⸀🎻🌱||•
🌱| #انگیزشی
🎻| #آرامش
•
لحظہها..‹🌱🎻›•
نـہدیرمۍآیندنـہزودآنھـادرست
سروقتمۍآیند،اینماآدمهاییم
کہدیریازودمۍرسیمـ ..!シ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
فانحزباللههمالغالبون!(:💛
شادیهایمردمِفلسطین
بهدلیلِعقبنشینیاسرائیلباجنگفلسطین'🌿
مبروڪِتون !🌸✌️🏼 :)
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
🍂 قبرستونا پُره از آدمایـی
ڪھ گفتن از شنبه ، از فـردا ،
هفتہی بعد ، امشب..
⛱حواسمون باشھ واسه هر ڪاری
وقت نـداریم؛ اگھ میخوای حرفے بزنی
ڪاری بڪنی.همین امروز انجامش بده!🌱
گاهیخیلی زود دیر میشه..
[ او منتظر است تا کھ ما..
برگـردیــم!🍁]
#بهخودمونبیایم🌸
منخدارودرقمقمهآبیافتهام،
درعطریکگل،
درخلوصبرخیکتابها؛
درهوایبهاری؛
اماهیچگاهاورانزدآنانیکهکارشانفقط
سخنگفتنازاوست، نیافتم!
#یهویےخداروشکــر🌸🍃
از آخوندا متنفرنـ ـ ـد!!
اما بھ روحانے رأے مے دهند^😂]
از عربها متنفرنداما با افتخار
دوبـے مے روند^🤓]
روزه نمے گیرند ولے دلشان براے
ربناے شجریان تنگ شده است^😳]
کورش پرسټ اند اما تعلقاٺ مذهبے
را مانع پیشرفٺ مے دانند^😏]
بازیگرانشان در طلاق شهره انـ ـد
اما نقش هاےعاشقانھ بازےمےکنند^😅]
سہ برابر تولید ناخالص ملی؛..
لوازمآرایشےمصرفمےکنند ولے
هزینہ ڪربلا و مڪہ و غذاے نذرےرا
اجحافدر حق ایتام مے دانند^🤭😂]
اجازھ پوشیدن مبتذل ترین لباس ها رو
بہ همسرانشان مے دهند اما ادعاےِ
غیرټ دارند^😕😅]
#جاهلیت_مدرن'|🍁
#سخنی_درست^_^
#بهخودمونبیایم..
دراصل⇧بهخودشونبیان🤫
[ بهدربـگو؛دیوار بِشنوفه!😕 ]
#تباهیات!
اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
از آخوندا متنفرنـ ـ ـد!! اما بھ روحانے رأے مے دهند^😂] از عربها متنفرنداما با افتخار دوبـے مے روند^
••||🥀
#تݪنگࢪ⚠️↯
داخلڪتاب"سہدقیقہدࢪقیامٺ"
امدهکھ:
{هرچےمنشوخیشوخیانجامدادم
ایناجدیجدینوشتن..!
مثلاچٺبانامحࢪم..🙂!
#حواستهسترفیقــ!؟
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
∴∴🍁🍂∴∴
📝عدالت در چند جمله:
اگر فقیری دنبال دختر راه بیفتد میشود منحرف
" اگر ثروتمند اینکار را بکند، میشود عاشق"
اگر فقرا جایی جمع شوند، میشوند باند"
اگر ثروتمندان جایی جمع شوند، میشود جلسه
"اگر فقیر دزدی کند، میشود سرقت
اگر ثروتمند دزدی کند، میشود اختلاس
"دنيای عجيبیست حتی مفاهیم با مقدار پولی که درجیب است عوض میشود
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_وشش سمانه گرم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجاه_وهفت
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجاه_وهشت
کم کم همه قصد رفتن کردند،در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند ،حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است.
به اتاقش رفت،دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،روی تختش نشست و دستی بر روتختیِ نرم کشید،به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد ،این عکس را در شلمچه گرفته بودند،محو چشمان سرخ از گریهوشان شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست.
تقه ای بر در اتاق خورد،سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید"ای گفت ،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد.
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست!
ــ چیه فکر میکردی مادرته؟
ــ آره
ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان
اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود
ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارت نداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد،
ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید
با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد:
ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
ــ ممنون بابا
ــ بخواب دیگه،شبت بخیر
ــ شب بخیر
محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم می بارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد،
دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده،
کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود.
با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینوهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
^^(⚘⚡)^^
#شـﻫـیـداڼـﻫـ❄⃟🌱
💠 " در محضــر شهــــید " ...
