eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
هــمــســــ💞ــــرانـہ "به گوشـی همسـرتون؛ سـرک نکشیـد...!" 🍃 باید اینو قبول کنین که تو زندگی مشترک، لازمه به حریم خصوصی همسرتون احترام بزارین. تلفن همراه، رايانه و تبلت همسرت محدوده‌های شخصی اونه... 👈 تصور نكنید ممنوع بودنِ وارد شدن به اين محدوده‌ها، به معنی اينه كه اتفاقات ممنوعه وحشتناكی توی اونها داره!!! 👈 حق نداری به تلفن همسرت سرک بكشی؛ نه به اين دليل كه ممكنه تو پيامک‌ها و تماس‌هاش رد پای رابطه ممنوعه‌ای رو ببینی!!! 👈 اين حق همسرته كه درد و دل‌های پيامكیش با خواهر یا مادرش رو دور از چشمت نگه داره يا اينكه تو دفترچه يادداشت گوشیش حرف‌های دلش رو بنویسه... •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی همون روزها بود که فهمیدم فاطمه بارداره و شوهرش اجازه نمی‌داد زیاد با خونه‌ی پدر و مادرش رفت و آمد نداشته باشه و همین باعث دلتنگیم شده بود. معلم نهضت ازم می‌خواست تا به شهر برم و دوره‌ی جدید سوادآموزیم رو شروع کنم ولی اونقدر اون‌روزها دلمرده و یکنواخت شده بودم که میلی نداشتم و دنبالش رو نگرفتم. همچنان همراه ماه‌بانو بودم و مریم رو هم با خودم می‌بردم. اون دو ساعت بهترین زمان‌ هر روزه‌م بود و انس با قران عجیب دل رو آروم می‌کنه. محمدرضا با فرخنده‌سادات عجیب خو گرفته بود و با مادربزرگش همراه بود. حوالی عصر بود و علی توی حیاط با عماد ایستاده بود و منتظر بود تا پدر و مادرش رو برای شام به خونه‌ش ببره. - داری میری یزد،‌ معصوم رو هم ببر پیش یه دکتر متخصص. من از تنها بودن با عماد اونهم با اون فاصله واهمه داشتم و حتما حرف علی طبق برنامه‌ی عماد بود تا راهی برای حرف زدن و توضیح پیدا کنه. - من چیزیم نیست داداش. خدا رو شکر دیگه حالم بد نشد. نگاه ملتمس عماد رو دیدم که پدرش رو نشونه داشت و حاج بابا اما ابرو بالا انداخت و از دیدم مخفی نموند. این بار فرخنده سادات گفت: - خوب برو معصوم، بچه‌ها پیش من‌ بمونن. یه نصفه روزه میری و خیالت راحت میشه، چند روز پیش مادرت رو توی مسجد دیدم. می‌گفت، اگه عماد نمی‌تونه و سرش شلوغه بگم داداشهاش ببرنش اصفهان ‌پیش یه دکتری چیزی اونها فکر می‌کنن عماد به تو بی‌توجهه نمی‌دونن خودت نمی‌خوای. صورت خوبی نداره تو فامیل و آشنا. میگن پسره بیخیال زنش شد. - من چیزیم نیست فرخنده سادات. با عماد هم جایی نمیرم‌. عصبی شده رو گردوندم و خواستم به سمت اتاق خودم برم که عماد گفت: - آخه بابد بفهمیم این چه دردیه که دامنگیرت شده. طعنه‌وار گفتم: - ممنون که به فکر منی اما درد من، درمون نداره. سکوت بود و من به اتاقم رفتم و می‌شنیدم صدای سرزنش حاج‌بابا رو که مثل همیشه‌ی این چند وقت عماد رو نشونه گرفته بود. دقایقی بعد علی به همراه حاج‌بابا و فرخنده‌سادات رفتند و عماد هم به سمت پله‌ها رفت. سفره‌‌ی شام رو جمع کرده بودم و ظرفها رو می‌شستم و مریم‌ منتظر پدرش بود تا بنا به قولی که بهش داده به خونه‌ی علی برن. ناگاه از صدای برخورد چیزی با زمین و شکستنش چنان جا خوردم که نفسم توی سینه حبس شد. سراسیمه به سمت اتاق بچه‌ها دویدم و دیدم که اونها هم ترسیده به من نگاه میکنن. صدای داد و بیداد و فریاد مرجان تموم فضای خونه رو گرفته و عماد، عصبی و پشت سر هم با تموم حرصش می‌گفت: - خفه شو تا خفه‌ت نکردم مرجان، دهنت رو ببند. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
