#امام_حسنی🍃
حسنـی بــودن مــا لـطـفِ حسـینی دارد
ای خوشآن صید که افتاد ته دامِ حسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
به یاد حاج قاسم🥀
سه سال سیاه بی تو گذشت
و دلهایمان هنوز می سوزد ..
ولله که داغت سرد نمی شود
و یادت فراموش نخواهد شد...
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#جان_فدا
*دیدگاه پیامبر نسبت به رنج ها
همین قدر زیبا (:
#یک_جرعه_نور
#تلنگر
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هفتاد و هفتم ........
امیدوار بودم اگر جوابم به ارین مثبت بود هرگز پشیمان نشم .
فردا صبح زود جلو درب خونه سوار ماشین مریم شدم . کلی گاز اضافه داد تا برسیم دانشکده و من کلی حرص خوردم از دستش .
کلاس اون روز که اخرین روز کلاس ها در این سال بود که با استاد صدیقی درس روانشناسی حقوقی رو داشتیم .
کلاس این استاد حتی نمی توانستی پلک بزنی چون بلافاصله مغزت رو می خوند و برات جلو بقیه باز گو می کرد . بنابراین تصمیم گرفتم برا حفظ ابروی خودم جلو بقیه هم که شده به ارین فکر نکنم .
کلاس با خسته نباشید استاد تموم شد و برا همه دانشجو ها سالی خوش ارزو کرد .
از درب کلاس که اومدیم بیرون رو کردم سمت مریم : امروز باید بریم اون پاساژی که لوازم سفره هفت سین داره . میخوام ظروف سفالی بخرم برا هفت سین .
راست میگی منم برا امسال میخوام یه سفره هفت سین متفاوت با سال های دیگه داشته باشیم .
بعد با شیطنت رو کرد به من : نگفتی اخر چی میخوای جواب ارین مجد رو بدی ؟
در حالی داشتم سوار ماشین میشدم گفتم : هنوز که یک هفته فرصت دارم تا جواب بدم .
مریم استارت زد : خدایی عجب صبری داره این ارینه ..... کی میاد سه هفته دندون رو جیگرش بذاره تا جواب بگیره ....... تازه امکانش هست جواب منفی هم باشه .
نمی خواستم به این بحث با مریم ادامه بدم . به اندازه کافی مریم از احوالاتم خبر داشت و می دونست چقدر در اضطراب و استرس در وجودم دارم که سعی در پنهان کردنش داشتم .
هر چه بود من داشتم بزرگترین تصمیم زندگیم رو می گرفتم .
جلو پاساژ میلاد که مخصوص وسایل تزیینی و سفره هفت سین بود نگه داشت و دو نفری از ماشین پیاده شدیم و راهی طبقه بالای پاساژ که با توجه به فرارسیدن عید فضای بازی رو به این جور وسایل اختصاص داده بودن .
توی تموم وسایلا چشمم به یه ست سفال پایه دار ابی خورد که شش ضلعی بود و نمای قشنگی داشت . اون ست رو به همراه وسایل هفت سین کامل خریدم .
خواستم به مریم اشاره بدم که بیاد این طرف تا ماهی قرمز ها رو ببینیم که مریم منو کشید سمت طبقه شمع ها .
چه شمع های خوشگلی دارن ...... تو برا سفره هفت سینت شمع نمیخوای کیانا ؟
نگاهی به شمع ها و ویترین بزرگش انداختم : چرا نیاز دارم ولی باید نگاه کنم ببینم چه شمعی به این ست سفره هفت سینم میخوره .
مریم در حالی که پول شمع انتخاب شده خودش رو با فروشنده حساب می کرد : پس تا تو شمع مورد نظرت رو انتخاب کنی من می رم اون ور یه ماهی قرمز سه دم برا خودم بخرم .
با خنده برگشتم سمتش : مراقب باش مثل دفعه قبل ادم خوار نباشن .
خنده ای تحویلم داد و ازم دور شد .
عید حال و هوای قشنگی به جونم تزریق کرده بود . بوی سمنو و سبزه های بلند شده حس خوبی بود که برام وصف نشدنی بود . دوست داشتم ساعت ها به جماعت ماهی فروشانی که کنار خیابان ها بساط ماهی قرمز می کردند زل می زدم و رقص ماهی ها رو از اکواریوم تماشا می کردم .