🌴امت حزب الله زمان حساس است
جنگ میان حق و باطل با تمام قوا ادامه دارد،دشمنان داخلـے و خارجـے بر علیه این انقلاب توطئه مـے ڪنند، ڪسانی در لواے اسلام ولـے مخالف ولایت فقیه توطئه مـے ڪنند.بر شما است ڪه در صحنه باشید و شجاعانه و صبورانه با این عوامل ڪفر بستیزید و به دشمن امان ندهید. پیروزی از آن اسلام است ولـے دشمن در ڪمین است
🌹#شهیدسردار–سیدمحمد_حسینی
#فرمانده_واحدمهندسی_رزمی
#لشگر۲۷محمد رسول الله ﷺ🕊
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
ـــــــــــــــــــــــــ|🥀|ـــــــــــــــــــــــــ مینویسمتایادمنرود : تمامِاقتدارِمیهنمرا از
°~°🌷🔗°~°
#چـادږاڼـﻫـ🤍⃟🌸
بانوۍ چادری!
دلگیࢪ مشو از طعنہ ها
راھ حق کم سختے ندارد
اݦا تمام سختےهایش مے ارزد
بہ یڪ لبخند ࢪضایت خدا(:💛
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🌥🍂||•
🌥| #کربلا
🍂| #دلتنگی
•
دستتبہ..
گیسوانرهایشنمۍرسد
ازدوردستهابہنگاهۍبَسندھکن...🔗🍂•''
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
✨هدیه ی پدر
خیلی دلم گرفته بود.
به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... 😔
برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست.
خیلی گریه کردم و به او گفتم : روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه
می روم و تو باید به خانه بیایی.😭
روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد.
جواب دادم .
گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...❤️
از خوشحالی گریه کردم.
در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم.
یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم.
از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.❗️
زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است.
بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند .
شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود♥️
همسر شهید🎙
شهید مدافع حرم جلیل خادمی🌿
#دلتنگیپدرانه💔
#شهیدجلیلخادمی
•🖇❤️•
🍃| #رهبر
🚗| #آقا
ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــ
لبخندبزنرنگبگیرد🌱
دَر و دیوار دلم♥️
ـــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
شبِعملیات
تاکهفهمیدنرمزِعملیات
'یاابوالفضل'هستش،
قُمقُمههاشونروخالیکردن ...
تابالبِتِشنھ
بزنندبهدلِدشمن . . 🚶🏿♂
- ایکاشیهذرهشبیهشونباشیم،خب؟!
#شادیروحشونصلواتمشتی🖐🏾🍃'
- - - - -
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_وهشت کم کم همه
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجاه_ونه
نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود،و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد:
ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
ــ سلام عشقم
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟
ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
ــ خاله هم اومده؟
ــ نه
ــ چرا؟
ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
ــ چی میگی تو
ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن
و بلند زد زیر خنده،سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی مه کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
ــ بی مزه
ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن
ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود ،باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده،او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود...
می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند،سریع به طرف چادرش رفت،اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت:
ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن:
ــ وای سمانه اینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم.
صغری بلند شد و به طرف در رفت:
ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خووستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم،بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد،سمانه احساس کرد دیگرنایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت.
قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت.
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده.
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن.
در یکی زا الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد:
ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد،
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت:
ــ ممنون ،بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود.
ــ در مورد تماس امروزتون
ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت:
ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من هستم .
سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد.
ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد:
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🥀🔥••
[ #دوستی_با_جنسمخالف]
علیوارباش
تافاطمهقسمتتبشه(:
همسرخوبوپاکدامنوعفیفو
درستکارمیخوای؟!
پسخودتخوبوپاکدامنوعفیفو
درستکارباش ....
👈دقت کن کهبهخاطردوستیهاۍزودگذرو لذتهاۍکاذبسیاهنکنیدفترچهاعمالتو...⛔️
- - -
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
⊲⊲⊲💠💌⊳⊳⊳ #ڪلـیـپ_حـسـیـڼـے🔮⃟🌿 |💫• #حســین_جانم(:🌿♥️ "بـــیمَاڔِـتُــــورَا.🌩 دَرمـــانۍِجُــــݫدِیـ
⸀♥️🌥||•
♥️| #امام_حسین
🌥| #کربلا
•
+حسینآقامـ؛
تحملیکۍمثلمن...
مثلتحملیہدردھ،توزندگیم
کــسۍمثلتومنوتحملنکــردھ..!
#حࢪف_حساب🖋️🌿
مهمنيستچندتااشتباهداࢪۍ، یااینکه چقدرکُندپیشمیࢪۍ،هنوزمازهرکسۍکه هیچ تلاشی نمیکنہخیلۍجلوتࢪۍ🤞🏼:))