eitaa logo
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
778 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5هزار ویدیو
37 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌هفتاد‌و‌هشتم صدرا : یه روز
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 . رها دلش آرام شده بود ... خوب است که آیه را دارد آخر هفته بود که آیه بازگشت ، سنگین شده بود . لاغرتر از وقتی که رفت شده بود .. . رها دل می سوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش ! آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش ! آیه : امشب چی میخوای بپوشی ؟ رها : من نمی خوام برم ، برای چی برم جشن نامزدی معصومه ؟ آیه : تو باید بری ! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی ، امشب برای اون مادرش سختتره ؟ رها : نمی فهمم چرا داره میره ! آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود ، دیگه فقط دختر عموشها با هیچ پسوند اضافه ای ! حالا بگو میخوای چی بپوشی ؟ رها : لباس ندارم آیه ! آیه : به صدرا گفتی ؟ رها : نه خب روم نشد بگم ! آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد . کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت : چطوره ؟ رها : قشنگه آیه : بپوشش آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد . آیه روسری مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت .. . بیا اینم برات ببندم ! رها که آماده شد ، از پله ها پایین رفت ، صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند . مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها ! نگاه صدرا که به رهایش افتاد ، ضربان قلبش بالا رفت ! " چه کرده ای خاتون ! آن سيه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندمگون ات را در نقره اي این قاب به رخ می کشی ؟ آہ خاتون ... کاش می دانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته ! من چشمانم از نمازهای صبحات پر است . .. از قنوتت پر است ! من دل در گرو مهرت دارم ! من را به صلیب میکشی خاتون ؟ تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی ؟ آمدهای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا ؟ " مهدی که در آغوشش دست و پا زد ، نگاه از رهایش گرفت . محبوبه خانم لبخند معناداری زد . رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت . محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود ، جلو کنار صدرا نشست رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرد و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد . آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد . چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود ! چقدر گفته بود رها زن باش . .. تکیه گاه باش ! مردت شب سختی پیش رو دارد ! گفته بود : رها ! تو امشب تکیه گاه باش ! ........ وارد مهمانی که شدند ، صدرا به سمت عمويش رفت و او را صدا زد : عموجان