در همین فکر و خیالات قشنگ خودم دست و پا می زدم که چشمم به یه شمع طرح دار هم رنگ ست سفره هفت سینم خورد . تا اومدم دست دراز کنم تا شمع رو بردارم هم زمان با من دست مردونه ای هم روی اون شمع نشست .
سر که بلند کردم تا عذر خواهی کنم دیدم مردی عینک افتابی به چشم زده و ته ریش به صورت و عطر تلخی که از فاصله ان طرف ویترین به مشام می رسید و ساعت مارک گران قیمتش بر روی دست چپش که روی شمع ها دراز شده بود من رو یاد کسی انداخت .
خودش بود و شناختنش از پشت ان عینک افتابی زیاد سخت نبود ..... استاد کیایی بود.
با حالتی مثل افراد هول شده دستم رو از روی شمع ها برداشتم : معذرت میخوام ...... عیدتون پیشاپیش مبارک .
تا اومد حرفی بزنه من از اونجا دور شدم .
از درب پاساژ زدم بیرون . دوست نداشتم بیش از اون دو کلمه ای که بهش گفته بود باهاش حرف بزنم .
نمیدونم چرا از وقتی امتحانات ترم اول تموم شده بود و اون پیامک رو داده بود به کل رفتارش تغییر کرده بود و فقط با نیش و کنایه حرف می زد .
عضویت در وی ای پی رمان کیانا فقط ۴۰ هزار تومن🎈
وی ای پی رمان ماهتیسا ۲۰ هزارتومن 🎀
روی شماره کارت بزنید ذخیره میشه
6037701510453878بعد از واریز فیش رو بفرستید و اسم رمان رو بگید حتما❌ به ازاده جون پیام بدید. @AdminAzadeh
این فراز از وصیتنامه #حاج_قاسم را بخوانیم
👇👇
-----------------------------
خواهران و برادران مجاهدم در این عالم، اِی کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه دادهاید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشقبازی به سوق فروش آمدهاید، عنایت کنید: جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است.
امروز قرارگاه حسینبن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. ا گر دشمن، این حرم را از بین برد، #حرمی_باقی_نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص).
-----------------------------
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «راز پیروزیهای سردار سلیمانی»
📼 استاد پناهیان
▫️ در دریای طوفانزده، اهلبیت کشتی نجات هستن...
🔸برای نجاتمون باید مضطر بشیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#سپهبدجان...
حاجی جان...
یعنی تو اون دقایق آخر...
وقتی میرفتی...
به سمت قربانگاه ابدی...
چی به خدای خودت گفتی...
که بالاسری برات اینجوری؛ مایه گذاشت!؟
من از گذر عقربه های ساعت...
خصوصاً در دی ماه؛ میترسم...
چون مرا یاد شبی میندازد...
که هرچه فکر کردم نفهمیدم...
چرا بیهوده؛ دل آشوبه ام...💔
برمیگردی سردار...مگر نه...!؟
چشمانت میگویند که برمیگردی...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هفتاد و هشتم .........
من کاری نکرده بودم . حالا که فکر می کنم من و اون اصلا بهم نمی خوردیم و مطمئنا اگر ازدواجی صورت می گرفت زندگی خوبی از اب در نمی اومد .
کنار ماشین مریم ایستادم تا به موبایلش زنگ بزنم بگم که بیاد بیرون تا بریم . دلم داشت می ترکید نکنه یه وقت کیایی سر برسه دوباره .
تا اومدم گوشیم رو در بیارم دیدم کیایی به همراه یه خانوم از درب دوم پاساژ که چند متری باهام فاصله داشت اومد بیرون .
خانوم قدش تا سر شونه استاد به زور می رسید ولی بسیار خوش تیپ و جا افتاده بود .وقتی رسیدن به ماشینشون کیایی درب رو برا اون خانوم باز کرد تا بشینه بعد خودش نگاهی به دور اطراف انداخت و سوار شد .
خوشبختانه منو ندید و من خیالم از این بابت راحت شد .
ولی این ته ماجرا نبود . چون همین که اومدم جواب گوشیم رو که مریم داشت در نبودم در پاساژ بهم زنگ می زد دیدم دستی روی شونه ام نشست .
