️﷽
✍گناهِ چند منظوره
بعضی از گناهها #چند_منظوره هستن مثلِ #مسخره_کردن که به ظاهر یک گناهه، ولی در اصل چند تا گناه با همه‼️
⛔️ با #مسخره_کردن👇
☜طرف تحقیر میشه،🙇♂
☜دلش میشکنه، غمگین میشه😭
☜عیب کسی آشکار میشه،🤦♂
☜ قهرو اختلاف پیش میاد،😬
☜ کینه و انتقام بوجود میاره،😡
☜اگرم پشتِ سَرش مسخرهاش کنیم #غیبت میشه😱
🔔 به خاطر همینه که خدا میگه #مومن کسی رو #مسخره نمیکنه❌
🕋 يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ
⁉️اصلا چرا همدیگرو #مسخره میکنیم؟؟🤔
👈لابد فکر میکنیم خودمون هیچ عیبی نداریم و از بقیه بهتریم❗️
✅☝️ قرآن این طرز فکر رو، از ريشه خشک میکنه و میگه؛
❌نبايد خودتون رو #بهتر از ديگران بدونيد، شايد اونا #بهتر از شما باشند.❌
👇👇👇
🕋 يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ
💢اى كسانى كه ايمان آوردهايد! مبادا گروهى از شما گروهى ديگر را مسخره كند، چه بسا كه مسخرهشدگان بهتر از مسخرهكنندگان باشند.
💢و زنان نيز، زنان ديگر را مسخره نكنند، شايد كه آنان بهتر از اينان باشند
🔔 #مسخره کردن و #لقب_گذاشتن روی کسی دیگه، گناهه و #توبه لازم داره.
‼️ قرآن میگه اگر مسخره كننده، توبه نكنه، ظالمه.
🕋وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (حجرات، آیه۱۱)
💢و در ميان خودتان عيبجويى نكنيد و يكديگر را با لقبهاى بد نخوانيد.
فسق پس از ايمان، بد رسمى است،و هركس توبه نكند، پس آنان همان ظالمانند.
📣📣 اگر کسی رو #مسخره کردیم ازش #دلجویی کنیم
و از این به بعد باهاش با #احترام برخورد کنیم تا دوباره دلش #شاد بشه🍃🍃
══━━━✥◈✥━━━══
@herimashgh
══━━━✥◈✥━━━══
👤گفت : «مجلس #جشن.عقد دختر صاحب خانه است.» پیش خود گفت : «وقتى به این #خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان #آماده است.» 🤨
🔶هنگامى که #مجلس آراسته شد ، #راجه به سالن واردشد. همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از #احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .
👀❇️ آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : « #آقایان من نصف #ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از #نقدومِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از #نجف اشرف بر من وارد شده بخشیدم و همه مى دانید که #اولاد من منحصر به دو دختر است. یکى از آنها را هم که از دیگرى #زیباتر است براى او #عقد مى بندم و شما اى عالمان دین ، هم اکنون #صیغه عقد را جارى کنید.» 😳
⏪چون #صیغه جارى شد، طلبه که دهانش از شدت تعجب #بسته شده بود و در دریایى از #شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : 🗣«ماجرا چیست؟»
±راجه گفت : «من چند سال قبل قصد کردم در #مدح امیرالمؤمنین علیه السلام #شعرى بگویم. یک مصراع گفتم و #نتوانستم مصراع دیگر را بگویم. به شعراى فارسى زبان هندوستان #مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها چندان #مطلوب نبود. به شعراى #ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان #چنگى به دل نمى زد. پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین علیه السلام قرار #نگرفته است ، لذا با خود #نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، #نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به #عقد او در آورم تا اینکه شما آمدید و #مصراع دوم را گفتید. 💫دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است.» ✅☺️
🗣 طلبه گفت : «مصراع اول چه بود ؟»
±راجه گفت : من گفته بودم:👇👇
« #به.ذرّه.گرنظرلطف.بوتراب.کند»
🗣طلبه گفت: « #مصراع دوم از من نیست ، بلکه #لطف خود #امیرالمؤمنین علیه السلام است.»
±راجه #سجده.شکر کرد و خواند:↘️
« #به.ذرّه.گرنظرلطف.بوتراب.کند
#به.آسمان.رودوکارآفتاب.کند»
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین و الائمة المعصومین علیهمالسلام
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈دوازدهم✨
بالبخند گفتم:☺️
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝
-خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁
به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄
پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.
سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.
ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.
مؤدب تر شده بود.😟
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.
سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.
تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.
چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:
_سفره رو آماده کن،الان میام.
دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.
سهیل هم کمک میکرد ولی...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هفتادم✨
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.😊☝️
همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!😟
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.😊
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!😳
🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!😢
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️
گفتم:
_درسته.😔
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️
-درسته.😔
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️
-درسته.😔
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒
لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!😭
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣
-بابا..شما که میدونید....😢😥
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒
بابا رفت.من موندم و امین...😢👣
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و سوم ✨
مادر وحید گفت:
_اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.😊
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم☺️🤗 و گفتم:
_خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده.
مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت:
_منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.😊
بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم:
_..نه.☺️
همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت:
_چرا؟!😐
به پدر وحید گفتم:
_من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.☺️
وحید گفت:
_آقاجون چطوره؟😍
همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد.
جدی گفت:
_هر چی خودت دوست داری بگو.
رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم:
_از من ناراحت نباشین.😊
بامهربونی گفت:
_نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.😊
از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم.
وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت:
_تو رانندگی کن.😇
لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم.
منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم:
_رسیدیم.😌
وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت:
_چه زود رسیدیم؟!😅
-نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید.😌😉
خندید.😍😁گفتم:
_اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...☺️وحید
-جانم
-خداحافظ
پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت.
من سعی میکردم همیشه #بامحبت و #احترام با وحید رفتار کنم....😊☝️
بخاطر #سادات_بودنش احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.😊هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با #صدای_بلند باهاش صحبت نمیکردم.
شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد...
وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن...
وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.😊
روی تخت نشسته بودیم...
من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن.
کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی 👧🏻و رضوان 👶🏻هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.😍☺️به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره.☺️☝️
ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.😅
من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم #بااحترام برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از #حجب و #حیای وحید خیلی خوشم میومد.
محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت:
_از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟😁
وحید لبخند زد و گفت:
_آره.☺️
محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت:
_اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.😔
وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
گفتم:
_هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.👌 زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید #قوی باشه.
اون زهرا....
ادامه دارد..
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
درگیری خانم با حاج اقا😎
#درگیری_خانوم_امریکایی_با_حاج_آقا_امامی_نژاد
تو را #خدا دست از سر این #مردم بردارید!!😡
خانمی که میگفت من پیش شما #احساس_امنیت نمیکنم!!😳😳
قضیه از آنجایی شروع شد که بنده به همراه چند تن از #روحانیون کنار ساحل مشغول #گفتگو_با_مردم بودیم که ناگهان چشمم به #خانم_میانسالی افتاد که #شال را بر شانه هایش انداخته بود و #موهایش_را_نپوشانده بود.
جلو رفتم و با #احترام و #لبخند با او #احوالپرسی کردم و او با سردی و به سختی جواب سلام و احوالپرسی ام را داد:
– خوبید شما؟
– خوبم مرسی
– میتونم بپرسم از کجا تشریف آوردید؟
– از #آمریکا
– خیلی خوش آمدید.
در همین لحظه #سوالاتی که سالها در ذهنش می گذشت را پرسید و به سرعت و پشت سرهم گفت:
حاج آقا شما اینجا چی کار می کنید؟😱
نمیخواهید بگذارید #مردم راحت باشند؟😡
من دلم برای مردم ایران میسوزه که نمی توانند هیچ جا بدون شما #نفس_راحت بکشند😭
باورکنید که من هم وقتی شما را میبینم احساس امنیت ندارم !!
من همچنان #خندان😅 و با آرامش گفتم: بنده و دوستانمون آمدیم به مسافرین #ساحل خوش آمد بگوییم و تا جایی که توانش را داشتیم اگر مشکلی داشتند و یا نیاز به مشاوره ای خدمتی کنیم و…
اما سوال دوم شما✍
باور کنید ما اینجاییم تا به مردم بگوییم آفرین به شما که دست خانواده تان را گرفتید و آمده اید #تفریح.
و سوال سوم شما✍
فرمودید که دلتان برای مردم #ایران می سوزد و فرمودید کنار ما احساس امنیت نمی کنید درسته؟
او جواب داد: بله😉 اصلا #احساس_امنیت نمیکنم و از این #لباس و #تفکرات شما متنفرم
– اگر امکان داره علتش را بگید؟
– چون خودتون به #قرآنی که #مبلّغش هستید عمل نمیکنید!
