جزء بیست و هشتم.mp3
4.04M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠
⚜ #جزء_28 #قرآن_کریم ⚜
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🌿🐬||•
🌿| #قرآن
🐬| #آیه_گرافی
•
اِنَّمَعَالْعُسْرِیُسْرْاٰ...
باهرسختۍآسانۍاست.
خـ💙ـداونداینآیہرادوباردر
قرآنتکرارکردھتادلمونقرصشہ..!ッ
#اَلْشَرْحْ/۵
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🥥🌿||•
🌿| #خدا
🥥| #همیاری
•
گاهۍخـ💚ــدا..
مۍخواهدبادستتودستدیگــر
بندگانشرابگیرد،وقتۍدستۍرا
مۍگیرۍ،بدانڪہدیگردستتدر
دست #خــــداست ..🔗💚•^
•#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حقالنآسیعنے؛
مَنگنآهڪنم،دیگرآنتوحسرت
ظہورآقآبآشن-!
#گناهنکنیمدیگه🖐🏻
#تلنگر‼️
••🌿🚌••
☘| #طبیعت
🦋| #خدا
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
مقصدِمآ ؟!🚌
خودِخداست🌱
منخالقطبیعترادوستدارم♥️
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استغفار کن ........از دلت میره
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
⸀📓🗞||•
🔗| #شهدا
🗞| #امام_زمان
•
دستشقطعشداما..
دستازیارۍامامزمانشبرنداشتـ🌱•`
#شُھَـداکہبودند..؟!🗞🔗¡
•
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
⸀🌧🦋˼
🖤] #امامزمان
🖇] #پروفایل
•ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ•
خـواسـتـمازدردم
بـگـویـمدیـدمکـهدردشـمـا
خـودمـنهـسـتـم
بـااخـلـاق،رفـتـارواعـمـالبـدم
•ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ•
#شرمندهایم⛓
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
┇ #بۍتعاࢪف🔗!┇
ماهرمضونمدارهتموممیشہها !
و هرثانیہکہمیگذره منو تو بہ مرگمون
نزدیڪترمیشیم . . .
ولےهنوزتوبہواقعینکردیم/:🖐🏼
#ابدیتدرپیشداریم !
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
|•♥️•|#یاحسین💔
؛ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
••من به گرداب گنه،
غرق شدم کاری کن...
ای که کشتی نجاتی،
لَکَ لَبَّیک حُسَین(ع)🥀
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#جمݪات_ناب
چنیننسلےلازمداࢪیم↓
¹بایدایماݩداشټھباشند🌙
²سوادداشتھباشند📝
³غیࢪټداشتھباشند!..
⁴حیآداشتھباشند...
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
⸀🍂🌙||• 🌙| #رهبر 🍂| #پروفایل • جَھــــاٰنبہ..🔗🌏›• اعتبــارخندھۍطُزیباسـتـ!ッ #امام_زمان ••♡↯ [
°•| پیرما🗣گفت:
°•| 👈🏻ڪہ ایران 🇮🇷 حرَم فاطمہ است
°•| بےجہت نیست❌
°•| ڪہ درقلب جهان🌎جاداریم
°•| این هم ازدولت زهـرا🌸ست
°•| 👈🏻ڪہ مابر سرمان
°•| سایہرهبرے|حضرت آقا|داریم
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #دوازده ــ چه اتفاقی ق
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سیزده
سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.
با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت.
نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد.
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید:
ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم
عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ حواستون هست داری چیکار میکنید
سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت:
ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟
اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟
فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟
نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود.
با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت:
ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،الان فقط برای من یه آدم ...
سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛
ــ یه آدم چی؟
ــ یه آدم بی غیرت
سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهارده
سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ،همه با دیدن سمانه از جای خود بلند شدند ،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد ،سمانه به حرف امد:
ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم.
همه از حرف های سمانه شوکه شوده بودند،از ورودش و بی سلام حرف زدنش و الان رفت به اتاقش!!
سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند ، در باز شد و کمیل وارد خانه شد ،که با سمانه چشم در چشم شد ،
تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد:
ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته
ــ اما سمانه..
ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید
و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد .
همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند ،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند و صغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد" این یعنی جوابش منفی بود"
کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت:
ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم
ــ خیر باشه؟
ــ ان شاء الله که خیر باشه
بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه در گوشش می پیچید و او را آزار می داد بی غیرتی که به اوگفته به کنار،جواب مثبت سمانه به محبی او را بیشتر عصبانی کرده بود،احساس بدی داشت،احساس یک بازنده شاید ولی او مجبور بود به انجام این کار ...
،با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد :
ــ لعنتی لعنتی
با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد:
ــ بگو
با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند؛
ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجا
ماشین را روشن کرد و سریع از آنجا دور شد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
هدایت شده از {اسـتورے گِـــࢪٰامْ}
#استوری
#پروفایل
#ادمین_ساز✨
حزباللهۍ بودڹ را
با همہ ۍ تراژدۍ هایش
دوست دارم!
شهید سد مرتضی آوینی🌱
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@storygram_313
╚═ ⚘════⚘ ═╝