🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوسوم
صدرا : قبول کرد دیگه
، اما حسابی تلافی کردها !
ارميا : با مادرت زندگی می کنید ؟
صدرا : همسایه ی آیه خانم شدیم ،
یک ماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم !
ارميا : خوبه ، زرنگی ؛
سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی
، حالا خانومت کجاست ؟
صدرا : احتمالا پیش آیه خانومه ،
دیگه نزدیک وضع حملشه
، یا رها پیششه با مادرم یا مادر رها !
حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان
ارميا : چه خوب ، دلم برای حاج علی تنگ شده بود .
صدای رها آمد :
صدرا ،
صدرا
صدرا
صدایش را بلند کرد من اینجائم رها جان
، چی شده ؟
مهمون داریما !
يا الله
... در داشت باز می شد که بسته شد و صدای رها آمد :
آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان ، دردش شروع شده !
صدرا بلند شد
: آماده شید من ماشین رو روشن می کنم .
ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود .
" وای سید مهدی ... کجایی ؟!
جای خالی تو را چه کسی پر می کند ؟
شاید در روزهای کودکی می شد جای خالی کلمات را پر کرد
اما امروز چه کسی می توانست جای خالی تو را پر کند ؟
صدرا کلید خودرواش را برداشت
، محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند .
رها مادرانه خرج می کرد برای آیه اش !
آیه فریادهایش را به زور کنترل می کرد و این دل رها را بیشتر می آزرد
... عزیز دلش
، دلش هوای مردش را کرده بود
، هوای سید مهدی اش را کرده بود !
زیر لب مهدی اش را صدا میکرد
... ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردن های آیه ...
کجایی مرد ؟
کجایی که آیه ی زندگی ات مظلوم ترین آیه ی خدا شده است .
ارميا دلش فریاد می خواست