🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادوهفتم
من عاشقانه هایم را خرجت میکنم !
تو فرزند می شوی برایم ؟
گمانم نبود که تا همیشه در این خانه باشم !
گمانم بود مادری برایت می آید که مادری را خوب بلد است .
نه چون من که میترسم از فرداهایم !
دل زدنم هایم را برای دیر آمدن هایت را می بینی ؟
بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانه هایم ؟
به این پدرت چه بگویم ؟
به این پدر که گاهی پشت می شد و پناه ،
که توجه کردن را بلد است ،
که محبتهایش زیر پوستی ست !
چه بگویم به مردی که می خواهد یک شبه شوهر شود ،
پدر شود ؟
دست کوچک پسرش را بوسه می زد که در باز شد ،
رها از گوشه ی چشم قامت مرد خانه را دید .
برای چه آمده ای مرد ؟
به دنبال چه آمده ای ؟
طلب چه داری از من که دنبالم می آیی ؟
صدرا ؛ خوابید ؟
رها : آره ، خیلی ناز می خوابه ، نگاه کردن بهش سیر نمیشم !
صدرا : شبیه پدرشه !
رها : نه !
شبیه تو نیست !
صدرا لبخندی زد . " پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون ؟
همسر بودنم را چه ؟
همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری ؟
" صدرا : منظورم سینا بود .
رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت : شما ازدواج کنید آیه باید بره ؟!
به بودن من و تو در آن خانه می اندیشی عزیز دل ؟
می توانم دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق ؟
می توانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانه ام شوی ؟
" صدرا : نه ؛ میمونن !
خونه ی معصومه که خالی بشه ،
تمیزش می کنم و جوری که دوست داری آماده ش می کنیم !
آیه خانم هم میشه همسایهی دیوار به دیوارت ،
تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه !
رها : با خون بس بودن من چی کار می کنید ؟
جواب فامیلتون رو چی میدی ؟
برای صدرا : فعلا فقط به جواب تو فکر می کنم !
جواب مثبت گرفتن از تو سخت تر از روبه رو شدن با اوناست ؟
رها : رویا چی ؟!
صدرا : رویا تموم شده رها ، باور کن !
از وقتی اومدی به این خونه ، همه رو کمرنگ کردی ،
تو رنگ زندگی من شدی ،
تو با اون قلب مهربونت !
رها منو ببخش و قبولم کن
، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمی افتاد ،
هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم ؛
خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده !
رها : شما ، چطور بگم ... نماز ، روزه ، محرم ، نامحرم !