eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
747 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 یه‌جایه‌چی‌خوندم‌نوشته‌بو‌د .. - مثلاآخرش‌شھیدشیم‌شانسَکی !! 🚶🏾‍♂ شھادت‌‌تلاش‌میخاد .. شھادت‌عشق‌میخاد .. شھادت‌کنترلِ‌نفس‌میخاد .. شھادت‌‌سختی‌ودر‌دورنج‌میخاد .. :)💔 ❥︎🌸 @herimashgh
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 پژوی ۴۰۵ سفید رنگ حاج علی میرفت و ارميا با موتور سیاهرنگش در پی آنها می راند . حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه می کرد . نگران این جوان بود ... خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست ! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است . خود را مسئول زندگی او می دانست . ساعات به کندی سپری می شد و راه به درازا کشیده بود . این برف سبب کندی حرکت بود . برای صبحانه و ناهار و نماز توقف های کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند . به تهران که توقف کرد ؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارميا رفت ... خداحافظی کوتاهی کردند . حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفته ی حاج علی ! در یک تصمیم آنی ، به دنبال حاج على رفت ؛ می خواست بیشتر بداند . حاج علی او را جذب میکرد ... مثل آهن ربا ؟ جلوی خانه ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند . ارميا زمزمه کرد : " بچه پولدارن " وقتی ماشین پارک شد ، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند ، ماشین مردش در قم بود همان روزی خانه پدرش گذاشته بود و به سوریه رفته بود ، ماشین همان جا بود ! سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد : - آخیش ! خسته شدما بانو ، چقدر راه طولانی بود . آیه پشت چشمی نازک کرد من که گفتم بذار منم یه کم بشینم ، خودت نذاشتی ؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه ! چشمم روشن ، دیگه چی ؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی ؟ آیه اعتراض آمیز گفت : خب خسته شدی دیگه
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 آیه آرام آبجوش اش را مینوشید . کودک در بطنش تکانی خورد . کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن کودکش هم خسته بود و این خستگی اش از تکان های مداومش مشخص بود . دستش را روی شکم برجسته اش گذاشت : آرام باش جان مادرا آرام باش نفس پدر ! آرام باش که خبر آورده اند پدرت بی نفس شده ! تو آرام باش آرام جانم ! " چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد ... صدای دلنشین اذان که پیچید ، آیه چشمانش را از هم باز کرد . حاج على از داشبورد بسته ای دراورد و در آن را گشود . تیمم کرد و بعد خاک را به دست آیه داد . داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز می خواند ! به مردی که پناهش داده و آرام نماز می خواند ! فشاری در قلبش حس کرد ، فشاری که هر بار صدای اذان را می شنید احساس می کرد ... فشاری که این نمازهای بی ریا به قلبش می آورد خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند . ارميا از صمیم قلب تشکر کرد واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید ! اگه نبودین من تو سرما می مردم علی : این چه حرفیه پسرم ؟! خدا هواتو داره . تا تهران هم مسیریم ، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی ؟ بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا ! حاج علی : این حرفا رو نزن ؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه ! ارميا لبخندی بر لب نشاند : چشم ! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم !
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 فدای سرت ! تو نباید خسته بشی امانت حاج علی هستی ها ، دختر دردونهی حاج على آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت : من مال هیچ کس نیستم ! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت : شما که مال من هستید ؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت ، باید مواظبت باشیم دیگه بانوا حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود . این روزها سنگین شده بود و سخت راه می رفت . آرام کلید را از درون کیفش درآورد ، در را گشود . سرش را پایین انداخت و در را رها کرد ... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی اش را ... وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که می آمدند و محو می شدند ، به سمت اتاق خوابشان رفت . حاج علی او را به حال خود گذاشت . می دانست این تنهایی را نیاز دارد . نگاهش را در اتاق چرخاند ... به لباس های مردش که مثل همیشه مرتب بود ، به کلاههای آویزان روی دیوار ، شمشیر رژه اش که نقش دیوار شده و پوتین های واکس خورده ، به تخت همیشه آنکادر شده اش ... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر ! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود . - آیه بانو دستمو نگاه کن این جوری کن ، بعد صاف ببرش پایین ... ۱ نها اونجوری نکن ! ببرش پایین ، مچاله میشه ! دوباره تا بزن ! - آه ! من نمیتونم خودت درستش کن ! نه دیگه بانوا من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم ؟ آیه لب ورچيد : باشه ! از اول بگو چطوری کنم ؟ و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته با هم مرتب کردند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@girls_datemy دوست عزیزی که برا حمایت میخواستن لینگ کار نمیکنه😐
گاهےازآن‌بالا نگاهۍبھ‌مااسیران‌دنیاکن؛⛓ دیدنےشدھ‌حال‌خستھ‌ما وچشم‌ها؁پرازحسرتمان، حسرت‌پرکشیدن‌تاآسمان‌رادارد..🕊