنید من در خدمتم . جسارتم رو ببخشید فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد . آیه ماند و حرف های ارمیا .. . آیه ماند و حرف های فخرالسادات .. . آیه ماند حرف های آخر مردش .. . آیه ماند و بی تابی های زینبش بعد از آن شب ، تک تک مهمان ها رفتند . زندگی روی روال همیشگی اش افتاده بود . آیه بود و دخترکش ... آیه بود و قاب عکس مردش ! نام ارميا در خاطرش آن قدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمی کرد . از مردی که چشم به راهش مانده بود . آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود ! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه ی حرم حضرت زینب گذاشته بودند . مردش چه با غرور ایستاده بود . سر بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود . نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد ... تصویر رهبری . .. همان لحظه صدای آقا آمد . نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت ، آقا بود ! خود آقا بود ! روی زانو جلوی تلویزیون نشست . دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود . زنی سخن می گفت و آقا به حرف هایش گوش می داد . آیه هم سخن گفت آقا ! اومدی ؟ خیلی وقته منتظرم بیای ! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا ! دخترکم بی پدر شد ... الان فقط خدا رو داریم هیچ کسو ندارم ! آقا ! شما یتیم نوازی می کنی ؟ برای دخترکم پدری می کنی ؟ آقا دلت آروم باشه ها .. . ارتش پشتته ! ارتش گوش به فرمانته ! دیدی تا اذن دادی با سر رفت ؟ دیدی ارتش سوال نمی کنه ؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان به آقا ! دلت قرص باشه آیه سخن می گفت ... از دل پر دردش ! از کودک یتیمش ! از یتیم داری اش ! از نفس هایی که سخت شده بود این روزها ! رها که به خانه اش رفته بود برای آوردن لباس های مهدی ، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید ، با گوشی اش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت . آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت ، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت .. . خواهرانه آرامش کرد ************** پنج شنبه که رسید ، آیه بار سفر بست! زمان کافی بود که مردش را ندیده بود باید دخترش را به دیدار پدر می برد . با اصرارهای فراوان رها ، همراه صدرا و مهدی ، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود . بی خبر از مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشت و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد