••⛅️🌿|•○
⛅️| #شهدا
🌿| #پروفایل
ـــ|🌿⛅️|ـــ ــ ـ
بسیجۍواقعیـ ..•
اونیہڪہبعدازشھادتش
قبرشمیشہدارالشفاء°🌿••
ـــــــــــــــــــ ــــ ـــ ــ ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
¤●¤●¤●
♥️ #بیـــــــᏪــــو
چہکسیگُفتہڪہگُمنـامۍ
مادَࢪجـانَم ؟!؟
تـو میان دل ما
"دارُالزَّهرا" داری
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈نود و سوم ✨ مادر وحید گفت: _اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و چهارم ✨
_... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا #پخته بشه، #محکم بشه...😊😎
وحید گفت:
_زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها.😅
لبخند زدم و گفتم:
_هست آقا..😊خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،👉بعضیها بیماری،👉بعضیها بی پولی...👉هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش.☺️
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن.👉😊برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی.😌☺️
محمد به مریم نگاه کرد...
منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن.
بعد از شام محمد گفت:
_زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟😎
بالبخند گفتم:
_صداش،وقتی مداحی میکنه.☺️😍
وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت:
_و بدترینش؟😉
به محمد گفتم:
_میخوای امشب دعوا راه بندازی ها.😃
محمد لبخند زد.😁گفتم:
_هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم.😅
همه خندیدن.😀😁😃
بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم:
_یا مثلا خوش تیپی.😉
وحید خندید.محمد گفت:
_الان تیپش خوب شده.اگه قبلامیدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی.😜😆
من و وحید با هم خندیدیم.😂😁محمد یه کم مکث کرد و گفت:
_زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!!😟
بالبخند به وحید گفتم:
_محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی.😫😁
وحید به محمد نگاه کرد و گفت:
_هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه.😠😁
محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_چجوری بهش گفتی؟😳
وحید بالبخند گفت:
_سه دست لباس شیک به من هدیه داد.😍
محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت:
_راست میگه؟!!😳😠
به وحید گفتم:
_اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم.😫😁
محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم:
_بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم.😌دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم
بود.🙈
محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت:
_چیه؟حرفی داری؟😌😎
محمد گفت:
_الان نه.بعدا به خودش میگم.😒
وحیدگفت:
_حرفی داری جلو من بگو😉
محمد گفت:
_این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن.😒
وحید لبخند زد و گفت:
_داداش! حالا ما غریبه شدیم.😁
محمد هم لبخند زد و گفت:
_به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش.😄
وحید:
_اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی.😠👊😁
محمد:
_مأموریت طولانی میفرستیم؟😜
وحید:
_نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت.😌
من با تعجب گفتم:
_مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟😳😧
وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن...😨
به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت
_ آره.
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_یعنی وحید رئیسته؟😳😧
محمد بالبخند گفت:
_متاسفانه.😁
به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_عزیزم،دوست داری بری سفر؟😌
مریم لبخندی زد و گفت:
_آره،خیلی دلم میخواد.🙁
به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم:
_از کی دوست داری بری؟😎
یه کم فکر کرد...
گفت؛..
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و پنجم ✨
یه کم فکر کرد و گفت:
_سه شنبه.😅
گفتم:
_دوست داری چند روزه بری؟😊
-یه هفته.☺️🙈
به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم:
_از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی
بده.😎☝️
وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت.📲گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت:
_سلام آقای افتخاری.
محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم.
وحید گفت:
_آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ.
تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...😧
به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم:
_چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.😁
محمد جدی به من نگاه کرد و گفت:
_سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.😧
به وحید نگاه کردم.گفت:
_خودت گفتی دیگه.😉
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_واقعا الان زنگ زدی؟😐
بالبخند گفت:
_آره.😊
گفتم:
_گوشیتو بده.😳
نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم:
_پارتی بازی کردی؟!!!😳😐
-خودت گفتی خب!!😍😉
-هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!😑
خندید و گفت:
_یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!😁
موندم چی بهش بگم.گفتم:
_واقعا پارتی بازی کردی؟😕
-نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.😎☝️
خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت:
_تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟😄
مریم گفت:
_بیشتر از یک ساله.😅
وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم:
_عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.😌😜
همه خندیدیم.😁😂😃😄
محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت:
_اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟😬😁
وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت:
_تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.😌😍
محمد گفت:
_ببینیم و تعریف کنیم.😁
به محمد گفتم:
_طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.😎
وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت:
_خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.😐😕
وحید گفت:
_محمد تو امشب چته؟!!🙁
محمد باناراحتی گفت:
_نگرانم.😥نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.😒😥
بعد بلند شد...
کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم:
_من میرم.😊
یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم:
_یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟😊😍
گفت:
_الان بزرگ شدی😔
-ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.😊
-برادر بودن سخته.😔
-مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید..
ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.😊✋
-تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.😔
-میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟☺️
سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت:
_سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.😒
-مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟😊
-همراه.😍👌
من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم:
_فالگوش ایستادی؟!!☺️😅
وحید لبخندی زد و گفت:
_فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟😁
بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم:
_همراه یعنی چی؟😊
-یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.😍😊
-وحید😊
-جانم؟😍
-خیلی دوست دارم..خیلی.😍
لبخند زد.گفت:
_بریم،محمد منتظره.☺️
چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت:
_بیا دیگه.😎
بالبخند رفتم کنارش و گفتم:
_حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟😉
خندید😁 و همراه هم رفتیم.