– ماعمل نمیکنیم؟😳 به کجای قرآن عمل نکردیم؟😉
– مگر در قرآن ما نیست #لا_اکراه_فی_الدین؟ پس چرا آنقدر سخت میگیرید به این مردم؟
– کجا سخت گرفتیم مگر چه گفتیم؟
– پس برای چی آمدید به سمت من و دو تا پسرای من؟ مگر غیر ازاین هست که الان میخوای بگی شال خودتون را بزارید روی سرتان؟
– برای همین آمدم اما نه با اون تفکر شما!! خیلی خوب شد که این آیه را مطرح کردید اما یه قول میخوام اگر قانع شدید باید اول خودتون حجابتون را درست کنید و بعد برای چند تا از دوستان وبستگانتان این آیه را توضیح دهید قبول میکنید؟
آقایی که کنار ایشان بود گفت حاج آقا قبول ولی اگر قانع نکردی دیگه به ما گیر نده !!😉
گفتم باشه.
عرض کردم اما توضیح این آیه ( لا اکراه فی الدین)
این آیه میفرماید ( لا اکراه فی انتخاب الدین، لا اکراه فی اصل الدین)
یعنی اینکه اگر شما میخواهید دینی را انتخاب کنید ما به شما زور نمیگوییم ولی اگر دینی را انتخاب کردید باید به #قوانین_آن_دین_پایبند باشید
اینجا بود که برای تبیین این آیه از مثالی استفاده کردم :
اگر شما دنبال #شغلی باشید هیچ اداره و ارگانی نمی تواند به زور شما را #استخدام کند بلکه اختیار انتخاب هر شغلی با شما هست مثلا شما با انتخاب خودتان می توانید #کارمند_بانک شوید
اما بحث اینجاست که حالا شما با انتخاب خودتان کارمند بانک شدید آیا میتوانید بگویید که میخواهم با تیپ اسپرت سرکار بیایم؟💪 یا میخواهم از ساعت ده صبح بیایم تا ده شب؟
خیر نمی توانید!!
چون #بانک #قوانین_خاص خودش را دارد یعنی حتی رنگ کت و شلواری که باید بپوشی را برایت مشخص می کند چه برسد به ساعت کاری!!
حالا اگر کسی نخواست به این قوانین پایبند باشد مشکل از بانک هست یا آن شخصی
به یقین از آن شخص هست چون کسی به زور او را کارمند بانک نکرد.
واین قضیه در #انتخاب_دین هم صادق هست
یعنی میتوانستید بروید #مسیحی شوید ، #کلیمی شوید ، #زرتشتی شوید.
البته این را هم بگویم که در همان ادیان هم قوانینی وجود دارد که باید به آن ها پایبند باشید.😉
گفت اگر بخوام دینم را تغییر بدم #جریمه نداره از نظر #دین_اسلام ؟😉
گفتم،پسرتون اگه بخواد از #دانشگاه_انصراف بده جریمه نداره ؟☺️
اینجا بود که آن خانم آرام گفت: حاج آقا حالا کی به من پنجاه ساله نگاه میکنه😌
گفتم: بله شاید کسی دیگه به شما نگاه نکنه ولی خیلی از دخترهای جوان وقتی شما را درساحل به این شکل می بینند الگو میگیرند و مثل شما رفتار میکنند آن وقت هست که دو پسر جوان شما و امثال آنها دچار مشکل می شوند.😌
در جواب گفت: خب جلوی چشمانشان را بگیرند😇
گفتم: مادر من اگر بنده عطر بزنم میتوانم به شما بگویم خواهشا بو نکنید!!😏
یعنی اصلا امکان دارد که بوی عطر به مشام شما نرسد؟
حتما بوی عطر به مشام شما میرسد پس بهتره یه مقدار از خودگذشتگی داشته باشیم
وقتی حرفهایم را شنید و احساس کرد که دیگر پاسخی برایشان ندارد گفت: عجب #زبونی_داری_ها😋😅
و در نهایت با لبی خندان حجابش را درست کرد و گفت:
تا الان فکرش را نمیکردم که بتوانم با یک #روحانی به این راحتی درد دلم را بگویم و او هم گوش دهد.
#این_بود_خلاصه_ای_از_صحبت_های_من_با_یک_خانم_ایرانی_که ۲۵ سال مقیم آمریکابود.