برای یک لحظه اندازه نیم متر پریدم .
دلم مثل توپ بالا و پایین می پرید .
برگشتم سمت طرف که ببینم کیه دیدم اناهید به همراه همسرش استادصمدیه .
سلام کردم و کنار ماشین ایستادم .
دیدم استاد صمدی میگه : خانوم من می رم سمت ماشین ارین جان شما هم زودتر کارت رو برس و بیا .
پس ارین هم اونجا بود ولی به خاطر قولی که داده بود جلو نمی اومد .
اناهید به گرمی دستم رو تو دستاش گرفت : من که نمی دونم شما دو تا چی بهم گفتید و شنفتید که الان سه هفته هست نه از تو خبری دارم نه ارین حرفی می زنه .
بعد در حالی که گوشه مقنعه اش رو درست می کرد : اصلا در واقع ارین خونه نمیاد تا بخوام ازش بپرسم . اینقدر خودش رو مشغول کارای شرکتش کرده که الانم برا خرید عید فرامرز به زور رفت از شرکت اوردش بیرون .
نگاهی همراه با لبخند بهش کردم اما انگاری حرفی برا گفتن نداشتم که بخوام بهش بزنم به خصوص اینکه ارین چند متر اون طرف تر تو ماشینی که شیشه هاش تقریبا دودی بود مطمئنا داشت نگاهمون می کرد .
خدا رو شکر مریم زود متوجه غیبتم در پاساژ شده بود و اومده بود بیرون .
با دیدن مریم رو به اناهید گفتم : عزیزم امیدوارم سال خوبی داشته باشی . فعلا .
اناهید که حالا سعی داشت به نوعی سر از افکار من در بیاورد اومد کنار درب ماشین : پس فعلا نمیخوای جواب داداشم رو بدی و میخوای داداش مهربونم رو اذیت کنی .
فقط تونستم بهش بگم : به موقع جواب جناب مجد رو میدم . با اجازه . خدا حافظ.
مریم حرکت کرد و در حالی که خودش رو پشت فرمون جا به جا می کرد گفت : اینا اینجا چیکار می کردن کیانا ؟
بعد با خنده ادامه داد : جناب ارین خان هم تشریف داشتن البته بیرون پاساژ دیدمش .
بعد انگاری که بهش برق وصل کرده باشن یکدفعه گفت : تو کجا رفتی یکدفعه ....... بگو کیو دیدم ؟
خودم می دونستم منظورش کیاییه . به خاطر همین گفتم : استاد کیایی رو میگی ؟ خودم دیدمش تو پاساژ .
بعد با اکراه اضافه کردم : هنوز یادم نرفته که دفعه قبل سر کلاس شروع ترم دوم چطور حال همه رو سر کلاس گرفت . بماند اخلاقش که هیچ تعریفی نداره دیگه .
مریم جواب داد : نه بابا ....... این ادمی که من دیدم با کیایی همیشگی فرق داشت کیانا . اون کسی که کنارش بود مادرش بود ....... نبودی ببینی کیانا مثل پروانه دور مادرش می چرخید .
با تعجب برگشتم سمت مریم : تو از کجا میدونی مادرش بود مریمی ؟
چون رفتم جلو و باهاشون سلام و علیک کردم ...... همه مثل تو ادم ندیده نیستن که تا یکی اومد سمتت بخوای فرار کنی .
نمی دونی این بشر چه مادر مهربونی داشت . اصلا بهش نمیخورد که یه همچنین مامان خوشگلی داشته باشه .
ترجیح دادم جواب مریم رو ندم . می دونستم داره باهام شوخی میکنه و از کل قضیه خواستگاری کیایی هم خبر داشت .
تا رسیدن به خونه در مورد عید های سال گذشته کلی با هم حرف زدیم و یاد گذشته ها رو زنده کردیم .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
1_1658430465.mp3
8.81M
زیارت عاشورا....
با صدای حاج قاسم سلیمانی 🥀🖤
#جان_فدا
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری✨️
#سپهبد_جان💔
عشق یعنی...
تابوتم رو راهی کرب و بلا بکنند...
🕊💔🖤
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』