🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتبیستوششم
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود.
دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد
پشت باشد، محکم باشد، تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد... حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
_اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
این آیهی دقایقی قبل نبود. تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر دلبند حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
_خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند... برادر شریک رامینه....
رها تعریف کرد و آیه گوش داد. حاج علی قصهی این مادر و دختر رامیدانست، چه دردناک است این افکار غلط..._
خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_بهخدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را
نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای رهای بیکس
شدهاش: _مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
_بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه آغوش گشود برای دختر خستهای که مقابلش بود. رها خود را در
آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج
میکرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتبیستوهفت
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت. دو روز گذشته بود.
گوشهای از ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی کوچک ذهن، کار خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست حال و روزشان
بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراریهای پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاهپوش به خانه آورده بود بداند،
میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانهای که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد... خدای آیه را بشناسد؛
میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش بود... مقابل در ورودی ساختمان.
نه نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که ببیندشان!
#السلامعلیڪ_یاعلےاڪبر_ع🌹
🌺مژده ای دل که مسیحا پسری آمده است
✨بهر ارباب، چه قرص قَمری آمده است
🌺ان یَکادست به لبهای ملائک، به فَلک
✨العجب، ماه تر از مَه، بشری آمده است
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨❣️
#روز_جوان_مبارکباد✨❣️
🌹🍃🌹🍃
حیدر کرارِ کربلا.mp3
6.64M
🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸
♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️
💥#تلنگری
🔸ویژگیهایی که حضرت علیاکبر علیهالسلام را از دیگران ممتاز میکرد چه بود؟ 🤔
🔹 راه میانبری که بتوان به چنین کسی نزدیک و شبیه شد؛ چیست؟
🔸 میلاد حضرت #علی_اکبر علیه السلام مبارک 😍🌸
❥︎🌸 @herimashgh
مداحی آنلاین - آی جوونا گل بریزید اکبر لیلا اومده - هلالی.mp3
4.4M
🌸 #میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
💐آی جوونا گل بریزید
💐اکبر لیلا اومده
❥︎🌸 @herimashgh
دوستان به علتی که ساعت ۸ و. نیم نیستم رمان رو الان میزارم همراه با هدیه😊