بعد از عقد وحید گفت:...🤔
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و ششم ✨
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟😊
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.🙈😅
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد....
جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.😍👌
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.😍💓
مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.
حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟😒
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.😁😍
غم دلمو گرفت...
ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟😊😒
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!😧😒
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.☺️☝️
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی.🙁 وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.😊💪حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.☺️😔
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. 😣خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.😍ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده😧
-پس چرا باز نمیکنی؟!!😊
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..☺️😅
خندید و گفت:
_سلام.😍
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.😊
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.🤗😍
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.😒
گفتم:
_چند روزه باید بری؟😒
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.☺️😒
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد.😳😟😧 انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.
وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
✨خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با #گناه_دیگران تیره نشه.🙏✨
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه #وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.😍✨
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه..
درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.👌
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، 😥برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟😊
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.😕
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه..
[‹💚🍭›]
💚] #شهدا
🖇] #تلنگر
┄┅┅┅┅┄┅┅┅┅🌿ـ
یڪیچشمش
رابرایخدامیدهد...!!
امامنوتومیتوانیمبرایخدا
چشممانراڪنترلڪنیم...؟!
┅┅┅┄┅┅┄┅┅┄🌿ـ
#مُرٰاقِبْنِگٰاهِتبٰاشْرِفیقْ👀
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
/📿🎻••
🍂| #خدا
🥥| #سجده
ـْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْ
قشنگےِ سجــده اینہ کھ ؛
تو گوشزمین پچ پچ میڪنی ؛<🌍>
ولے توآسمونصداتومیشنون ツ♥️
ـْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ ْْْْْْْْ ْْ ْ ْْْ ْْْ ْْْ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#پیامبراڪرم(ص)💕:
هرکسبانامحرمشوخیکند
درمقابلهرکلمهایدردنیابا
اوسخنگفتهاست ؛خداوند
هزارسالاورادرجهنمزندانی
خواهدکرد ....!!
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
بسـمـالله شروعـ #محفلمون
بسـمـالله
شروعـ
#محفلمون
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
در باره عاشقانه های مذهبی که بهتره بگیم مستهجن های مذهبی💑😔
اینجا براتون کمی گفتم
-(خب مفسده های دیگه هم داره)-
مثلا خیلیا رو دیدم به دلیل خواستن یه زندگی رویایی با اقاشون مثل تو رمان هم زود ازدواج کردن هم سریع و بدون فکر😐😂💔
این خیلی سخته برای یه دختر=(
چیه یاد گرفتید عکس دست رو دست میزارید استوری روی دنده ماشین😐💔
میخواید دل بقیه رو اب کنید؟!
بابا به خدا زشته نکنید
یکی نداره دلش میخواد اون گناهش گردن شماهاس ها😐💔
فکر کردید چرا رل زدن چیز عادی شده برای دخترا و پسرای مسلمون؟!
چون دلشون یه محبت عاشقانه میخواد😐💔
علاوه بر اینا
طرف با خدا قهر کرده چون شوهرش فلان جور نیست یا خدا بزرگش نمیکنه زودتر سن ازدواجش برسه😕
دیدم که میگما
به خاطر دلبری از همسرتون استوری میزارید دل یکی دیگه رو اب نکنید🙄😕
ببینید اینو یه پسر گفته که من اگه دختری بخوام میرم باهاش ازدواج میکنم اگه شرایطتش نبود فراهمش میکنم نشد هم نمیرم باهاش دوست بشم
اگه دوسش داشته باشم و بخوامش باهاش رفیق نمیشم😺
اگرم همچین درخواستیو بدم اگه قبول کنه این فکر توی ذهنم میاد که شاید با یکی دیگه هم بوده و این باعث به هم خوردن زندگی میشه😾
خب بعضیا قصد دوستیشون فقط سرگرمیه
خب بعدا برای ازدواجتون خطرناکه😐💔
تازگیا پسرای مذهبی به هر بهانه ای میرن پیوی دختر چادریا
اولش به عنوان برادر کمک میکنن بهشون و احترام میزارن
از اون طرف دخترِ فک میکنه طرف یه حسی داره بهش
سعی میکنه ازش دوری کنه
ولی پسره ول کن نیست
تا اینکه دختر یه استوری عاشقانه میزاره
پسر میاد میگه هدفتون کیه
اینقد پافشاری میکنه تا دختر ابراز علاقه میکنه و میگه من بهتون فک میکنم
حالا دیگه اگه پسر عقلش بزرگ شده باشه و توهم عشق نزده باشه با دختر صحبت میکنه از زندگیش میره بیرون
ولی اگه خدایی نکرده پسر بزرگ نشده باشه و توهم عشق بزنه این میشه شروع دوستی دختر پسرای مذهبی
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
حتما بخونید❌❌❌⬆️⬆️
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
نمازشب، اعمال قبل از خواب و محاسبه ی نفس فراموش نشه📿
یادتون نره باوضو بخوابید 🌱
التماس دعای مخصوص و فرج 🕊💔
#شبتونخوش
00:00
َیامَنْسَبَقَتْرَحْمَتُهُغَضَبَهُ•🥦••
اۍڪسۍڪہرحمتشازغضبش
سبقتگرفتہاست•🍒••
#نَیأفْتَمْعِشْقْۍبِہغِیْرِطُ🍒••
#شَݕخُۋشیْاعَڵێ 🥦••