eitaa logo
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
773 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5هزار ویدیو
37 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد... وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن... يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول! رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟ گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم! رسول و مي بيني داغ كرد افتاد دنبال اون بسيجي و دور پادگان اون رو مي دواند. ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
😂 اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره⛔️ يھ روز يكۍ از بچہ‌ها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]📝 رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت: گچ پژ😁 باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
😁😁😁 گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند😒. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند😅. ما هم اذیتشان می‌کردیم. ☺️دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!»😉 دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟»😎 با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.»😑 و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد،😴 اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» 😤😩 جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»😂 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🕊 استاد سرکار گذاشتن بچه ‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید ، شما وقتی با دشمن رو به‌ رو می ‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟! آن برادر خیلی جدی جواب داد ، البته بیشتر به اخلاص بر می ‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی ، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی ، اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدَستَنا یا پایَنا و لا جای حسّاسَنا برحمتک یا ارحم‌ الراحمین !! طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت ، این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است ! اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد ، شک کرد و گفت ، اخوی غریب گیر آورده ‌ای؟!.... 💕 یاد شهدا کمتر از شهادت نیست اللهم عجل لولیک الفرج 🕊 ♥️🕊 🕊♥️🕊 ♥️🕊♥️🕊 🕊♥️🕊♥️🕊
دکتـــ👨🏻‍⚕ـــر با خنده بهش گفت: برادر! مگه پشت لباست ننوشتی ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄 پس چرا مجروح شدی؟!🧐😁 گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷‍♂ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
چند هفته از پایان عملیات گذشته بود. بعد از عملیات دشمن پاتک های سنگینی انجام داد اما موفق نشد ما را از مناطق آزاد شده عقب براند. بعثی ها به ناچار مقابل مواضع ما مستقر شدند. آن روز بعدازظهر توی سنگر نشسته بودیم.تقریباً همگی ساکت بودیم. یکی دو نفر مطالعه می کردند. «عباس» داشت «قرآن» می خواند. بعضی ها جوراب و لباس هایشان را می دوختند. یکی از دوستان هم نامه می نوشت. ناگهان بیرون از سنگر صدای خش خشی به گوش رسید. «عباس»، قرآن را بست و بوسید. آن وقت به دقت گوش خواباند. بعد مثل فنری از جا جهید و خیز برداشت. هرکس هرکاری دستش بود، زمین گذاشت. یک دفعه دیدیم «عباس» پتو به دست وارد شد. چیزی داخل پتو داشت تکان می خورد. ـ «مهمان داریم، مهمان ناخوانده!» وسط سنگر اجتماعی، عباس گوشه پتو را کنار زد و چشم ما به روباه جوانی افتاد. ـ «آمده بود شکمی از عزا در آورد که گرفتار حقیر شد!» ـ «ولش کنید!» ـ «بهتره نگهش داریم!» ـ «که چی بشه؟» هرکس چیزی می گفت اما عباس با آن سر تراشیده و هیکل درشتش ساکت بود. ناخواسته همگی چشم به دهان عباس دوختیم. به هرحال این او بود که روباه را شکار کرده بود! بیرون از سنگر صدای خش خشی به گوش رسید. «عباس»، قرآن را بست و بوسید. آن وقت به دقت گوش خواباند. بعد مثل فنری از جا جهید و خیز برداشت. هرکس هرکاری دستش بود، زمین گذاشت. یک دفعه دیدیم «عباس» پتو به دست وارد شد. چیزی داخل پتو داشت تکان می خورد. ـ « من نظرم اینه که به گوش های حیوان چراغ قوه ببندیم و ولش کنیم طرف عراقی ها!» غیر از دو نفر همگی موافق بودیم. نظر آن دو نفر این بود که عراقی ها حیوان زبان بسته را نفله می کنند. در هر صورت بعد از تاریک شدن هوا، چراغ قوه به گوش های روباه بستیم و با هو و جنجال به سوی عراقی ها فراری اش دادیم. بعد از نماز صبح فردا یکی از بچه ها دوان دوان آمد در حالی که قدری هیجان زده بود گفت: ـ «مژده بدید تا یک خبر خوش به شما بدهم!» قول شیرینی و چلوکباب به او دادیم و او گفت: «روباه و چراغ قوه کارشان را خوب انجام دادند... عراقی ها سه کیلومتر عقب نشینی کرده اند!» با شنیدن این خبر صدای صلوات توی سنگر طنین انداخت. ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.» ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب رو چید جلو بچه ها. رفت نون بیاره كه علیرضا بلند شد و گفت :«بچه ها! یادتون نره!» آشپز اومد و تند تند دو تا نون گذاشت جلو هر نفر و رت. بچه ها تند تند نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. تند و تند برای هر دو نفر دو تا كوكو گذاشت و رفت . بچه ها با سرعت كوكو ها رو گذاشتند لای نونهایی كه زیر پیراهناشون بود. آشپز و كمك آشپز اومدند بالاسر بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار همیشگی: « ما گشنه مونه یالا!». كه حاجی داخل سنگر شد و گفت :«چه خبره؟» آشپز دوید روبه روی حاجی و گفت :« حاجی ! اینها دیگه كیند! كجا بودند! دیوونه اند یا موجی؟!» فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟» آشپز گفت : «تو یه چشم بهم زدن ، هرچی بود بلعیدند!؟». آشپز داشت بلبل زبانی می كرد كه بچه ها نونها و كوكو ها رو یواشكی گذاشتند تو سفره. حاجی گفت: « این بیچاره ها كه هنوز غذاشون رو نخورده اند!». آشپز نگاه سفره كرد. كمی چشاشو باز كرد و با تعجب سرشو تكونی داد و گفت :«جل الخالق!؟ اینها دیوند یا اجنه؟!». و بعد رفت تو آشپز خانه. هنوز نرفته بود كه صدای خنده ی بچه ها سنگ و لرزوند.😂😂 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حجه الاسلام و المسلمين فرانکی 😅 شهادت در حال احداثه روش دارم کار فرهنگی میکنم 😂😁 💕 ♥️ 🌿
😂 پُست نگهبانی رو زودتر تَرک کرد! فرمانده گفت : ۳۰۰تا صلوات جریمته!📿 چند لحظه فکر کرد.🤓 وگفت: برادرا بلند صلوات!😅 همه‌ صلوات فرستادن گفت: بفرما از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
📞 سال61پادگان21حضرت‌حمزه؛آقاے«فخرالدین‌حجازی»آمده‌بود منطقه‌براۍ دیداࢪدوستان. طۍسخنانےخطاب‌بہ‌ بسیجیان‌وازࢪوی‌ارادت‌و اخلاصی‌ڪه‌داشتند،گفتند: «من‌بندکفش‌شما‌ بسیجیان‌هستم.» یڪےازبرادران‌نفهمیدم‌خواب‌بود یاعبارت‌را درست‌متوجه‌نشد. ازآن‌ته‌مجلس‌باصدای‌بلندورسا درتاییدوپشتیبانی‌ازاین‌جمله‌تکبیر گفت.جمعیت‌هم‌باتمام‌توان‌الله‌اڪبرگفتندوبندکفش‌بودن‌اورا تاییدکردند!😂 .. ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛ داد میزد: آهــای... سفره ، حوله ، لحاف زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه، کمربند، جانماز، سایه‌بون، کفن، باندِزخم تور ماهی‌گیریم ... هــمـه رو بُردن !! شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات کاربردهای چفیه ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh