eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
780 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ ! حجت الاسلام داوودنژاد(مشاورفرهنگی دانشگاههای اصفهان)این خاطره ی جالب رو نقل کردند: ❇️قبل از نقل خاطره بگويم كه بعضي از دانشگاه ما تا ساعت 10 شب ادامه دارد و اين باعث مشكل براي خيلي از شده است! ♨️ساعت حدود 5 عصر بود و من مشغول نوشتن يك طرح براي باشگاه پژوهشي در كميته ي فرهنگي بودم، كاملاً گرفته بودم كه ناگهان يك خانمي مانتويي با ظاهري بسيار نامناسب وارد اتاقم شد و سلام كرد!✔️ ↩️جواب سلامش را كه دادم بدون مقدمه گفت: 🗣«حاج آقا ببخشيد مي توانم به شما اعتماد كنم؟ بچه ها مي گويند راز كسي را فاش نمي كنيد!» من هم به گونه اي كه خيالش را راحت كنم، محكم گفتم: « باش من در موضع به هيچ كس نمي كنم.» همين كه خيالش راحت شد چند لحظه اي سكوت كرد و بعد با احتياط گفت: «حاج آقا من يك شرعي دارم، آيا دختران مي توانند براي امنيت خود همراه خودشان داشته باشند؟»😳 من كه از تعجب نمي دانستم چه بگويم، تمركز گرفتم و با تأمل گفتم: «منظورت را تر بگو» آن دختر خانم كه ديگر جرأت حرف زدن پيدا كرده بود گفت: «حاج اقا راستش را بخواهيد من هر روز يك اسلحه رزمي امثال چاقو و... با خودم دارم، ولي مي خواهم يك كلت كمري تهيه كنم!» گفتم: «آخه چرا؟»🤭 🗣گفت: «حاج آقا من بعضي وقتها كه تا ساعت 9 يا 10 شب كلاس دارم، تا به منزل برگردم ساعت نزديك 11 شب مي شود، براي همين وقتي از دانشگاه به طرف خانه مي روم در پياده رو كه 👀 اذيت مي كنند و متلك مي گويند، وقتي هم منتظر تاكسي مي شوم های مدل بالا بوق مي زنند و اذيت مي كنند!😔 حاج آقا به خدا شايد وضع ظاهريم به نظر شما بد باشد ولي من اهل و رابطه هاي نامشروع نيستم، من فقط دلم مي خواهد تيپ باشم!»😎 💢من هم بدون مكث گفتم: «خوب از نظر هيچ طوري نيست شما دفاعي داشته باشيد، اصلاً همه دختران براي دفاع از خود بايد نوعي اسلحه حمل نمايند، ولي نه هر سلاحي.❌ يك نوع سلاح است كه خيلي هم و بالايي دارد»🌪 💠بنده ي خدا كه منتظر موضع مخالف من بود با اين حرفهاي من داشت شاخ در مي آورد. 😐براي همين خيلي زود گفت: «چي؟ چه؟ چه اي مجاز است؟ اسمش چيه؟»🤨 من كه ديدم بدجوري عجله دارد گفتم: «اگر بگويم مي دهي يك استفاده كني، اگر جواب نداد ديگر استفاده نكني» 👀بنده خدا که خيلي هیجان زده شده بود گفت: « مي دم قول مي دم... !»✅ گفتم: «اسم آن بي خطر و بسيار كار آمد است! شما يك هفته استفاده كنيد ببينيد اگر كسي مزاحم شما شد ديگر هيچ وقت به طرفش نرويد!» با تعجب مثل كسي كه ناگهان همه انرژي اش كاهش پيدا كرده باشد گفت: « ! آخه چادر...»☹️😑 گفتم: «ديگه آخه ندارد، توی يك هفته هيچ اتفاقي نمي افتد» با حالت نيمه نااميدي تشكر كرد و رفت.🚶‍♀ و من ماندم و مشغول كه اي بابا، عجب كاري كردم! نكند بنده خدا ديگر هيچ وقت سراغ چادر نرود نكند یا از كردن با روحاني بيزار شود. 🤔 حضرت وجدان من را سرگرم اين فكرها كرده بود كه به ياد حرف امام خميني عزيز افتادم كه فرمودند: «ما مأمور به وظيفه هستيم نه مأمور به نتيجه!»✅ 🌀لذا با خداي خودم خيلي خودماني گفتم: « من سعي كردم وظيفه ام را انجام دهم، انشالله مورد تو قرار گرفته باشد. بقيه اش هم، هر چه تو صلاح بداني... » ✳️مدت حدود يكي دو ماه از جريان گذشت و من به كلّي آن را فراموش كرده بودم تا اينكه روزي يك به اتاقم آمد، سلام كرد و گفت: «حاج آقا، منو مي شناسي؟» من هم هرچه فكر كردم او را به ياد نياوردم، براي همين گفتم: 👀«بخشيد شما را نمي شناسم»❌ 🗣گفت: «من همان دختري هستم كه اسلحه به من دادي تا همراه خودم حمل كنم، حالا هم كه مي بينيد مثل يك بچه ي خوب، چادر حمل مي كنم، هرچند هنوز درست و حسابي چادري نشده ام! 🔹 ولي مادرم خيلي دعاتون كرده چون كه هر روز به خاطر چادر نپوشيدن من در خانه داشتيم. راستش حاج اقا خانواده ما مخصوصاً مادرم چادري هست و ، ولي من فرزند ناخلف شده بودم كه حالا به قول مادرم سر به راه شدم» 💠من هم كه زده شده😳 بودم گفتم: « خوب برايم تعريف كنيد چه شد كه چادري بودن را ادامه دادي؟» مكثي كرد و بعد شروع به گفتن جريان كرد: « راستش حاج آقا وقتي از شما رفتم خيلي درباره حرفهاي شما با ترديد فكر كردم، ولي تصميم گرفتم كنم. براي همين چند روزي وقت برگشتن از دانشگاه، طوري كه همكلاسي ها متوجه نشوند، مخفيانه چادر مي پوشيدم، ولي از وقتي كه چادر بر سر مي كنم ساعت 10 و يا 11 شب هم كه از دانشگاه بر مي گردم نه پسري به من متلك مي گويد، نه ماشين مزاحم بوق مي زند.❌ اصلاً كسي تصور نمي كند كه من چادري اهل خلاف باشم. راستش را بخواهيد بدانيد هيچ وقت