♥️🥀🌤 گر تو سری، قدم شوم ور تو کَفی، عَلم شوم وَر بروی، عـدم شـوم بی تو به سر نمی‌شود . . . آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
ترسیده در رو باز کردم تا از حاج‌بابا بخوام بره وسط اون مهلکه اما آه از نهادم بر اومد وقتی به یاد آوردم علی اونها رو برای شام به خونه‌شون برد و چقدر اصرار کرد تا من و بچه‌ها هم همراهش بشیم و من قبول نکردم. باید چه‌کار می‌کردم؟ کاش به خونه‌ی علی رفته بودم. صدای جیغ فراصوت مرجان و کوبیدن شدن چیزی به دیوار تموم قفسه‌ی سینه‌م رو درگیر تپش پر هیجان قبلم کرد. عماد عصبی نبود ولی اگه روزی به هم می‌ریخت دیگه هیچکس جلودارش نبود و من می‌شناختمش. مریم و محمدرضا رو به اتاق برگردوندم و گفتم: - بازی کنید تا من بیام. مریم ترسیده گفت: - بابا داره مرجانو دعوا میکنه؟ کنارش زانو زدم. - مراقب داداش باش تا بیام، باشه؟ - مامان من می‌ترسم زودی بیا. سری تکون دادم و در رو بستم و پاتند کردم سمت راهرو. توی همون حین عماد چنان نعره‌یی زد و خواست که مرجان ساکت بشه که دستم رو بی‌اختیار روی گوشهام گذاشتم. هول شده و نگران به سمت راه‌پله دویدم و پاگردها رو پشت سر گذاشتم و به درگاه اتاقشون رسیدم. از دیدن صحنه‌ی روبروم تموم دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. صورت عماد به طرز وحشتناکی برزخی بود و چشمهاش کاسه‌ی خون! مرجان با صورتی کبود، پشت گنجه‌ی کنار اتاقش کمین کرده بود و گریه میکرد و خون بینی و دهنش رو پاک میکرد. - چی کار کردی عماد؟ زورت به این رسیده؟ عماد عصبی بود و باز هم مراعاتم‌ رو می‌کرد. - برو پایین معصی، برو. تو اومدی از کی دفاع می‌کنی؟ میدونی هر شب چقدر مخ منو می‌خوره و بهت فحش میده؟ عصبی و پشت سر هم به دیوار مشت می‌زد و تکرار می‌کرد: - هی بهش میگم‌ نکن، نگو، نگو، نگو! تو که زندگیشو خراب کردی، چرا دست از سرش بر نمی‌داری. مرجان ‌سوزناک ‌گریه میکرد دلم براش ‌سوخت. سری از تاسف تکون دادم و گفتم: - تو کِی اینطور نامرد شدی که من نفهمیدم؟ زور بازوت رو به کی نشون‌ میدی؟ مرجان پر از حرص نگاهم کرد و گفت: - تو همینجوری هم تو ذهن این نامرد شیرینی. من پشتیبانی تو رو نمی‌خوام برو پایین. خیلی بهم برخورد و عصبی گفتم: - زندگی خودتونه، اختیارش رو دارید که زهرش کنید ولی بالاغیرتا پدر اعصاب و روان من رو در نیارید. دعوا دارید برید تو بیابونی چیزی که کسی درگیرتون نشه. اونقدر همدیگه رو بزنید و جیغ و هوار کنید تا جونتون در بیاد. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ 👈🏻 همسرتان یک درخت نیست! 📛 پس وقتی در مورد او صحبت می‎کنید از اسامی اشاره مثل "این" یا "اون" به کار نبرید! _ این کلمه های "ببین" و "الو" و "آهای". _ وقتی همسرتان شما را صدا می‎زند با علاقه به او جواب بدهید! _ مثلا به جای گفتن: "هااان!؟" یا گفتن یک "بله" خالی به او بگویید: "بله عزیزم"، "جان دلم" یا "جانم". _ مطمئن باشید در ازای احترام گذاشتن خودتان احترام می بینید •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ 🍃 لطفا اگر با همسرتان مشکل دارید به این حرف گوش ندهید که با گذشت زمان اوضاع درست می‌شود. 👈 اوضاع باید درست باشد و شما آن را همچنان درست نگه دارید. هیچ وقت اوضاع، خود به خود درست نمی‌شود. به خصوص اگر از آغاز، اشکالات روانی و شخصیتی وجود داشته باشد. ✅ یادتان باشد؛ که برای یک انسان سالم، داشتن زندگی زناشویی و ازدواج، بهترین است. ❎ اما برای یک انسانی که سالم نیست؛ بدترین کار ازدواج است...! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
ثواب بوسیدن فرزند 💠 پیامبر صلی‌ الله ‌علیه‌ و آله: ✍ فرزندان خود را بسیار ببوسید زیرا برای شما در هر درجه‌ای است در بهشت که طول مسیر آن پانصد سال راه است. 📙روضة‌الواعظين، ج۲، ص۳۶۹ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ "ثابت کنید، می‌توانید یک همدم خوب باشید!" 🍃 به همسرتون این اطمینان رو بدید که می‌تونه با شما درد و دل کنه و رازهای خودش رو باهاتون در میون بزاره... 👈 باید بهش ثابت کنید بهترین مأمن اسرار و یا همدرد براش هستید. چون معمولا افراد رازهای دل و درد و دل هاشون رو به نزدیکانی که خیلی دوسشون دارند، میگند. ✅ قدرت عشق رو باور داشته باشید که می‌تونه آدم و زندگیش روبه کلی متحول کنه...! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ یک‌جهان بَر هم زدم کز جمله بگزیدم تو را من چه می‌کردم به‌عالَم گر نمی‌دیدم روی تو را؟ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ ❌❌وقتى قهر هستید، مواظب حرف‌هایتان باشید. بعضى حرف‌ها چنان زخمى به دل می‌زنند كه مرهم صد آشتى بر آن التيامى نيست! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
عماد توی روشویی کنار راهرو صورتش رو آب زده و زیر لب لااله‌الااللهی گفت و از توی آینه با چشم غره مرجان‌ رو می‌پایید. - تو زنی؟ تو آدمی؟ پست‌فطرت اشتباهی! مرجان داد زد: - چشمت به عزیز دلت افتاد باز؟ یادت نره که تو رو مثل یه تیکه آشغال به درد‌نخور از خونه‌ و زندگی خودت بیرون کرد. عماد باز به طرفش یورش برد که اگه دستهام رو روی سینه‌ش نگذاشته بودم حتما بهش می‌رسید و ناکارش میکرد. اونقدر قلبش تند و بی‌امان می‌تپید که حس کردم هر آن سکته میکنه. به گریه افتادم و ترسیده گفتم: - تو رو قرآن بس کن‌ عماد! برو پایین، بچه‌ها تنهان، می‌ترسن. با دستهام به سینه‌ش فشار آوردم و رو به عقب هولش دادم. ملتمس نگاهش کردم و از چشمهاش خون می‌بارید. - برو پیش بچه‌ها. مرجان پر از حرص و طعنه گفت: - آره برو، برو همونجا که کل دلخوشیته. اونقدر این کلمه‌ی دلخوشی رو غلیظ و طعنه‌وار لفظ کرد که باز عماد خواست به طرفش بره. بازوش رو گرفتم و بلندتر از قبل گفتم: - بس کن عماد. خشمگین و عصبی براش خط و نشون کشید: - من آخر کوتاه می‌کنم زبونی رو که بی‌خود و بی‌جهت دراز شده. پا از اتاق بیرون گذاشت و مرجان زیر لب فحشی نثارش کرد و این بود دنیای ایده‌آل عماد؟ سری از تاسف تکون دادم و گفتم: - اگه من، یکی مثل خودت بودم چیکار می‌کردی مرجان؟ من که بریدم از عماد و دودستی تقدیمش کردم به تو. پوزخندی تلخ زد و گفت: - اون از تو نمی‌بره! چیزخورش کردی که با این همه غرور و بی‌محلی هنوز هم ورد زبونش تویی. - تو دیوونه‌یی، اونروزی که قصد زندگی من رو کردی فهمیدم کم‌عقلی! ولی الان از کم‌عقلی گذشتی و به مرز جنون رسیدی. تنهایی این بالا نشستی و برای خودت وهم و خیال می‌پیچی. - دیوونه نبودم، دیوونم کردید. با ابروهای بالا رفته گفتم: - تو اومدی زندگی من رو به هم ریختی من تو رو دیوونه کردم؟ - آره تو! اونقدر ادا و اصول اومدی براش که مجبور شد برای اینکه خیالش از بابت راحتی تو آسوده باشه و نزدیکت باشه من رو بیاره تو این خراب شده. اگه راهش داده بودی چی میشد؟ زندگی من رو هم خراب کردی. من رو آورده اینجا که اختیار جیغ کشیدن خودم رو هم ندارم، پادگانه انگار. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