🇮🇷حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهفتادوهشتم صدرا : یه روز
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادونهم
. رها دلش آرام شده بود ...
خوب است که آیه را دارد
آخر هفته بود که آیه بازگشت
، سنگین شده بود
. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود ..
. رها دل می سوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش !
آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش !
آیه : امشب چی میخوای بپوشی ؟
رها : من نمی خوام برم ، برای چی برم جشن نامزدی معصومه ؟
آیه : تو باید بری !
شوهرت ازت خواسته کنارش باشی ،
امشب برای اون مادرش سختتره ؟
رها : نمی فهمم چرا داره میره !
آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود ،
دیگه فقط دختر عموشها با هیچ پسوند اضافه ای !
حالا بگو میخوای چی بپوشی ؟
رها : لباس ندارم آیه !
آیه : به صدرا گفتی ؟
رها : نه خب روم نشد بگم !
آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد .
کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت :
چطوره ؟
رها : قشنگه
آیه : بپوشش
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد
. آیه روسری مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت ..
. بیا اینم برات ببندم !
رها که آماده شد ، از پله ها پایین رفت ،
صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند
. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها !
نگاه صدرا که به رهایش افتاد ، ضربان قلبش بالا رفت !
" چه کرده ای خاتون !
آن سيه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که
پوست گندمگون ات را در نقره اي این قاب به رخ می کشی ؟
آہ خاتون ... کاش می دانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته !
من چشمانم از نمازهای صبحات پر است .
.. از قنوتت پر است !
من دل در گرو مهرت دارم !
من را به صلیب میکشی خاتون ؟
تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی ؟
آمدهای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا ؟
" مهدی که در آغوشش دست و پا زد ، نگاه از رهایش گرفت
. محبوبه خانم لبخند معناداری زد .
رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت
. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود ،
جلو کنار صدرا نشست رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرد
و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد
. آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد .
چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود !
چقدر گفته بود رها زن باش .
.. تکیه گاه باش !
مردت شب سختی پیش رو دارد !
گفته بود : رها !
تو امشب تکیه گاه باش !
........
وارد مهمانی که شدند ، صدرا به سمت عمويش رفت
و او را صدا زد : عموجان