eitaa logo
حس خوب آرامش درسایه قوانین الهی
108 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
7 فایل
ارامش سهم دلهایست که با خداست.... 🌷کپی با ذکر صلوات و دعا برای خادمین ازاد است🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 🌷✨ روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟ پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر می‌روی و سلطان تو را می‌بیند و سلطان بدون این‌که به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسه‌ای طلا می‌بخشد. آیا تو از وزیر تشکر می‌کنی یا سلطان؟؟ پسر گفت: از سلطان. پدر گفت: معنی شکر هم این‌ است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی می‌کند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است.
🍃🌸 💢در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. 💢پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. 💢مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت. ⁉️بہ موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوه مهر مادر را نگاه ڪن. 💢مادر با چشمانی اشڪ‌بار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستے! من عمر خود را ڪرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار. ڪه او تنهاست. ❣ندا آمد: ای موسے(ع)! مهر مادر را می‌بینے؟ با این‌ڪه جفا دیده ولی وفا می‌ڪند. 🍃بدان من نسبت بہ بندگانم از این پیر‌زن نسبت بہ پسرش مهربان‌ترم.🍃 مارو به دوستانتون معرفی کنید. 👇👇👇 🌺https://eitaa.com/joinchat/1103822886Cbeba393313‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍در دوران دبیرستان در کلاس شاگرد اول بودم. در منطقه عقب‌مانده‌ی شهر درس می‌خواندیم. اکثر هم‌کلاسی‌ها درس‌خوان نبودند و شیطنت می‌کردند. معدل ما هم 16 بود. همیشه فکر می‌کردم بین این همه بچه درس‌نخوان و تنبل، آینده‌ی من تضمین است. این‌ها بیکار خواهند بود و من شاغل و پولدار! چون من درس می‌خوانم. وقتی پای کنکور نشستیم دیدیم چیزی بارمان نبود و کتاب و جزوه‌های سختی بودند که ما نمی‌دانستیم از آن‌ها هم سوال می‌شود و فقط چند کتاب ساده درسی خوانده بودیم. این همه شاگرد اولی و خوشحالی و امیدواری، خیالاتِ باطل فردی بود که از قیاسِ باطل حاصل کرده بودیم. مثَل اعمال‌مان هم، چنین است وقتی دور و بر خودمان این همه بی‌دین و نماز نخوان و دروغ‌گو می‌بینیم گمان می‌کنیم بهشت برای ماست و کسی از ما بهتر نیست. اما وقتی کتاب خدا و آزمون روز حشر را می‌خوانیم می‌بینیم هیچ چیزی بارمان نیست و عمل خیری نداریم و عمل خیری نمی‌دانیم.
✍️در بازار شهر تبریز، دو عالِم در مورد اداره یک مسجد، به اختلاف خوردند. بنّایی را صدا کردند و مسجد را از وسط دیواری کشیدند و درب دیگری برای آن نهادند تا اهل بازار راحت‌تر برای نماز به آنجا روند. وسایل مسجد (سماور و استکان‌ها و...) را هر چه بود، نصف کردند. مرد مؤمن و ظریفی به نام «سیفعلی» در بازار بود. روزی سماور مسجد سمتِ بازار را روشن کرد و قلیان‌ها را حاضر نمود. (در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود.) و اهلِ بازار را به مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سؤال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: خدا مُرده است و برای خدا مجلس ختم گرفته‌ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتادند. گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا (العیاذ بالله) نمرده است، خانه‌ی او را ورثه پیدا نمی‌شد که دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید. این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالِم به وسوسه‌ی شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار را از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند. ‌@hesskhoob
✍️ روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. برگشتنی دو نفر را هم که در راه مانده بودند سوار کردیم. با دوستم درمورد توکل به خدا آرام حرف می‌زدیم و می‌گفتم که اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاری‌های ما از گناهان‌مان است و... مطمئن بودم آن دو نفر هم حرف‌های ما را هرچند آرام حرف می‌زدیم ولی می‌شنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان می‌کردند ما انسان‌های پاکی هستیم. بر خلاف انتظار دیدم در مسیر افسر راهنمایی ایستاده است و ما را دید کفگیرش بالا رفت. کنار زدم به ناگاه متوجه شدم هیچ‌یک از مدارکم همراه من نیست. وحشتناک ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا تو مرا خوب می‌شناسی که چه گنهکاری هستم ولی این دو نفر نمی‌شناسند، ما هم در راه از فضل تو گفتیم، این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرف‌های من شک خواهند کرد، و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد، مرا این‌جا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک به‌خاطر ضعف من ایجاد شود. در این زمان بود که افسر گفت: مدارک. تا خواستم بگویم... در آن کنار تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن.... 💠 نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمان‌شان به خدا قوی‌تر شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌💯 @karballa_ir 🔙