فراق یارِ جوانش ، برید امانش را ؛

بِعلیٍ ؛ بعلی بعلی بعلی

وصیت های امیر المومنین:)

داستان تنهایی ‹محراب› علی ؛ 💔

شکاف سر که بهانه بود :) 💔

می‌رَود با فَرق خونین پیشِ بازویِ کبود..

به عنوانِ آخرین حرفم می‌خوام ، از غربتِ بابام علی براتون بگم .. - - بابا .. + بله ؟ - شما بابای من نیستید ، بابا من یک رَدای سبز دارد ، همیشه همین حوالی برای ما غذا می‌آورد ؛ کوله روی پشتش دارد .. بابای من که نبود ، ولی بابا صدایش میزدم ؛ + اسمش چه بود ؟ - نمیدانم ، پرسیدم ، نگفت .. + چه کارش داری .. ؟ - میخواهم خبرِ خوش به او بدهم ؛ خبرِ کشته شدنِ [ علی ] .. 💔 + او از این خبر خوشحال میشود ؟ - آری مطمعنم ، او از خوشحالیِ من خوشحال میشود .. + مرگِ علی را جلوی او آرزو کرده‌ای تا بحال ؟ - آری ، همیشه که غذا می‌آورد ، جلویش علی را نفرین میکردم ؛ او هم دست هایش را بالا می‌برد و می‌گفت : [ خدایا ، مرگِ علی را برسان :) ] . 💔 [ مولایِ غریبم ] ؛ 💔 [ فرهنگِ فوروارد را بجا آورید ] .

حیدر بابا🖤. . .

برای خدا کار کنید؛ تا خداهم واسه شما کاری کنه .

شهدا برای این تصویر جنگیدن :) 🤌🏻✨ ؛

. یا ‌مرتضی علی ؛