🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودم
. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت
: سلام بابا مهدی!
سلام آقای پدر
پدر شدنت مبارک!
اینم دختر شما!
اینم زینب بابا!
ببین چه نازه!
وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود!
از داغی که روی دلم گذاشتی
این بچه هم سهم داشت!
خیلی آسیب دید و رشد کم بود
، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بی تو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیر ببین دخترکت می اید
نازك بدنت آمده اينجا بابا
دستی به سرم بكش تو اي نور نگاه
اين عقده به دل مانده به جا اي بابا
هر روز نگاهم به اين در این خانه است
برگرد به اين خانه ي احزان شده ات ای بابا
در خاطر تو هست که من من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لب هات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
این تکلیف این به شبم ای بابا
این خانه ی تو کوچک و کم هست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هق هقش بلند شد.
صدرا که مهدی را در آغوش داشت ،
دست دور شانه ی رهایش انداخت
و او را به خود تکیه داد
. اشک چشمان خودش هم در حال حزن بود.
ارمیا هم چشمانش از اشک بود
"خدایا ...
صبر بده به این زن داغ دیده
" شانه.های ارمیا خاموش شده بود.
غم تمام جانش را گرفته بود.
فکرش را نمی کرد امروز آیه را ببیند
. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود.
دل دل می کرد
. با این حرفهایی که آیه زده بود ،
نمی خواهد وقتی پیش می رود یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
آیه کفش مردانه ای را در مقابل دید.
مرد نشست و دست روی قبر گذاشت .
.. فاتحه خواند.
بعد زینب را در آغوش گرفت
و با پشت دست صورت را نوازش کرد.
عطر گردنش را به تن کشید
. هنوز زینب را نوازش می کرد
که گفت
سالها پیش ،
خیلی جوون بودم
، تازه وارد دانگاه افسردگی شده بودم
. دل به یه دختر بستم ...
دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود