🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوششم
آیه به سختی چشم باز کرد .
به سختی لب زد :مهدی...
صدای رها را شنید : آیه ... آیه جان !
خوبی عزیزم ؟
آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود
: بچه ؟
لبخند رها زیبا بود : یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری یه کم از پسر من یاد نگرفت که ..
. پسر دارم آروم ، متین
دختر تو جغجغه ست ؛
اصلا برای پسرم نمیگیرمش !
آیه : کی میارنش ؟
رها : منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن
، دخترت رو مخ همه رفته !
صدای در آمد . حاج على و فخرالسادات ، محمد ، صدرا ، ارمیا وارد شدند
دسته گل و شیرینی !
سخت جای تو خالیست مرد ...
چرا نیستی !
آیه که تازه به سختی نشسته بود
رها چادر گلدارش را روی سرش حالی جواب تبریک ها را می داد .
مادر شوهرش گریه می کرد
، جایت خالیست مرد .
.. خیلی خالیست .
صدای گریه ی نوزادی آمد
و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد
. رها : دیدید گفتم جغجغه ست ؟
صداش قبل از خودش میاد وروجک !
همه سعی داشتند جو را عوض کنند ؟
صدرا : رها جان قول پسر ما رو ندیا !
بچه بيچارهم دو روزه کر می شه !
حاج علی : حالا کی به تو دختر میده ؟
همین دختر بیچاره حیف شد ، بسه
صدرا : داشتیم حاجی ؟
حاج على : فعلا که داریم ؟
سیدمحمد : ای قربون دهنت حاجی !
حالا فکر میکنه پسر خودش چیه ،
خوبه همین یک ماه پیش دیدمش !
پسرای تنبل همه ش یا خوابه يا خمار خوابه ..
. از خوابم که بیدار میشه هی خمیازه میکشه ..
. انگار معتاده !
صدای خنده در اتاق پیچید .
طولی نکشید که خنده ها جمع شد
آیه لب زد ....
بابا ...
حاج على : جان بابا ؟
آیه بغض کرد :
- زیر گوش دخترکم اذان میگی ؟
دخترکم بابا نداره !
فخرالسادات هق هقش بلند شد
. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبيند
. چیزی میان گلوی ارميا بالا و پایین میشد .
حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت
ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت
" چقدر شیرینی دختر سید مهدی
نتوانست تحمل کند
، بغض گلویش را گرفته بود .
از اتاق آرام و بی صدا خارج شد
. وقتی اذان را گفت
، صدرا سعی کرد جو را عوض کند
: حالا اسم این جغجغه خانم چی هست ؟
آیه : به دخترم نگید جغجغه
، گناه داره !
اسمش زينبه ؛